مینورام
پسرک خسته و ملول از تلخی حوادث آزرده از هرآنچه گذشت و بر سرش آمد رفت و رفت و رفت... تا به بیابانی رسید. و اما شرح ماجرا از زبان خودش: ... تویِ دشتی بزرگ و بی حاصل در کنار خار و مور و ملخ پرسه...
پسرک
خسته و ملول از تلخی حوادث
آزرده از هرآنچه گذشت و بر سرش آمد
رفت و رفت و رفت...
تا به بیابانی رسید.
و اما شرح ماجرا از زبان خودش:
...
تویِ دشتی بزرگ و بی حاصل
در کنار خار و مور و ملخ
پرسه های مریض پی در پی
توی تاریکیِ یه وهم تَلف
رفتم و دور و دور و دور شدم
از نگاه های سرد و درد آور
از صداهای جیغ و پر سردرد
از کسایی که دوستم دارن
دستم و گرفتم رو به بالا
حس و حالی پر از شمیم و رها
خواستم مثل آسمان باشم
ناگهان از خودم گذر کردم..
و اما بعد:
.
.
.
توی دنیای ماه و سما
مملو از پرتوی قشنگ خدا
داشتم پرسه می زدم هرجا
سرزمین عجایبه اینجا
تو دلم با خدام گفتم من
گیر کردم تو تُنگ گمراهی
میشه این بار مثل هربارا
تو گره هام رو بگشایی ؟
ناگهان از کنار چشمه ی نور
پیرمردی بلند قامت و بور
رو بهم کرد و گفت ای پسرک
باز هم راه ها رو گم کردی ؟
گفتم اما نگفتمت من که
بغض هام بعد دست رو قبضه
خودخوری کردم و خودم رو خورد
وقفه های بلند و بی وقفه
پیرمرد از دلم خبر ها داشت
روی لب هاش رد خنده گذاشت
چون غمم پیش اون نمی ارزه
نور از سایه ها نمی ترسه
پیرمرد حکیم قصه ما
دلربای قشنگ خوش سیما
با عصا ضربه ای زد و وا شد
گیشه ی عشق مُنور به خدا
پیرمرد از کنار بهم می گفت
در گلوگاه معنی و معنا
یک نظر کن که تا ببینی تو
لطف و بذل و عنایت الله
بی درنگ و پر از سراسیمه
گره ای بین چشم و اون گیشه
غرق در شور دیدن از دور
غور در عمق زعم آینده
ابتدا هیچ بود و هیچ و هیچ
تا که از دور، رنگ ظاهر شد
مثل اینکه یه برکه ی آبی
دور تا دور تپه ی خالی
توی برکه، پر از بچه ماهی
روی برکه مملو از مرغابی
تپه اما سبز و سرزنده
با درختی بزرگ و بالنده
پیرمرد:(( جوان چه می بینی؟ ))
شرحش رو گفتم به آب و به تاب
گفت اما ندیدی که تو هنوز
دقتی کن به سان چشم عقاب
لاجرم دقتم دوچندان شد
و نظر دوختم هر آنچه که بود
رود و سبزه، درخت و مرغابی
سبز و یشمی ، نیلی و آبی
این وسط سخت بود حدس یه چیز
بین اون همهمه، تک و تنها
که به دورش شکوفه ها لبریز
سنگی از رنگ روز، شب پیدا
شک و تردید از وقارت سنگ
حس جاسوسی ام شکوفا شد
بعد از اون شور و شوق می زد چنگ
به دلم شد که راز پیدا شد..
روی اون گنبد سفید درشت
تَرکی از وسط هویدا شد
ناگهان یکی و دوتا لرزش
سنگ رو از میان دوتا کردش
چشمم اما نکرده بود عادت
به شگفتی ها که پیش اومد
که یهو حوری اهورایی
از دل سنگ پیش، پیش اومد
مثل بوی بهشت کرده خمار
مثل طعم عسل توی افطار
سرو رعنای چهره ی مهتاب
دیدنش قند شد تو دلم، آب
یک فرشته درون گیشه ی نور
اختلاط خدا و بنده و حور
عرصه ی عشق و شور و شیدایی
اشک و لبخند و شوق ربانی
بعد از اون خرمن غم و غصه
لاعلاج و ملول و آواره
رختش و شُست و بست و عازم شد
خاطرش رو عدم خریداره
پیرمرد صبور و خوش خنده
گفت این نَکهت خداونده
دست تقدیر آخر قصه
محوِ تحریرِ خالقِ قدرِ
موج دریای عشق توی دیده ام
حرف ناگفته ی توی سینم
سنگ رو سنگِ دل نمیشد بند
صبر و آرام و تاب سیری چند؟
رنگ رخسار از آتش و خون
مَد شد و گونه هام شد گُلگون
خنده رو لب می کشه شیهه
وقتِ اونه که رفت به گیشه
ناگهان توی گیشه جَستم من
سمت اون گوهر تک و تنها
گفتمش ای فرشته ی زیبا
از کجایی؟ چرا شدی پیدا؟
دخترک توی فکر غوطه وره
بعدش اما نگاش رو به منه
که چرا اومدم به نزدیکش
و شروع کردم به این پرسش؟
در جوابم گفت:(( و اما من
توی دنیای ماه و سما
داشتم پرسه می زدم هرجا
سرزمین عجایبه اینجا
سیر در آفاقِ نامحدود
غرق در حالاتِ نامعقول
توی عمقِ نغزِ یک رویا
فارغ از هر نقصِ این دنیا
بی قرار از دوری اون یار
که ماورای باورم داشت قرار
گشتم و گشتم و گشت... و نبود
ردی از نقش گنبد کبود
ذهن آشفته و دل مغموم
سر به پایین و تو بغل زانوم
داشتم می شدم ازش مایوس
مسخِ یک خواب نغز ، به کابوس
ناگهان موج نور دور و برم
محبسی شد تنگ و تیره و تار
مثل پروانه توی پیله شدم
که ندارم ز هیچ جا اخبار
مطمئن از هر آنچه عزم خداست
عاری از ذره ای هول و هراس
دل سپرده به حکمتی که رواست
صبر کردم برای برگه ی آس
دور و بر بود از نظر پنهان
غوطه در تاریکی زندان
بعدش اما رسیده شد به مشام
بوی بابونه و رُز و ریحان
چند و چُندی گذشت از ساعت
کرده بودم به ظلمتش عادت
که یهو از بغل رسید به گوش
نغمه ی خوش طنین خرم پوش
بعد از اون یک تَرَک روی قفس
ردی از نور و نسیم و نفس
پرده برداشت از هر آنچه که بود
رد پای مُشَعشَع معبود))
ناگهان اما..
..(پسرک توی فکر غوطه وره)..
خسته و ملول از تلخی حوادث
آزرده از هرآنچه گذشت و بر سرش آمد
رفت و رفت و رفت...
تا به بیابانی رسید.
و اما شرح ماجرا از زبان خودش:
...
تویِ دشتی بزرگ و بی حاصل
در کنار خار و مور و ملخ
پرسه های مریض پی در پی
توی تاریکیِ یه وهم تَلف
رفتم و دور و دور و دور شدم
از نگاه های سرد و درد آور
از صداهای جیغ و پر سردرد
از کسایی که دوستم دارن
دستم و گرفتم رو به بالا
حس و حالی پر از شمیم و رها
خواستم مثل آسمان باشم
ناگهان از خودم گذر کردم..
و اما بعد:
.
.
.
توی دنیای ماه و سما
مملو از پرتوی قشنگ خدا
داشتم پرسه می زدم هرجا
سرزمین عجایبه اینجا
تو دلم با خدام گفتم من
گیر کردم تو تُنگ گمراهی
میشه این بار مثل هربارا
تو گره هام رو بگشایی ؟
ناگهان از کنار چشمه ی نور
پیرمردی بلند قامت و بور
رو بهم کرد و گفت ای پسرک
باز هم راه ها رو گم کردی ؟
گفتم اما نگفتمت من که
بغض هام بعد دست رو قبضه
خودخوری کردم و خودم رو خورد
وقفه های بلند و بی وقفه
پیرمرد از دلم خبر ها داشت
روی لب هاش رد خنده گذاشت
چون غمم پیش اون نمی ارزه
نور از سایه ها نمی ترسه
پیرمرد حکیم قصه ما
دلربای قشنگ خوش سیما
با عصا ضربه ای زد و وا شد
گیشه ی عشق مُنور به خدا
پیرمرد از کنار بهم می گفت
در گلوگاه معنی و معنا
یک نظر کن که تا ببینی تو
لطف و بذل و عنایت الله
بی درنگ و پر از سراسیمه
گره ای بین چشم و اون گیشه
غرق در شور دیدن از دور
غور در عمق زعم آینده
ابتدا هیچ بود و هیچ و هیچ
تا که از دور، رنگ ظاهر شد
مثل اینکه یه برکه ی آبی
دور تا دور تپه ی خالی
توی برکه، پر از بچه ماهی
روی برکه مملو از مرغابی
تپه اما سبز و سرزنده
با درختی بزرگ و بالنده
پیرمرد:(( جوان چه می بینی؟ ))
شرحش رو گفتم به آب و به تاب
گفت اما ندیدی که تو هنوز
دقتی کن به سان چشم عقاب
لاجرم دقتم دوچندان شد
و نظر دوختم هر آنچه که بود
رود و سبزه، درخت و مرغابی
سبز و یشمی ، نیلی و آبی
این وسط سخت بود حدس یه چیز
بین اون همهمه، تک و تنها
که به دورش شکوفه ها لبریز
سنگی از رنگ روز، شب پیدا
شک و تردید از وقارت سنگ
حس جاسوسی ام شکوفا شد
بعد از اون شور و شوق می زد چنگ
به دلم شد که راز پیدا شد..
روی اون گنبد سفید درشت
تَرکی از وسط هویدا شد
ناگهان یکی و دوتا لرزش
سنگ رو از میان دوتا کردش
چشمم اما نکرده بود عادت
به شگفتی ها که پیش اومد
که یهو حوری اهورایی
از دل سنگ پیش، پیش اومد
مثل بوی بهشت کرده خمار
مثل طعم عسل توی افطار
سرو رعنای چهره ی مهتاب
دیدنش قند شد تو دلم، آب
یک فرشته درون گیشه ی نور
اختلاط خدا و بنده و حور
عرصه ی عشق و شور و شیدایی
اشک و لبخند و شوق ربانی
بعد از اون خرمن غم و غصه
لاعلاج و ملول و آواره
رختش و شُست و بست و عازم شد
خاطرش رو عدم خریداره
پیرمرد صبور و خوش خنده
گفت این نَکهت خداونده
دست تقدیر آخر قصه
محوِ تحریرِ خالقِ قدرِ
موج دریای عشق توی دیده ام
حرف ناگفته ی توی سینم
سنگ رو سنگِ دل نمیشد بند
صبر و آرام و تاب سیری چند؟
رنگ رخسار از آتش و خون
مَد شد و گونه هام شد گُلگون
خنده رو لب می کشه شیهه
وقتِ اونه که رفت به گیشه
ناگهان توی گیشه جَستم من
سمت اون گوهر تک و تنها
گفتمش ای فرشته ی زیبا
از کجایی؟ چرا شدی پیدا؟
دخترک توی فکر غوطه وره
بعدش اما نگاش رو به منه
که چرا اومدم به نزدیکش
و شروع کردم به این پرسش؟
در جوابم گفت:(( و اما من
توی دنیای ماه و سما
داشتم پرسه می زدم هرجا
سرزمین عجایبه اینجا
سیر در آفاقِ نامحدود
غرق در حالاتِ نامعقول
توی عمقِ نغزِ یک رویا
فارغ از هر نقصِ این دنیا
بی قرار از دوری اون یار
که ماورای باورم داشت قرار
گشتم و گشتم و گشت... و نبود
ردی از نقش گنبد کبود
ذهن آشفته و دل مغموم
سر به پایین و تو بغل زانوم
داشتم می شدم ازش مایوس
مسخِ یک خواب نغز ، به کابوس
ناگهان موج نور دور و برم
محبسی شد تنگ و تیره و تار
مثل پروانه توی پیله شدم
که ندارم ز هیچ جا اخبار
مطمئن از هر آنچه عزم خداست
عاری از ذره ای هول و هراس
دل سپرده به حکمتی که رواست
صبر کردم برای برگه ی آس
دور و بر بود از نظر پنهان
غوطه در تاریکی زندان
بعدش اما رسیده شد به مشام
بوی بابونه و رُز و ریحان
چند و چُندی گذشت از ساعت
کرده بودم به ظلمتش عادت
که یهو از بغل رسید به گوش
نغمه ی خوش طنین خرم پوش
بعد از اون یک تَرَک روی قفس
ردی از نور و نسیم و نفس
پرده برداشت از هر آنچه که بود
رد پای مُشَعشَع معبود))
ناگهان اما..
..(پسرک توی فکر غوطه وره)..