امیدِ همیشه سبز
غم نخور این بادِ بلوا گر برازندهِ برگهایِ بلورینِ ما نیست زیرا بدعتی ست بی بلوغ که بختِ خود را به برائتِ بیدِ تناورِ ما تنیده است غم نخور این تازنده توفان تهی که دست بر طمع و تبر بر تارکِ...
غم نخور
این بادِ بلوا گر
برازندهِ برگهایِ بلورینِ ما نیست
زیرا
بدعتی ست بی بلوغ که
بختِ خود را
به برائتِ بیدِ تناورِ ما تنیده است
غم نخور
این تازنده توفان تهی
که دست بر طمع و تبر
بر تارکِ تمیزِ تاریخ تهمت می نشاند
تیری ست در تاریکی
که از تازیان تند رو، به تبارِ تراشیدهِ خود
خطِّ گذر می رساند
به زودی
در طلیعهِ طلوعِ تدبیر
زِ تردی می شکند
غم نخور
بذرِ تزویر
در تنورِ تدبیرِ این ملکِ پیر
نانکی می شود
سخت و گلوگیر
که عزمِ روبهانِ شیر نما را می کِشد به زیر
و بزمِ آنان را به تحقیر
اگر چه دیر
غم نخور
رقصِ تازیانهِ شرع
بر معصومانه ترین تن هایِ طنّاز
بازیِ ملوکانه ای ست کهنه
که سازِ کودکانه ی متشرعان را
با طرز و تازگیِ زمانه
کوک نخواهد کرد
آنچه باقی ست، شادی ست
در تنِ ترک خورده ی تندیس هامان
غم نخور
روزی فقاهت
ریشه ی فقر می کاشت در اندیشه
تا دانهِ قناعت درو کند
و اینک
که دانهِ فخر می کارد همیشه
فقرِ وجاهت خواهد دِرَوید
فاصلهِ این دو
بلوغِ آگاهی ست
در کش مکشِ فریب و فراست
غم نخور
قربانیانِ غربت و قهر
آمادهِ قیام اَند
بر قمار بازانِ قهّارِ قرن
تا قیدِ قیمومیت
بگسلند از قداستی غدّار
و بیارایند قدم هایِ خود را به آزادگی
از همین جا،
تا قرارگاهِ قیامت
غم نخور
هر تخمه از کشتهِ خرد
هزار پشته می سازد
از پروارِ پر اطوارِ خرافات
و هزار خبرِ خیر است
بر خیمهِ خجستهِ اندیشه
و هزار میخ
بر تابوتِ متروکِ جهل ( مقصود )
این بادِ بلوا گر
برازندهِ برگهایِ بلورینِ ما نیست
زیرا
بدعتی ست بی بلوغ که
بختِ خود را
به برائتِ بیدِ تناورِ ما تنیده است
غم نخور
این تازنده توفان تهی
که دست بر طمع و تبر
بر تارکِ تمیزِ تاریخ تهمت می نشاند
تیری ست در تاریکی
که از تازیان تند رو، به تبارِ تراشیدهِ خود
خطِّ گذر می رساند
به زودی
در طلیعهِ طلوعِ تدبیر
زِ تردی می شکند
غم نخور
بذرِ تزویر
در تنورِ تدبیرِ این ملکِ پیر
نانکی می شود
سخت و گلوگیر
که عزمِ روبهانِ شیر نما را می کِشد به زیر
و بزمِ آنان را به تحقیر
اگر چه دیر
غم نخور
رقصِ تازیانهِ شرع
بر معصومانه ترین تن هایِ طنّاز
بازیِ ملوکانه ای ست کهنه
که سازِ کودکانه ی متشرعان را
با طرز و تازگیِ زمانه
کوک نخواهد کرد
آنچه باقی ست، شادی ست
در تنِ ترک خورده ی تندیس هامان
غم نخور
روزی فقاهت
ریشه ی فقر می کاشت در اندیشه
تا دانهِ قناعت درو کند
و اینک
که دانهِ فخر می کارد همیشه
فقرِ وجاهت خواهد دِرَوید
فاصلهِ این دو
بلوغِ آگاهی ست
در کش مکشِ فریب و فراست
غم نخور
قربانیانِ غربت و قهر
آمادهِ قیام اَند
بر قمار بازانِ قهّارِ قرن
تا قیدِ قیمومیت
بگسلند از قداستی غدّار
و بیارایند قدم هایِ خود را به آزادگی
از همین جا،
تا قرارگاهِ قیامت
غم نخور
هر تخمه از کشتهِ خرد
هزار پشته می سازد
از پروارِ پر اطوارِ خرافات
و هزار خبرِ خیر است
بر خیمهِ خجستهِ اندیشه
و هزار میخ
بر تابوتِ متروکِ جهل ( مقصود )