پژواک بارانی
ای آرتمیسْ بانویِ دریایِ مشوشْ روحِ من در این آشوبِ ازل پرسه زنان در جانِ من شاید که این دریا تویی من وهمی از گیسویِ تو یک لحظه مویت شد پریش ، هستی گرفت شد نامِ من چشمانِ بی پناهِ من ، زیبایی بی رحمِ...
ای آرتمیسْ بانویِ دریایِ مشوشْ روحِ من
در این آشوبِ ازل پرسه زنان در جانِ من
شاید که این دریا تویی من وهمی از گیسویِ تو
یک لحظه مویت شد پریش ، هستی گرفت شد نامِ من
چشمانِ بی پناهِ من ، زیبایی بی رحمِ تو
هرزْ واژه هایِ سستِ شعر ، سکوتِ ویرانگرِ تو
از بوسه ات بر لب دمید رویایِ زندگی و نور
پایان ندارد آتشِ یک لحظه از دیدارِ تو
مجنون تر از شبْ قصه ها تو را به شعر آمیختم
ساحرترین شاعر شدم تو را به سحر آمیختم
آنجا که لشگر میکشید آغوشِ تو در فتحِ من
شهدختِ اشکانی به اشک خون را به چشم آمیختم
غرقِ حریرِ آبیِ دامانِ تو باران گرفت
بلوچْ بانو دوخته بر پیکرت تمثالِ راز
رقصِ خورشید ، سایه یِ گیسویِ تو بانویِ رُز
شرمِ آمیخته هوس ، نجابتِ چهره یِ راز
لبخند زدی آغاز شد جنگِ نگاهت با دلم
ایمانِ من سجده گرِ الهه یِ چشمانِ توست
نوری مقدس در افق ، آنقدر دورم از تو من
پیچیده در شعرهایِ من پژواک بارانی توست
در این آشوبِ ازل پرسه زنان در جانِ من
شاید که این دریا تویی من وهمی از گیسویِ تو
یک لحظه مویت شد پریش ، هستی گرفت شد نامِ من
چشمانِ بی پناهِ من ، زیبایی بی رحمِ تو
هرزْ واژه هایِ سستِ شعر ، سکوتِ ویرانگرِ تو
از بوسه ات بر لب دمید رویایِ زندگی و نور
پایان ندارد آتشِ یک لحظه از دیدارِ تو
مجنون تر از شبْ قصه ها تو را به شعر آمیختم
ساحرترین شاعر شدم تو را به سحر آمیختم
آنجا که لشگر میکشید آغوشِ تو در فتحِ من
شهدختِ اشکانی به اشک خون را به چشم آمیختم
غرقِ حریرِ آبیِ دامانِ تو باران گرفت
بلوچْ بانو دوخته بر پیکرت تمثالِ راز
رقصِ خورشید ، سایه یِ گیسویِ تو بانویِ رُز
شرمِ آمیخته هوس ، نجابتِ چهره یِ راز
لبخند زدی آغاز شد جنگِ نگاهت با دلم
ایمانِ من سجده گرِ الهه یِ چشمانِ توست
نوری مقدس در افق ، آنقدر دورم از تو من
پیچیده در شعرهایِ من پژواک بارانی توست