چوب
گفت چوب آن قوم فرنگ رفته را خورده ای بهارپشت بهارازچپ و راست چشم خورده ای دلم می سوزد که حسن کارت می خواستم لیک دهانت سوخت و هیچ آشی نخورده ای
گفت چوب آن قوم فرنگ رفته را خورده ای
بهارپشت بهارازچپ و راست چشم خورده ای
دلم می سوزد که حسن کارت می خواستم
لیک دهانت سوخت و هیچ آشی نخورده ای
بهارپشت بهارازچپ و راست چشم خورده ای
دلم می سوزد که حسن کارت می خواستم
لیک دهانت سوخت و هیچ آشی نخورده ای