سیل اشک
روزی بر فراز درد از بامِ خیال عشق را خواهم دید در آبیِ چشمانی که جهانم بود روزگاری ثروت دستانش را به دستِ دگری و خاطراتمان را به باد سپرد لبخندی کال می نشیند بر شفقِ گونه و پری...
روزی بر فراز درد
از بامِ خیال
عشق را
خواهم دید
در آبیِ چشمانی
که جهانم بود
روزگاری
ثروت
دستانش را به دستِ دگری
و خاطراتمان را
به باد سپرد
لبخندی کال
می نشیند بر شفقِ گونه
و پری کوچکی
روانه
سویِ مردی
که رنگ می گیرد از خیابان
و بغض
می زند خنجر
حنجره را
وصالِ دو من
که ما
جولان می دهد بینشان
زنجیر خاطره را پاره
و می دواند
اسبِ غمزه را
بر وسعتِ دل
که با شیهه ی حسرت
می شکند آبگینه ی فضا را
سیل اشک
بر صورتِ دو ذهن
وقتی لیلای شهر
چهره بر می تابد
و صدایی
می درد حوصله را
خانمم کجایی ؟
که تمام من فریاد است
و سکوت
پا برگلویم می فشارد
و نگاه
به رفتِ قدم هایی
که گم می شود
در خیابان
چشمانِ خیس
با دلی مملو از اندوه
به سویِ سرشتی مبهم
و سوالی که تا ابد
می پیچد در ذهن
کجایِ جهانم نبوده ای ؟
مرتضی حامدی
از بامِ خیال
عشق را
خواهم دید
در آبیِ چشمانی
که جهانم بود
روزگاری
ثروت
دستانش را به دستِ دگری
و خاطراتمان را
به باد سپرد
لبخندی کال
می نشیند بر شفقِ گونه
و پری کوچکی
روانه
سویِ مردی
که رنگ می گیرد از خیابان
و بغض
می زند خنجر
حنجره را
وصالِ دو من
که ما
جولان می دهد بینشان
زنجیر خاطره را پاره
و می دواند
اسبِ غمزه را
بر وسعتِ دل
که با شیهه ی حسرت
می شکند آبگینه ی فضا را
سیل اشک
بر صورتِ دو ذهن
وقتی لیلای شهر
چهره بر می تابد
و صدایی
می درد حوصله را
خانمم کجایی ؟
که تمام من فریاد است
و سکوت
پا برگلویم می فشارد
و نگاه
به رفتِ قدم هایی
که گم می شود
در خیابان
چشمانِ خیس
با دلی مملو از اندوه
به سویِ سرشتی مبهم
و سوالی که تا ابد
می پیچد در ذهن
کجایِ جهانم نبوده ای ؟
مرتضی حامدی