شراب لب
از شراب لب خود درد دلم درمان کن این بنائی که ز غم ساخته ای ویران کن بر سر شهر ، تو ای ابر سیه ساکن باش تشنگان را بنگر بر سرشان باران کن شهر زندان شده زندان تو دیگر ز چه روست عاشقان را همه آزاد از این...
از شراب لب خود درد دلم درمان کن
این بنائی که ز غم ساخته ای ویران کن
بر سر شهر ، تو ای ابر سیه ساکن باش
تشنگان را بنگر بر سرشان باران کن
شهر زندان شده زندان تو دیگر ز چه روست
عاشقان را همه آزاد از این زندان کن
آخر از هرم تب عشق رگم پاره شود
قدمی رنجه بفرما تب ما درمان کن
آتش تند فراقت دل ما یکسره سوخت
یا رب این صحن دلم باز گل و ریحان کن
ترک من کردی و گوئی ز سر تقدیر است
این چه حرفی ایست انابت به در یزدان کن
آنکه داناست نصیبش دل خون است فقط
بنده خویش خدایا شود ار نادان کن
این بنائی که ز غم ساخته ای ویران کن
بر سر شهر ، تو ای ابر سیه ساکن باش
تشنگان را بنگر بر سرشان باران کن
شهر زندان شده زندان تو دیگر ز چه روست
عاشقان را همه آزاد از این زندان کن
آخر از هرم تب عشق رگم پاره شود
قدمی رنجه بفرما تب ما درمان کن
آتش تند فراقت دل ما یکسره سوخت
یا رب این صحن دلم باز گل و ریحان کن
ترک من کردی و گوئی ز سر تقدیر است
این چه حرفی ایست انابت به در یزدان کن
آنکه داناست نصیبش دل خون است فقط
بنده خویش خدایا شود ار نادان کن