محزون
سر و سامان که میبینم ز راه تو گرشد ، ای داد مرا هر لحظه از چشم دگر ره بستهای چون باد دل گم گشته خود را طلب کردم ، ندانستم که آن سرو روان در خانهٔ هر کس که شد آزاد به بازار تو هر کس نقد جان و سر...
سر و سامان که میبینم ز راه تو گرشد ، ای داد
مرا هر لحظه از چشم دگر ره بستهای چون باد
دل گم گشته خود را طلب کردم ، ندانستم
که آن سرو روان در خانهٔ هر کس که شد آزاد
به بازار تو هر کس نقد جان و سر همیبازد
توگر قلبی ، مرا نقد روان در پایت افتاد
به شیرین کاری فرهاد جان داد و نمیداند
که دارد در همه عالم چنین شیرین لبی فریاد ؟
ز دستت شد خراب آباد دلهای پریشانم
ز بیداد تو شد در هم ز بیداد تو شد بغداد
ز عشق روی آن مه فتنه شد بر صورت مجنون
بلی ، محزون به جز نامش ندارد عشق با فرهاد
به رویش دیدم و گفتم به ان ای باغ امیدم
بهار روی خوبت را ای معشوق مبارک باد
امین طیبی
غزل 64
مرا هر لحظه از چشم دگر ره بستهای چون باد
دل گم گشته خود را طلب کردم ، ندانستم
که آن سرو روان در خانهٔ هر کس که شد آزاد
به بازار تو هر کس نقد جان و سر همیبازد
توگر قلبی ، مرا نقد روان در پایت افتاد
به شیرین کاری فرهاد جان داد و نمیداند
که دارد در همه عالم چنین شیرین لبی فریاد ؟
ز دستت شد خراب آباد دلهای پریشانم
ز بیداد تو شد در هم ز بیداد تو شد بغداد
ز عشق روی آن مه فتنه شد بر صورت مجنون
بلی ، محزون به جز نامش ندارد عشق با فرهاد
به رویش دیدم و گفتم به ان ای باغ امیدم
بهار روی خوبت را ای معشوق مبارک باد
امین طیبی
غزل 64