درد هستی


درد هستی

بخش اول جان ز تن کی میرود کی ای اجل تا که دست خود بشویم از جهان کاش با آن تیغ در دست میزدم بر رگ خود یک نشانی یک نشان کاش وقتی که ز پل رد میشدم فکر مرگ میشد آنجا در میان درد هستی مرگ درمان...

بخش اول
جان ز تن کی میرود کی ای اجل
تا که دست خود بشویم از جهان
کاش با آن تیغ در دست میزدم
بر رگ خود یک نشانی یک نشان
کاش وقتی که ز پل رد میشدم
فکر مرگ میشد آنجا در میان
درد هستی مرگ درمان میکند
درد هستی نیست درمان با زمان

ترجیع بند

عاشقان و صوفیان و مسْلِمان
هر سه در وهم اند‌ اندر این جهان
مرگ پایان جهان ما بود
نیست دنیایی به جز این در میان

بخش دوم
کس ندارد دوست مارا بهتر است
اندرین صحرا و این دنیا بریم
گو چرا اشغال سازیم این مکان
جای زحمت به عزی با پا بریم
کم معطل کن تا با هم بریم
تا نشد یک سر خری پیدا بریم
این جهان باشد برای عاشقانه
کس ندارد دوست مارا تا بریم

ترجیع بند

عاشقان و صوفیان و مسْلِمان
هر سه در وهم اند‌ اندر این جهان
مرگ پایان جهان ما بود
نیست دنیایی به جز این در میان

بخش سوم

یک دمی دادی و دادی صد بلا
این چه رسمی است تو داری ای خدا
ذره ای هم مهربان باش لا اقل
لج نکن با چون منی بی دست و پا
من شنیدم مرده ای را زنده کرد
یک پیمبر قبل آل مصطفی
تو که داری قدرتی را اینچنین
پس بکن اینک تو خون من روا

ترجیع بند

عاشقان و صوفیان و مسْلِمان
هر سه در وهم اند‌ اندر این جهان
مرگ پایان جهان ما بود
نیست دنیایی به جز این در میان







تشنه قدرت