سن خوزه شهر پرتقال های سرگردان
از متن کتاب: بیست و هشت مهرماه هزار و سیصد هفتاد و دو. ساعت دوازده ظهر. آسمان صاف. دانش آموزان ابتدایی مدرسه حجتی سعی می کردند از کنار آمبولانس رد شوند اما نمی توانستند. ماشین سفید آمبولانس کوچه تنگ را گرفته بود. دخترهای شش تا ده ساله، در برابر...
از متن کتاب:
بیست و هشت مهرماه هزار و سیصد هفتاد و دو. ساعت دوازده ظهر.
آسمان صاف.
دانش آموزان ابتدایی مدرسه حجتی سعی می کردند از کنار آمبولانس رد شوند اما نمی توانستند. ماشین سفید آمبولانس کوچه تنگ را گرفته بود. دخترهای شش تا ده ساله، در برابر ماشین مثل بزغاله هایی بودند که سعی داشتند راهی پیدا کنند. چشمهای متعجب دخترها به حضور ناملموس آمبولانس در کوچه فرعی بود. کوچه ای که به زور یک ماشین داخل آن جا می شد اما یکباره آمبولانس میان راه خاکی کوچه جا خوش کرده بود.
بچه های کلاس پنجم وقتی آمبولانس را دیدند تصمیم گرفتند که از در پشتی مدرسه به سی متری بروند؛ اما نوبت بعدازظهر توحید در را بسته بود تا طبق ساعت کسی از مدرسه خارج نشود.
دویست دختر تلاش می کردند خودشان را از مدرسه بیرون بکشند. ناظم و مدیر جز سوت و فریاد کشیدن راهی نداشتند. بعد از تمام شدن ساعت مدرسه کسی برای مدیر و ناظم دیگر تره هم خورد نمی کرد چه برسد به اینکه امرونهی آنها را گوش کند.
میترا با مقنعه چانه دار سفیدش که همیشه بوی سفید کننده لباس را میداد، کنار در ورودی ایستاده بود. مانتو طوسی رنگ تا جلوی پاهایش افتاده و سنگینی کتابهای درس کلافه اش کرده بود. بیشتر از آن احساس گرسنگی
که از زنگ سوم داشت نمی گذاشت حرف یا صدایی را خوب بشنود...
بیست و هشت مهرماه هزار و سیصد هفتاد و دو. ساعت دوازده ظهر.
آسمان صاف.
دانش آموزان ابتدایی مدرسه حجتی سعی می کردند از کنار آمبولانس رد شوند اما نمی توانستند. ماشین سفید آمبولانس کوچه تنگ را گرفته بود. دخترهای شش تا ده ساله، در برابر ماشین مثل بزغاله هایی بودند که سعی داشتند راهی پیدا کنند. چشمهای متعجب دخترها به حضور ناملموس آمبولانس در کوچه فرعی بود. کوچه ای که به زور یک ماشین داخل آن جا می شد اما یکباره آمبولانس میان راه خاکی کوچه جا خوش کرده بود.
بچه های کلاس پنجم وقتی آمبولانس را دیدند تصمیم گرفتند که از در پشتی مدرسه به سی متری بروند؛ اما نوبت بعدازظهر توحید در را بسته بود تا طبق ساعت کسی از مدرسه خارج نشود.
دویست دختر تلاش می کردند خودشان را از مدرسه بیرون بکشند. ناظم و مدیر جز سوت و فریاد کشیدن راهی نداشتند. بعد از تمام شدن ساعت مدرسه کسی برای مدیر و ناظم دیگر تره هم خورد نمی کرد چه برسد به اینکه امرونهی آنها را گوش کند.
میترا با مقنعه چانه دار سفیدش که همیشه بوی سفید کننده لباس را میداد، کنار در ورودی ایستاده بود. مانتو طوسی رنگ تا جلوی پاهایش افتاده و سنگینی کتابهای درس کلافه اش کرده بود. بیشتر از آن احساس گرسنگی
که از زنگ سوم داشت نمی گذاشت حرف یا صدایی را خوب بشنود...