پرسه در کوچه پس کوچه های ناآشنا (سه زندگینامه)
از متن کتاب: به خوابگردی مانندم که از پس گردبادی ویران کننده بر تلی ایستاده است، خیره به چشم اندازی که زمانی بنایی بوده است - اگرچه پوسیده - اما اکنون تکه پاره هایی است از درها، پنجره ها و ستونهای درهم شکسته....
از متن کتاب:
به خوابگردی مانندم که از پس گردبادی ویران کننده بر تلی ایستاده است، خیره به چشم اندازی که زمانی بنایی بوده است - اگرچه پوسیده - اما اکنون تکه پاره هایی است از درها، پنجره ها و ستونهای درهم شکسته. اندوهی نیست. عمارتی پوسیده بود و زاویههای سقف و دیوارهایش همه تنیده تار از عنکبوت بود و جز این چاره ای نبود و هر بنایی از اینگونه همان به که درهم شکسته باشد و ویران.
بدیهی است. اینگونه بنایی به اشارت دستی در هم فرو می ریزد، اما چه سود که از پس آن، تکه پاره های به کف بازمانده این ویرانه را به معمارانی نااهل سپردیم تا همچنان همان حکایت آشنای کهنه بر زبانها حاری شود که آمدند و کشتند و سوختند ..
اکنون شکایت از که کنیم؟ این است به کف بازمانده هر آنکه ویران کند بی آنکه از پیش طرحی روشن از بنایی دیگر را در سر پرورانده باشد. و اما حالا چه می شود کرد یا من چه میتوانم انجام دهم؟ منی که همچون خوابگردی پریشان، لحظه ای اینجا هستم، ایستاده بر این تل و چشم اندازم غبار سوارانی است برخاسته از گور همان نجات دهندگانی که مادرم می گفت و لحظه ای دیگر با فرسنگ ها فاصله، در سرزمینی ناآشنا، با چشم اندازی از یخ و برف و هوایی همیشه گرفته که یادآور همه غروبهای سرزمین من است، بی هیچ کوچه پس کوچه ای که آشنابزند یا میدانچه ای که یادآور یارانی باشد که در هم شکسته اند یا حتی آنهایی که از پس تازیانه های نامهربان سپاه روح خدا، اگرچه در خود گره شده، اما همچنان استوارند و سربلند.
روزگار پتیاره ایست. همیشه همینگونه بوده است و اما چه باید کرد با روزگار یا با پتیارگانی که پرورانده است که در اینجا، در این نقطه از جغرافیای جهان هم حضور دارد، اما با جامه های فاجر دیگر...
به خوابگردی مانندم که از پس گردبادی ویران کننده بر تلی ایستاده است، خیره به چشم اندازی که زمانی بنایی بوده است - اگرچه پوسیده - اما اکنون تکه پاره هایی است از درها، پنجره ها و ستونهای درهم شکسته. اندوهی نیست. عمارتی پوسیده بود و زاویههای سقف و دیوارهایش همه تنیده تار از عنکبوت بود و جز این چاره ای نبود و هر بنایی از اینگونه همان به که درهم شکسته باشد و ویران.
بدیهی است. اینگونه بنایی به اشارت دستی در هم فرو می ریزد، اما چه سود که از پس آن، تکه پاره های به کف بازمانده این ویرانه را به معمارانی نااهل سپردیم تا همچنان همان حکایت آشنای کهنه بر زبانها حاری شود که آمدند و کشتند و سوختند ..
اکنون شکایت از که کنیم؟ این است به کف بازمانده هر آنکه ویران کند بی آنکه از پیش طرحی روشن از بنایی دیگر را در سر پرورانده باشد. و اما حالا چه می شود کرد یا من چه میتوانم انجام دهم؟ منی که همچون خوابگردی پریشان، لحظه ای اینجا هستم، ایستاده بر این تل و چشم اندازم غبار سوارانی است برخاسته از گور همان نجات دهندگانی که مادرم می گفت و لحظه ای دیگر با فرسنگ ها فاصله، در سرزمینی ناآشنا، با چشم اندازی از یخ و برف و هوایی همیشه گرفته که یادآور همه غروبهای سرزمین من است، بی هیچ کوچه پس کوچه ای که آشنابزند یا میدانچه ای که یادآور یارانی باشد که در هم شکسته اند یا حتی آنهایی که از پس تازیانه های نامهربان سپاه روح خدا، اگرچه در خود گره شده، اما همچنان استوارند و سربلند.
روزگار پتیاره ایست. همیشه همینگونه بوده است و اما چه باید کرد با روزگار یا با پتیارگانی که پرورانده است که در اینجا، در این نقطه از جغرافیای جهان هم حضور دارد، اما با جامه های فاجر دیگر...