برهنه و برهمن: مجموعه داستان کوتاه کوتاه
مجموعه ۲۲ داستان کوتاه از داستان مرد و مرگ: مرگ در هیئت دم جنبانک لرزان، روی هرهٔ نزدیک زمستان نشین فرود آمد و از پشت شبکهٔ چوبی پنجره پیرمرد را دید که با تانی تتمه توتونهای کف چوپوق را در ظرف نظافت می...
مجموعه ۲۲ داستان کوتاه
از داستان مرد و مرگ:
مرگ در هیئت دم جنبانک لرزان، روی هرهٔ نزدیک زمستان نشین فرود آمد و از پشت شبکهٔ چوبی پنجره پیرمرد را دید که با تانی تتمه توتونهای کف چوپوق را در ظرف نظافت می تکاند. لب زیرین پیرمرد می لرزید. دم جنبانک تیز شد تا زمزمه هایش را بشنود. پیرمرد از کارش دست کشید و صورتش را بالا آورد. آن وقت مرگ دانست که پیرمرد گریسته است. لب زیرینش می لرزید و چشمهایش بی آنکه خیس شوند، از شدت تالم سرخ و پرخون بودند. زن گفت: «چه پرنده کوچک عجیبی! تکانهای دمش، آدم را به خیال لب های لرزان می اندازد. پیرمرد روی خیال زن دست کشید و غبار صورتش را زدود گفت: «محزون شو... محزون شو». آن وقت دم جنبانک روی هره را دید:
- دم جنبانک است. این طرفها بشکنک صدایش می کنند. وقتی خیلی اندوهگین باشی با اطوارشان بهجت می آورند و حالت را دگرگون می کنند.
درب گنجینه لباس را گشود و همان جایی که انتظار داشت، ریسمان هم بندی را یافت. حسب عادت، محکمی ریسمان را به حرکت و فشار دو دست آزمود. چین پیشانی و زیر چشمهایش اندکی باز شد و نفسی به آسودگی کشید...
از داستان مرد و مرگ:
مرگ در هیئت دم جنبانک لرزان، روی هرهٔ نزدیک زمستان نشین فرود آمد و از پشت شبکهٔ چوبی پنجره پیرمرد را دید که با تانی تتمه توتونهای کف چوپوق را در ظرف نظافت می تکاند. لب زیرین پیرمرد می لرزید. دم جنبانک تیز شد تا زمزمه هایش را بشنود. پیرمرد از کارش دست کشید و صورتش را بالا آورد. آن وقت مرگ دانست که پیرمرد گریسته است. لب زیرینش می لرزید و چشمهایش بی آنکه خیس شوند، از شدت تالم سرخ و پرخون بودند. زن گفت: «چه پرنده کوچک عجیبی! تکانهای دمش، آدم را به خیال لب های لرزان می اندازد. پیرمرد روی خیال زن دست کشید و غبار صورتش را زدود گفت: «محزون شو... محزون شو». آن وقت دم جنبانک روی هره را دید:
- دم جنبانک است. این طرفها بشکنک صدایش می کنند. وقتی خیلی اندوهگین باشی با اطوارشان بهجت می آورند و حالت را دگرگون می کنند.
درب گنجینه لباس را گشود و همان جایی که انتظار داشت، ریسمان هم بندی را یافت. حسب عادت، محکمی ریسمان را به حرکت و فشار دو دست آزمود. چین پیشانی و زیر چشمهایش اندکی باز شد و نفسی به آسودگی کشید...