دنیای سوری
از متن کتاب: چند ماهی از ازدواج من و وحید می گذشت؛ ولی به پیشنهاد مادرم همچنان در خانه آنها زندگی می کردیم. خانه قدیمی ما با سنگ فرش آجری حیاطش یادگار پدرمان بود. پدر مهربانی که قبل از مرگش خانه را به نام مادر...
از متن کتاب:
چند ماهی از ازدواج من و وحید می گذشت؛ ولی به پیشنهاد مادرم همچنان در خانه آنها زندگی می کردیم. خانه قدیمی ما با سنگ فرش آجری حیاطش یادگار پدرمان بود. پدر مهربانی که قبل از مرگش خانه را به نام مادر کرده بود تا او با خیال راحت و بدون دغدغه در آنجا زندگی کند. مادرم که هنوز جوان و سرحال بود، با دو خواهرم در طبقه اول زندگی می کردند و من و وحید در طبقه دوم زندگی می کردیم. آشپزخانه کوچکی روی تراس ساخته بودیم و من تقریباً بیشتر روز آنجا مشغول کار بودم.
آن روز تابستانی وحید کمی کسالت داشت و در اتاق پذیرایی روی مبل دراز کشیده بود. من هوس قرمه سبزی کرده و مشغول خرد کردن سبزی بودم. بدری حوله به دست، سرک کشید به آشپزخانه و گفت: «سوری جون اجازه هست؟»
گفتم: «به! خواهر جون! اجازه ما هم دست شماست؛ ولی وحید نرفته سر کار و خونه س!»
گفت: «مگه حموم در نداره؟!»
گفتم: «چرا داره. هر طور راحتی»
بدری فوری رفت حمام و من هم به کارم ادامه دادم. سبزی ها باید خرد خرد می شدند. حواسم رفت پیش وحید. انگشت شستم بدجوری برید. فوراً خونش را مکیدم و دستهایم را شستم و انگشتم را محکم گرفتم. فایده نداشت رفتم به اتاق خواب که از کشوی عسلی چسب زخم بردارم. هنوز وارد نشده همان جا خشکم زد. کنترلم را از دست دادم. وحید مردی لاغر اندام و استخوانی بود. جلو رفتم و چند تا سیلی به صورتش زدم و گفتم داری چه غلطی میکنی؟»
قطره های خون پاشید روی لباسش گفت: «سوری اشتباه کردم، خواهش می کنم منو ببخش!»...
چند ماهی از ازدواج من و وحید می گذشت؛ ولی به پیشنهاد مادرم همچنان در خانه آنها زندگی می کردیم. خانه قدیمی ما با سنگ فرش آجری حیاطش یادگار پدرمان بود. پدر مهربانی که قبل از مرگش خانه را به نام مادر کرده بود تا او با خیال راحت و بدون دغدغه در آنجا زندگی کند. مادرم که هنوز جوان و سرحال بود، با دو خواهرم در طبقه اول زندگی می کردند و من و وحید در طبقه دوم زندگی می کردیم. آشپزخانه کوچکی روی تراس ساخته بودیم و من تقریباً بیشتر روز آنجا مشغول کار بودم.
آن روز تابستانی وحید کمی کسالت داشت و در اتاق پذیرایی روی مبل دراز کشیده بود. من هوس قرمه سبزی کرده و مشغول خرد کردن سبزی بودم. بدری حوله به دست، سرک کشید به آشپزخانه و گفت: «سوری جون اجازه هست؟»
گفتم: «به! خواهر جون! اجازه ما هم دست شماست؛ ولی وحید نرفته سر کار و خونه س!»
گفت: «مگه حموم در نداره؟!»
گفتم: «چرا داره. هر طور راحتی»
بدری فوری رفت حمام و من هم به کارم ادامه دادم. سبزی ها باید خرد خرد می شدند. حواسم رفت پیش وحید. انگشت شستم بدجوری برید. فوراً خونش را مکیدم و دستهایم را شستم و انگشتم را محکم گرفتم. فایده نداشت رفتم به اتاق خواب که از کشوی عسلی چسب زخم بردارم. هنوز وارد نشده همان جا خشکم زد. کنترلم را از دست دادم. وحید مردی لاغر اندام و استخوانی بود. جلو رفتم و چند تا سیلی به صورتش زدم و گفتم داری چه غلطی میکنی؟»
قطره های خون پاشید روی لباسش گفت: «سوری اشتباه کردم، خواهش می کنم منو ببخش!»...