بمان و اهلی ام کن
مجموعه ۷ داستان کوتاه از داستان پیغامبر آخرالزمان: حبری، پرده قباطی را پس زد. میان درگاه ایستاد به تماشای محتضر. مادر پیش آمد و دست بر دوشش گذارد و گفت پسر را. «قدم پیش گذار و بر وی برو که تا اشاره ها و...
مجموعه ۷ داستان کوتاه
از داستان پیغامبر آخرالزمان:
حبری، پرده قباطی را پس زد. میان درگاه ایستاد به تماشای محتضر. مادر پیش آمد و دست بر دوشش گذارد و گفت پسر را.
«قدم پیش گذار و بر وی برو که تا اشاره ها و نشانه های وفات در روی وی بینی و تو را نیز بازگوید که پس وی چون کنی با قوم و قبیلهات؟» دست محتضر از زیر شمد بیرون سرید و چهار انگشتش را چندبار روی تشک زد؛ یعنی بیا و کنارم بنشین!
همان روزهای بدو ناخوشی، هر چهار پسر را فراخوانده و ماترکش را تقسیم کرده بود. در این شش ماه و نه روز پسرها جار و جنجال و نزاع شان را نیز کرده بودند بر سر نخلستان و تاکستان وسیع موته و قلعه و نخلستان و چاههای آب تبوک و قلعه و تاکستان های یثرب.
حبری پیر، تورات و تلمود و زبور را به هر چهار پسرش آموخته بود؛ هر چهار کلام کلیم الله را از همان نسخه شنیده و خوانده بودند که پدر در کنیسه و کوی و برزن و بازار، از بهر بادیه نشینها و بازرگانان مکه یثرب از عبری به عربی نقل می کرد؛ اما آخرین پسر، پا جای پای پدر گذاشته بود و همچون سه تای دیگر دل به بیل و کلنگ و خاک و خدنگ نداشت، سر به کتاب بود و از همان وقت که طفلی خرد بود از نخلستان عسیبش را نصیبش بود محض کتابت نه تمر و رطبش...
از داستان پیغامبر آخرالزمان:
حبری، پرده قباطی را پس زد. میان درگاه ایستاد به تماشای محتضر. مادر پیش آمد و دست بر دوشش گذارد و گفت پسر را.
«قدم پیش گذار و بر وی برو که تا اشاره ها و نشانه های وفات در روی وی بینی و تو را نیز بازگوید که پس وی چون کنی با قوم و قبیلهات؟» دست محتضر از زیر شمد بیرون سرید و چهار انگشتش را چندبار روی تشک زد؛ یعنی بیا و کنارم بنشین!
همان روزهای بدو ناخوشی، هر چهار پسر را فراخوانده و ماترکش را تقسیم کرده بود. در این شش ماه و نه روز پسرها جار و جنجال و نزاع شان را نیز کرده بودند بر سر نخلستان و تاکستان وسیع موته و قلعه و نخلستان و چاههای آب تبوک و قلعه و تاکستان های یثرب.
حبری پیر، تورات و تلمود و زبور را به هر چهار پسرش آموخته بود؛ هر چهار کلام کلیم الله را از همان نسخه شنیده و خوانده بودند که پدر در کنیسه و کوی و برزن و بازار، از بهر بادیه نشینها و بازرگانان مکه یثرب از عبری به عربی نقل می کرد؛ اما آخرین پسر، پا جای پای پدر گذاشته بود و همچون سه تای دیگر دل به بیل و کلنگ و خاک و خدنگ نداشت، سر به کتاب بود و از همان وقت که طفلی خرد بود از نخلستان عسیبش را نصیبش بود محض کتابت نه تمر و رطبش...