جوجوی بازیگوش
از متن کتاب: یک روز سرد و برفی، بچه کبوتری به اسم جوجو با مادرش در درخت سروناز پیری در لانه ای زیبا نزدیک چند خانه، مغازه و نانوایی زندگی می کرد. یک روز مادر مثل روزهای قبل به جوجو گفت در خانه منتظر بماند تا...
از متن کتاب:
یک روز سرد و برفی، بچه کبوتری به اسم جوجو با مادرش در درخت سروناز پیری در لانه ای زیبا نزدیک چند خانه، مغازه و نانوایی زندگی می کرد.
یک روز مادر مثل روزهای قبل به جوجو گفت در خانه منتظر بماند تا با غذا به خانه بیاید و مراقب خودش باشد. چند ساعتی از رفتن مادر گذشته بود که جوجو به خودش گفت: «من دوست دارم تنهایی برم بیرون. بزرگ شدم و می توانم پرواز کنم.» او از لانه به بیرون سرک کشید و به اطراف نگاه کرد و در آسمان ابری برای اولین بار پرواز کرد و نزدیکی نانوایی روی زمین نشست. سعی کرد خرده نان های ریخته شده در اطراف نانوایی را با نوک کوچولویش بخورد. چندبار نوکش را زمین زد و با زحمت زیادی تکه ای از یک نان را خورد. مشغول خوردن بود که ناگهان گربه ای سیاه و پشمالو سمتش حمله کرد؛ همزمان چند گنجشک جیک جیک کنان با او پریدند.
او گفت: «این دیگر چه بود؟ کم مانده بود من را بگیرد.»
جوجو نگاهش به برفهایی روی شاخه های درختان افتاد و گفت: «آخ جون! برف بازی»...
یک روز سرد و برفی، بچه کبوتری به اسم جوجو با مادرش در درخت سروناز پیری در لانه ای زیبا نزدیک چند خانه، مغازه و نانوایی زندگی می کرد.
یک روز مادر مثل روزهای قبل به جوجو گفت در خانه منتظر بماند تا با غذا به خانه بیاید و مراقب خودش باشد. چند ساعتی از رفتن مادر گذشته بود که جوجو به خودش گفت: «من دوست دارم تنهایی برم بیرون. بزرگ شدم و می توانم پرواز کنم.» او از لانه به بیرون سرک کشید و به اطراف نگاه کرد و در آسمان ابری برای اولین بار پرواز کرد و نزدیکی نانوایی روی زمین نشست. سعی کرد خرده نان های ریخته شده در اطراف نانوایی را با نوک کوچولویش بخورد. چندبار نوکش را زمین زد و با زحمت زیادی تکه ای از یک نان را خورد. مشغول خوردن بود که ناگهان گربه ای سیاه و پشمالو سمتش حمله کرد؛ همزمان چند گنجشک جیک جیک کنان با او پریدند.
او گفت: «این دیگر چه بود؟ کم مانده بود من را بگیرد.»
جوجو نگاهش به برفهایی روی شاخه های درختان افتاد و گفت: «آخ جون! برف بازی»...