شعر عاشقانه مولانا | مجموعه ۱۰۰ شعر کوتاه و بلند عاشقانه مولانا

در این نوشته از سری مطالب بخش اشعار و جملات عاشقانه پرتال دلبرانه چندین شعر عاشقانه مولانا را درج کرده ایم. جلالالدین محمد بلخی معروف به مولانا، مولوی و رومی متولد ۶ ربیعالاول ۶۰۴ در بلخ و فوت ۵ جمادیالثانی ۶۷۲ هجری قمری در قونیه...
در این نوشته از سری مطالب بخش اشعار و جملات عاشقانه پرتال دلبرانه چندین شعر عاشقانه مولانا را درج کرده ایم.
جلالالدین محمد بلخی معروف به مولانا، مولوی و رومی متولد ۶ ربیعالاول ۶۰۴ در بلخ و فوت ۵ جمادیالثانی ۶۷۲ هجری قمری در قونیه ات
از مشهورترین شاعران ایرانی پارسیگوی است
نفوذ مولوی فراتر از مرزهای ملی و تقسیمات قومی است
ایرانیان، افغانها، تاجیکها، ترکها، یونانیان، دیگر مسلمانان آسیای مرکزی و مسلمانان آسیای جنوب شرقی
در طی هفت قرن گذشته به شدت از میراث معنوی رومی تأثیر گرفتهاند
اشعار او بهطور گستردهای به بسیاری از زبانهای جهان ترجمه شدهاست
ترجمه سرودههای مولوی که با نام رومی در غرب شناسایی شده به عنوان محبوبترین و پرفروشترین شاعر در ایالات متحده آمریکا شناخته میشود
در ادامه با تعدادی شعر عاشقانه مولانا در خدمت شما عزیزان هستیم
با ما همراه باشید
شعر عاشقانه مولانا | مجموعه ۱۰۰ شعر کوتاه و بلند عاشقانه مولانا
آنک بیباده کند جان مرا مست کجاست ؟
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست ؟
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبهام اشکست کجاست ؟
و آنک جانها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببردهست کجاست ؟
جان جانست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا میطلبد در تن ما هست کجاست ؟
غمزه چشم بهانهست و زان سو هوسیست
و آنک او در پس غمزهست دل خست کجاست ؟
پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست ؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد و
آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست ؟
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر فتنه بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچه کودکان کویم کردی
ما را زهوای خویش دف زن کردی
صد در یا را زخویش کف زن کردی
من پیر فنا بودم جوانم کردی
من مرده بودم ز زندگانم کردی
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روز بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت
شعر عاشقانه مولانا کوتاه
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
هین کژ و راست میروی ، باز چه خوردهای ؟ بگو
مست و خراب میروی ، خانه به خانه کو به کو
با که حریف بودهای ؟ بوسه زکه ربودهای ؟
زلف که را گشودهای ؟ حلقه به حلقه مو به مو
نی ، تو حریف کی کنی ؟ ای همه چشم و روشنی
خفیه روی چو ماهیان ، حوض به حوض ، جو به جو
راست بگو ، به جان تو ، ای دل و جانم آن تو
ای دل همچو شیشهام ، خورده میات کدو کدو
راست بگو نهان مکن ، پشت به عاشقان مکن
چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو ؟
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو ؟
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید
من دوستدار خواجهام آخر نیم عدو
گفتند خواجه عاشق آن باغبان شدهست
او را به باغها جو یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هرکس که گشت عاشق رو دست از او بشو
ماهی که آب دید نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
اشعار زیبای مولانا در مورد عشق و عاشقی
عاشقــان مستنــــــد و مـــــا دیــــوانـــه ایم
عـــارفان شمع اند و مــــا پروانـــــه ایــــم
چـــــون نـــداریم با خـــلا یق الفتــــــــــــی
خلق پنــــدارنـــــد مـــــا دیـــوانـــه ایــــــــم
در ازل دادنــــــد چــــون جـــــــــــــام الست
تا ابـــــد مـــا مست آن پیمـــــانــــــه ایــم
ظاهــــــر سستی مـــــا را خـــــود مبیــن
در شکست نفس خـــــــود مـــردانــه ایـم
کس نگـــــردد واقف اســــــــرار مــــــا
زانکـــه همچـــون گنج در ویــرانه ایم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
زخاک من اگر گندم بر آید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیـر و نانوا دیوانه گـردد
تنـورش بیت مسـتانه سراید
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
در عشق هزار جان و دل بس نکند
دل خود چه بود حدیث جان کس نکند
این راه کسی رود که در هر قدمی
صد جان بدهد که روی واپس نکند
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
یک جرعه ز جام تو تمامست تمام
جز عشق تو در دلم کدامست کدام
در عشق تو خون دل حلالست حلال
آسودگی و عشق حرامست حرام
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
عشقی دارم پاکتر از آب زلال
این باختن عشق مرا هست حلال
عشق دگران بگردد از حال به حال
عشق من و معشوق مرا نیست زوال
اشعار مولانا درباره عشق
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
زان می مستم که نقش جامش عشق است
وان اسب سواری که لجامش عشق است
عشق مه من کار عظیمی است ولیک
من بنده ی آنم که غلامش عشق است
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم
ما را به تو سریست که کس محرم آن نیست
گر سر برود سر تو با کس نگشاییم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
اندر دل من درون و بیرون همه او است
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست
اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد
بی چون باشد و جود من چون همه اوست
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را ، زیر و زبر چرا کنم
چونک کمر ببستهام ، بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره گو ، ترک قمر چرا کنم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر های عاشقانه کوتاه
مردانه کسی بود که در شیوهی عشق
چون عشق به جان رسد ز جان بگریزد
عشق از ازلست و تا ابد خواهد بود
جویندهی عشق بیعدد خواهد بود
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس
عشق در گفتن چو ابر درفشانست ای پسر
ترجمانی من و صد چون منش محتاج نیست
در حقایق عشق خود را ترجمانست ای پسر
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم
هم بیدل و بیمارم هم عاشق و سرمستم
گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما
چون بوی توام آمد از گور برون جستم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر مولانا در مورد عشق
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکسـت
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــدهام
درد را افکنـــده درمـان دیـــدهام
دیــــدهام بــر شـــاخهها احـســـاســها
میتپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
میتواند زشــت هم زیبا شــود
حال من ، در شهر احسـاسم گم است
حال من ، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــحهـا ، لبـخندهـا ، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــرهات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــیشـود
مثنویهایـم همــه نو میشـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان میدهــد
واژههایـم بوی بـاران میدهـــد
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر زیبای عاشقانه از مولانا
سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی
خار بنان خشک را از گل او طراوتی
جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی
سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی
مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود
گر بت من ز مردهای یاد کند حکایتی
آنک ز چشم شوخ او هر نفسی است فتنهای
آنک ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی
آه که در فراق او هر قدمی است آتشی
آه که از هوای او میرسدم ملامتی
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
سیر نمی شوم زتو ، ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن ، نیست جفا سزای من
با ستم و جفا خوشم ، گرچه درون آتشم
چونکه تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
مشهور ترین شعر عاشقانه مولانا
مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست
گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست
میفریبم مست خود را او تبسم میکند
کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست
آن کسی را میفریبی کز کمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست
گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست
گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او
با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست
عشق بیچون بین که جان را چون قدح پر میکند
روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست
یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بیما و شما مست آمدست
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
نگفتمت : مرو آنجا که آشنات منم ؟
در این سراب فنا چشمه حیات منم ؟
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی ، که منتهات منم
نگفتمت که : به نقش جهان مشو راضی
که نقشبند سرا پرده رضات منم
نگفتمت که : منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که : چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قوت پرواز و پر و پات منم
نگفتمت که : تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که : صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم
نگفتمت که : مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد ، خلاق بی جهات منم
اگر چراغ دلی ، دان که راه خانه کجاست
وگر خدا صفتی ، دان که کدخدات منم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعرهای عاشقی بلند و خفن
نان پاره ز من بستان ، جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما ، آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه ، عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره ، بیچاره نخواهد شد
آن را که منم منصب ، معزول کجا گردد
آن خاره که شد گوهر ، او خاره نخواهد شد
آن قبله مشتاقان ، ویران نشود هرگز
وان مصحف خاموشان ، سی پاره نخواهد شد
از اشک شود ساقی ، این دیده من لیکن
بی نرگس مخمورش ، خماره نخواهد شد
بیمار شود عاشق ، اما به نَمی میرد
ماه ار چه که لاغر شد ، استاره نخواهد شد
خاموش کن و چندین ، غمخواره مشو آخر
آن نفس که شد عاشق ، اماره نخواهد شد
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر درباره عشق از مولانا
دوش در مهتاب دیدم مجلسی از دور مست
طفل مست و پیر مست و مطرب تنبور مست
ماه داده آسمان را جرعه ای زان جام می
ماه مست و مهر مست و سایه مست و نو ر مست
بوی زان می چون رسیده بر دماغ بوستان
سبزه مست و آب مست و شاخ مست انگور مست
خورده رضوان ساغری از دست ساقی الست
عرش مست و فرش مست و خلد مست و حور مست
زان طرف بزم شهانه از شراب نیم جوش
تاج مست و تخت مست و قیصر و فغفور مست
صوفیان جمعی نشسته در مقام بی خودی
خرقه مست و جُبّه مست و شبلی و منصور ، مست
آن طرف جمعِ ملائک، گشته ساقی جبرئیل
عرش مست و سدره مست و حشر مست و صور مست
شمس تبریزی شده از جرعه ای مست و خراب
لاجرم مست است و از گفتار خود معذور مست
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
اشعار ناب عاشقانه
دگرباره بشوریدم ، بدان سانم به جان تو
که راه خانه خود را ، نمی دانم به جان تو
من آن دیوانه ی بندم ، که دیوان را همیبندم
زبان عشق میدانم ، سلیمانم به جان تو
چو تو پنهان شوی از من ، همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من ، مسلمانم به جان تو
چو آبی خوردم از کوزه ، خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بیتو ، پشیمانم به جان تو
دگرباره بشوریدم ، بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی ، بدرّانم به جان تو
اگر بیتو بر افلاکم ، چو ابر تیره غمناکم
وگر بیتو به گلزارم ، به زندانم به جان تو
سماع گوش من نامت ، سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر ، که ویرانم به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم ، که قربانم به جان تو
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر عاشقانه کوتاه برای همسر
ای هوسهای دلم بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا
مشکل و شوریدهام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا
از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا
درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل
در میان آن گلم بیا بیا بیا بیا
تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم
از جمالت غافلم بیا بیا بیا بیا
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما
شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
ای عجوبه و اصلم بیا بیا بیا بیا
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
اشعار ناب مولانا در مورد عشق
ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو
خواه رومی، خواه تازی ، من نخواهم غیر تو
از جمال و از کمال و لطف مخدومی بگو
هم بسوزی ، هم بسازی ، هم بتابی در جهان
آفتابی ، ماهتابی ، آتشی ، مومی بگو
گر کسی گوید که آتش سرد شد باور مکن
تو چه دودی و چه عودی ، حی قیومی بگو
ای دل پران من تا کی از این ویرانه تن
گر تو بازی بر پر آنجا ور تو خود بومی بگو
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه می فتد از این سو گه می فتد از آن سو
آن کس که مست گردد خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگیر زلفش درکش در این میانش
اندیشه ای که آید در دل ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش
آن روی گلستانش وان بلبل بیانش
وان شیوه هاش یا رب تا با کیست آنش
این صورتش بهانه ست او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زنده ست از آن جهانش
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر های زیبا و دلنشین مولانا
رو ترش کردی مگر دی ، بادهات گیرا نبود
ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود
یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد
بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود
چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود
چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود
هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن
آن مه نادر که او در خانه جوزا نبود
در دل مردان شیرین جمله تلخیهای عشق
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولست
اندر آن دریای بیپایان بجز دریا نبود
یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
هین خمش کن در خموشی نعره میزن روح وار
تو کی دیدی زین خموشان کو به جان گویا نبود
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
بهترین شعر مولانا در مورد عشق
جز من اگرت عاشق و شیداست ، بگو
ور میل دلت به جانب ماست ، بگو
ور هیچ مرا در دل توجاست ، بگو
گر هست بگو ، نیست بگو ، راست بگو
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست
لاجرم هر کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافتهست
ذرههای خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذرههای تیره را در نور او روشن کنیم
چشمهای خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمهای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر در مورد عشق واقعی از مولوی
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم
جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم
هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم
در خانه آب و گل بیتوست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر عاشقانه مولانا برای همسر
عشق اول می کند دیوانه ات
تا ز ما و من کند بیگانه ات
عشق چون در سینه ات مأوا کند
عقل را سرگشته و رسوا کند
میشوی فارغ ز هر بود و نبود
نیستی در بند اظهار وجود
زنده دلها میشوند از عشق، مست
مرده دل کی عشق را آرد به دست
عشق را با نیستی سودا بود
تا تو هستی، عشق کی پیدا بود
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
عشقت صنما چه دلبری ها کردی
درکشتن بنده ساحری ها کردی
بخشی همه عشقت به سمرقند دلم
آگاه نه ایی چه کافری ها کردی
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر درباره عشق
ای عاشقــان ای عاشقـان پیمانه را گم کرده ام
درکنج ویران مــــانده ام ، خمخــــانه را گم کرده ام
هم در پی بالائیــــان ، هم من اسیــر خاکیان
هم در پی همخــــانه ام ،هم خــانه را گم کرده ام
آهـــــم چو برافلاک شد اشکــــم روان بر خاک شد
آخـــــر از اینجا نیستم ، کاشـــــانه را گم کرده ام
درقالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم کرده ام
از حبس دنیا خسته ام چون مرغکی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ، سامانه را گم کرده ام
در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان
می خواند با خود این غزل ، دیوانه را گم کرده ام
گـــر طالب راهی بیــــا ، ور در پـی آهی برو
این گفت و با خودمی سرود، پروانه راگم کرده ام
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
گفتی که مستت میکنم
پر زانچه هــستت میکنم
گـــفتم چـــگونه از کجا؟
گفتی که تا گـفتی خودآ
گفتی که درمــانت دهم
بر هـــــجر پـایـانت دهم
گفتم کجا،کی خواهد این؟
گفتی صـــبوری باید این
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر عاشقانه مولانا برای شوهر
بشکن سبو و کوزه ای میرآب جانها
تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهانها
بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها
تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحانها
ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن
مگذار کان مزور پیدا کند نشانها
ور جادویی نماید بندد زبان مردم
تو چون عصای موسی بگشا برو زبانها
عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر
چون آینهست خوشتر در خامشی بیانها
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
از آتش عشق در جهان گرمیها
وز شیر جفاش در وفا نرمیها
زانماه که خورشید از او شرمندهست
بی شرم بود مرد چه بی شرمیها
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
اشعار کوتاه مولانا
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
ماییم که از باده ی بیجام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بیهیچ سرانجام خوشیم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
ای در دل من، میل و تمنا، همه ی تو!
وندر سر من، مایه سودا، همه ی تو!
هر چند به روزگار در مینگرم
امروز همه ی تویی و فردا همه ی تو
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر مولانا در مورد عشق
بیچارهتر از عاشق بی صبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بیهیچ دواست
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد
ان راکه وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی جنبش عشق در مکنون نشود
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر های کوتاه از مولوی در مورد عشق
گر شرم همی از ان و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه وار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی
می ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
دانی که به دیدار تو چونم تشنه
هر لحظه که بینمت فزونم تشنه
من تشنه آن دو چشم مخمور توام
عالم همه زین سبب به خونم تشنه
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
جانا نظری فرما چون جان نظرهایی
چون گویم دل بردی چون عین دل مایی
تن روح برافشاند چون دست برافشانی
مرده ز تو حال آرد چون شعبده بمولان
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر عاشقانه مولانا برای پروفایل
ای صفا و ای وفا در جور عشق
ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق
ای بده جانتر ز جان دیدار عشق
وی فزون از جان و جا اقبال عشق
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
گفتم که دل از تو برکنم نتوانم
یا بیغم تو دمی زنم نتوانم
گفتم که ز سر برون کنم سودایت
ای خواجه اگر مرد منم نتوانم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
چون شب بشود تاری با این همه بیداری
با عشق همیگویم کِای عشق ببر خوابم
بنشین اگری عاشـق تا صبحـدمِ صـادق
با من که نمیآید تا صبح و سحر خوابم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
بهترین اشعار عاشقانه مولوی
ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
جز جانب دل به دل نیاییم
یک لحظه برون دل نپاییم
ماننده نای سربریده
بیبرگ شدیم و بانواییم
همچون جگر کباب عاشق
جز آتش عشق را نشاییم
ما ذره آفتاب عشقیم
ای عشق برآی تا برآییم
ما را به میان ذرهها جوی
ما خردترین ذرههاییم
ور زانک بجویی و نیابی
بدهیم نشان که ما کجاییم
در خانه چو آفتاب درتافت
گرد سر روزن سراییم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
اشعار عاشقانه مولانا کوتاه و بلند
حاجت نبود مستی ما را به شراب
یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب
بیساقی و بیشاهد و بیمطرب و نی
شوریده و مستیم چو مستان خراب
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگر آشامیها
بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامیها
بخت برگشته ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها
دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت
ساختم این همه تا وارهم از خامیها
تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشه گمنامیها
نشود رام سر زلف دل آرامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامیها
باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن
خرم از عیش نشابورم و خیامیها
شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی
تا که نامت نبرد در افق نامیها
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
بهترین اسعار عاشقانه مولوی
در آسمان درها نهی در آدمی پرها نهی
صد شور در سرها نهی ای خلق سرگردان تو
عشقا چه شیرین خوستی عشقا چه گلگون روستی
عشقا چه عشرت دوستی ای شادی اقران تو
ای بر شقایق رنگ تو جمله حقایق دنگ تو
هر ذره را آهنگ تو در مطمع احسان تو
ای خوش منادیهای تو در باغ شادیهای تو
بر جای نان شادی خورد جانی که شد مهمان تو
من آزمودم مدتی بیتو ندارم لذتی
کی عمر را لذت بود بیملح بیپایان تو
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
وآنکه سوگند خورم ، جز بسر او نخورم
وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟
وآنکه جانها بسحر نعره زنانند ازو
وآنکه ما را غمش از جای ببردست کجاست؟
جان جانست و گر جای ندارد چه عجب؟!
این که جا می طلبد در تن ما هست کجاست؟
پردۀ روشن دل بست و خیالات نمود
وآنکه در پرده چنین پردۀ دل بست کجاست؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر عاشقانه مولانا برای پست اینستاگرام
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی ســــازد دو چشـــــمم را کنــــد جیحــــون
چــــــه دانستم که سیلابی مــــــرا ناگـاه بربایــــد
چـــو کشتــــــی ام در انـدازد میـــان قلــــــزم پر خــون
زند موجـی بر آن کشتی که تختــه تختــه بشکافد
که هــر تختــــــه فرو ریزد ز گــــردش های گوناگـــون
نهنگی هم برآرد ســـر خورَد آن آب دریــــــا را
چنـــــان دریای بی پایان شود بی آب چـــون هامـــــــــون
چون این تبدیل ها آمد نه هامون مانـــد و نه دریا
چه دانم من دگرچون شد که چون غـرق است دربی چون
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کآشیان مرغ توست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هر چه خواهی کن ولیکن آن مکن
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
اشعار مولوی در مود عشق برای همسر
ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی
زاری از ما نه تو زاری می کنی
ما چو ناییم و نوا در ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز تست ای خوش صفات
ما که باشیم ای تو ما را جان جان
تا که ما باشیم با تو در میان
ما عدمهاییم و هستی های ما
تو وجود مطلقی فانی نما
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله شان از باد باشد دم به دم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود، هم در غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
هر روز دلم در غم تو زارتر است
و ز من، دل بی رحم تو بیزارتر است
بگذاشتی ام،غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
اشعار عاشقانه مولانا برای بیو
جمع تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم
راه تو دیدم پس از این همره ایشان نشوم
ای که تو شاه چمنی سیرکن صد چو منی
چشم و دلم سیر کنی سخره این خوان نشوم
کعبه چو آمد سوی من جانب کعبه نروم
ماه من آمد به زمین قاصد کیوان نشوم
فربه و پرباد توام مست و خوش و شاد توام
بنده و آزاد توام بنده شیطان نشوم
شاه زمینی و زمان همچو خرد فاش و نهان
پیش تو ای جان و جهان جمله چرا جان نشوم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش
در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش
هر یکی زین کاروان مر رخت خود را رهزنند
خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش
حس فانی می دهند و عشق فانی می خرند
زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش
می کشندت دست دست این دوستان تا نیستی
دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش
این نگاران نقش پرده آن نگاران دلند
پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش
با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش
از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش
رو مکن مستی از آن خمری کز او زاید غرور
غره آن روی بین و هوشیار خویش باش
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
اشعار کوتاه مولوی بلخی
عزم رفتن کرده ای چون عمر شیرین یاد دار
کرده ای اسب جدایی رغم ما زین یاد دار
بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف
لیک عهدی کرده ای با یار پیشین یاد دار
کرده ام تقصیرها کان مر تو را کین آورد
لیک شب های مرا ای یار بی کین یاد دار
قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی
آنک کردی زانوی ما را تو بالین یاد دار
همچو فرهاد از هوایت کوه هجران می کنم
ای تو را خسرو غلام و صد چو شیرین یاد دار
بر لب دریای چشمم دیده ای صحرای عشق
پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار
التماس آتشینم سوی گردون می رود
جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار
شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو
دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد دار
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
اشعار بلند عاشقانه حضرت مولانا
جفا از سر گرفتی یاد می دار
نکردی آن چه گفتی یاد می دار
نگفتی تا قیامت با تو جفتم؟
کنون با جور جفتی یاد می دار
مرا بیدار در شب های تاریک
رها کردی و خفتی یاد می دار
به گوش خصم می گفتی سخن ها
مرا دیدی نهفتی یاد می دار
نگفتی خار باشم پیش دشمن
چو گل با او شکفتی یاد می دار
گرفتم دامنت از من کشیدی
چنین کردی و رفتی یاد می دار
همی گویم عتابی من به نرمی
تو می گویی به زفتی یاد می دار
فتادی بارها دستت گرفتم
دگرباره بیفتی یاد می دار
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر عاشقانه برای عشقم از مولانا
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از حد جهان بی حد و اندازه شود
خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد
یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود
هر که شدت حلقه ی در زود برد حقه زر
خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود
آب چه دانست که او گوهر گوینده شود
خاک چه دانست که او غمزه ی غمازه شود
روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت
بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود
ناقه صالح چو ز کُه زاد یقین گشت مرا
کوه پی مژده ی تو اشتر جمازه شود
راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود
آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر عاشقانه مولانا برای استوری
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه ای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه ای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره می کند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده ای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بی قراریت از طلب قرار تست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله ی بی مرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستاره ها والله عار آیدت
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
بهترین اشعار عاشقی مولوی
تن همی گوید به جان پرهیز کن از عشق او
جانش می گوید حذر از چشمه حیوان چرا؟
روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزدست
جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان چرا
کو یکی برهان که آن از روی تو روشنترست
کف نبرد کفرها زین یوسف کنعان چرا
هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت
برنروید هیچ از شه دانه احسان چرا
هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست
گنج حق را می نجویی در دل ویران چرا
بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان
جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا
گیرم این خربندگان خود بار سرگین می کشند
این سواران باز می مانند از میدان چرا
هر ترانه اولی دارد دلا و آخری
بس کن آخر این ترانه نیستش پایان چرا
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر عاشقانه مولانا برای دوست دختر
هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست
ما به فلک می رویم عزم تماشا که راست؟
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست
بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
اشعار ناب مولوی در مورد عشق
اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست
تو ابر در او کش که بجز خصم قمر نیست
ای خشک درختی که در آن باغ نرستست
وی خوار عزیزی که در این ظلّ شجر نیست
بسکل ز جز این عشق اگر درّ یتیمی
زیرا که جز این عشق تو را خویش و پدر نیست
در مذهب عشاق به بیماری مرگست
هر جان که به هر روز از این رنج بتر نیست
در صورت هر کس که از آن رنگ بدیدی
می دان تو به تحقیق که از جنس بشر نیست
هر نی که بدیدی به میانش کمر عشق
تنگش تو به بر گیر که جز تنگ شکر نیست
شمس الحق تبریز چو در دام کشیدت
منگر به چپ و راست که امکان حذر نیست
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
شعر های مولوی درباره عشق
با یار به گلزار شـدم رهگذری
بر گل نظری فکندم از بیخبری
دلدار به من گفت که شرمت بادا
رخسار من اینجا و تو بر گل نگری
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیادهای
ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشادهای
صبح که آفتاب خود سر نزدهست از زمین
جام جهان نمای را بر کف جان نهادهای
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
انچنان جای گرفتی تو به چشم و دل من
که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا
ابر چشمم به هوای رخ تو بارانیست
مثل دریای دلت دیده من طوفانی است
یک نظر کردی و دل گشت اسیرت اینک
پشت مژگان دو چشمت دل من زندانی است
همچو گردون به تمنای وصالت شب و روز
کار و دل از پی دیدار تو سرگردانی است
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
گلچین اشعار مولانا برای عشق
عشق تو مست و کف زنانم کرد
مستم و بی خودم چه دانم کرد
غوره بودم کنون شدم انگور
خویشتن را ترش نتانم کرد
تا گشاد او دکان حلوایی
خانه ام برد و بی دکانم کرد
خلق گوید چنان نمی باید
من نبودم چنین چنانم کرد
در تنور بلا و فتنه خویش
پخته و سرخ رو چو نانم کرد
چون زلیخا ز غم شدم من پیر
کرد یوسف دعا جوانم کرد
می پریدم ز دست او چون تیر
دست در من زد و کمانم کرد
پر کنم شکر آسمان و زمین
چون زمین بودم آسمانم کرد
نردبانها و بامها دیدم
فارغ از بام و نردبانم کرد
چون جهان پر شد از حکایت من
در جهان همچو جان نهانم کرد
چون زبان متصل به دل بودم
راز دل یک به یک بیانم کرد
بس کن ای دل که در بیان ناید
آنچه آن یار مهربانم کرد
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
اشعار دلنشین و زیبا حضرت مولانا
در سر دارم ز مِی پرٻشانیها
با قند لبِ ٺو شکرافشانیها
ای ساقی پنهان چو پٻاپی کردی
رسوا شود اٻن دم همہ پنهانٻها
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو
ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو
ای فلک بیمن مگرد و ای قمر بیمن متاب
ای زمین بیمن مروی و ای زمان بیمن مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بیمن مباش و آن جهان بیمن مرو
ای عیان بیمن مدان و ای زبان بیمن مخوان
ای نظر بیمن مبین و ای روان بیمن مرو
شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بیمن مرو
خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بیمن مرو
در خم چوگانت میتازم چو چشمت با من است
همچنین در من نگر بیمن مران بیمن مرو
چون حریف شاه باشی ای طرب بیمن منوش
چون به بام شه روی ای پاسبان بیمن مرو
وای آن کس کو در این ره بینشان تو رود
چو نشان من تویی ای بینشان بیمن مرو
وای آن کو اندر این ره میرود بیدانشی
دانش راهم تویی ای راه دان بیمن مرو
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
آمد بهارِ عاشقان، تا خاکدان بَر هم زَنیم
پیشِ وجودِ بیبقا، ما سر بقا درهم زنیم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
من آنِ توام، مرا به من باز مده
دلِ من زِ تو شد، مرا به دل باز مده
من از تو برون نیستم، ای جانِ جان
یا در دلِ من درآ، یا دل باز مده
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
مرا بگذار و بگذر، که دلبر زود میگیرد
چو دل گم کرد دلبر را، دگر دل چیست؟ دل چیست؟
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
دلی که غم تو دارد، ندارد از غمِ دنیا
که غم چو شمعِ سوزان، رود ز آتشِ پروانه
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
ای عاشقان، ای عاشقان، پیمانه را گم کردهام
زان می که در هر جان بود، آن می کجا شد؟ خوردهام
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد؟
شب تنهاییام در قصدِ جان بود
دگر روزش، سرِ زلفت میان بود
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
موجیم و وصلِ ماست ساحل
ما را، مَکش به خویش و مَران از کنارِ خویش
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
در هوایت بیقرارم، روز و شب
سر ز پایت بر ندارم، روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم، روز و شب
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
جانِ جانان منی، ای دل و دلدارِ من
گر ز چشمم میروی، در دلِ من جا داری
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
هر چه کردم همه از دولتِ قرآن کردم
من اگر رقصکنانم، به حقیقت زانم
تو چه دانی که در این پرده چهها میبینم؟
سایهای از تو زدم، عکسِ تو را میبینم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
جان به جانان کی رسد؟ گر جان نگردد همچو جان
عاشقان چون جان شدند، آنگاه جانان میرسد
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
گفتی که جان بده، بده دادم، روا بود؟
گفتی که دل ببر، ببر بردی، روا بود؟
ای یارِ بیوفا که در عالمِ وفا
حکمت چنین نبود که تو کردی، روا بود؟
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
چنان در قیدِ مهرت پایبندم
که گویی آهوی سر در کمندم
تو را هر جا که باشی، میشناسم
ز بویِ پیرهن چون ارجمندم
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم، آنِ تو باشد
ور سر بنهم، تو مرا یکسره کن
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاکِ ضعیف از تو توانا شده
تو همه جا سایهی لطفی ولی
بیدل و بیچشم، چرا آمده؟
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
دل دیوانه شد ای دوست، بیا خوشتر کن
بیمِ جان است مرا، باز مده در دامن
گر تو از من نگریزی، نگریزد جانم
جان چه باشد؟ که فدایِ قدمت، ای جانِ من
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
عاشقی را شرط این است، ای حکیم
کاین جهان، زندان شود بر جانِ او
هر که را این شرط نیست، او عاشق است؟
هر که را جان نیست، جانانش کو؟
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
ای دلِ من، عاشقی کن، عاشقی
کارِ تو باشد همیشه عاشقی
عشق آتش میزند بر جانِ ما
برنمیخیزد زِ ما جز روشنی
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
همچو چشمه، از درونم میجوشی، ای عشق
از تو پُر گشته وجودم، سر تا پایم، ای عشق
گر تو باشی، من نخواهم هیچ عالم در برون
گر تو گم گردی، نماند ذرهای از هستیم، ای عشق
✿✿✿✿彡✪◇✪◇✪彡✿✿✿✿
یک لحظه بیا و بنشین در برِ ما
بنشین و بزن جامی، از بادهی ما
با عشق تو ما سوختیم ای جانِ جان
یا سوز دلم ده، یا بیا سویِ ما
مطالب مرتبط دیگر