داستان جذاب و شنیدنی مَلی برای کودکان

خواندن و شنیدن داستان یکی از تفریحات و سرگرمی های مفید برای کودکان است که قدرت گفتاری و نوشتاری و همچنین تخیل و حافظۀ آنها را تقویت می کند.
قصه کودکانه شیرین و قدیمی مَلی
یکی بود، یکی نبود. پیرزنی بود سه تا دختر داشت. اسم دختر بزرگه نمکی و میانه ناز و کوچکه مَلی بود. ملی از همهی اینها خوشگلتر و زرنگتر بود. یک گربهی عزیز کردهای هم داشت که شب و روز پهلوش بود و هیچ وقت از خودش او را جدا نمیکرد و از بس دوستش میداشت اسم خودش را روی گربه گذاشته بود، خودش و همه به گربه میگفتند: «مَلی.» [۱]
این مادر و سه دختر در یک حیاط خرابهای زندگی میکردند که چهل و یک در داشت، و هر شب نوبت یکی از دخترها بود که درها را ببندد. یک شب که نوبت به نمکی دختر بزرگه رسیده بود یادش رفت یکی از درها را ببندد.
نصف شب دیو سفیدی وارد خانه شد و صداش را بلند کرد: «شب شما، شبدر شما، مهمان بیاد خانهی شما، جایی نباشد بر شما.» پیرزنه گفت: «نمکی، نم نمکی! داغت را بچزم نمکی، چهل در بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی! بلند شو جا برای مهمان درست کن.»
دیوه دو مرتبه گفت: «شب شما، شبدر شما، مهمان میاد خانه شما، قلیان ندارد در شما؟» نمکی، بلند شد و زود براش قلیان چاق کرد تا وقت خوابیدن شد و رختخواب برای دیوه پهن کردند.
باز دیوه به صدا در آمد: «شب شما، شبدر شما، مهمان میاد خانهی شما، همخواب نباشد بر شما؟» نمکی پا شد و رفت تو رختخواب دیوه خوابید. نصفه شب که شد دیوه نمکی را تو توبره پشتی انداخت. راه افتاد و رفت تا رسید به منزلش. به نمکی گفت: «اینجا خانهی من است.
تو باید با من زندگی کنی و هر کاری میگویم بکنی وگرنه چهار میخت میکنم و بعد از چهل روز میخورمت.» نمکی از ترس گفت: «خیلی خوب.» دیوه گفت: «این شد درست و حسابی. حالا من میروم پرسهای بزنم این گوش و دماغ را میگذارم تو باید آن را تا من بر میگردم بخوری.» نمکی گفت: «خیلی خوب.» دیوه رفت این هم پا شد گوش و دماغ را توی خاکها لگدمال کرد.
یک ساعت بعد دیوه برگشت گفت: «نمکی، خوردی گوش و دماغ را؟» گفت: «آره» دیوه صداش را بلند کرد که ای گوش و دماغها کجا هستید؟ اینها گفتند: «توی خاکها» دیوه اوقاتش تلخ شد و گفت: «به من دروغ میگویی.
الان چهار میخت میکنم.» و توی یک اتاق چهار میخش کرد و آمد دو مرتبه خانهی پیرزن گفت: «ای پیرزن، نمکی ناخوش است و پیغام داده که خواهرش بیاد پرستاری ازش بکند.» پیرزن دلواپس شد و قربان صدقهی ناز، دختر وسطیه رفت که الهی خیر از جوانیت بینی! پاشو برو ببین به سر خواهر بیچارهات چه آمده و ناز خواهر نخواهی با دیوه راه افتاد.
ناز هم به عین مثل نمکی، همان حرفها را از دیوه شنید. آن هم وقتی که گوش و دماغ را دادش بخورد، انداخت تو خاکسترها. دیو که آمد و پرسید خوردی، گفت: «آره» صدا زد: «آی گوش و دماغ کجا هستید؟» گفتند: «تو خاکسترها.»
دیوه پا شد ناز را هم چهار میخ کرد و آمد به سراغ پیرزن که ناز هم ناخوش شده، دختر کوچکه را بفرست ازش پرستاری کند. پیرزن گفت: «نه دیگر این عصای دستم است، اگر بند از بندم سوا کنی این را دیگر نمیدم.»
مَلی گفت: «ننه جون بگذار من بروم، بلکه انشاالله آن دوتا را خلاصشان کنم.» گفت: «نه نمیخواهم بروی.» از ننه انکار از این اصرار. بالاخره راضی شد و ملی با دیوه راه افتاد. همین که آمد بیاد، گربه هم معو کرده به دنبال ملی آمد، وقتی رسید آنجا دید اثری از خواهرهاش نیست. هیچ خودش را به آن راه نزد که برای چه آمده اینجا.
[۱] ملی مخفف ملیح یا ملیحه یعنی بانمک، نمکین، خوشگل، خوب روی.
