ملانصرالدین


ملانصرالدین

از متن کتاب: هی! هاو! هی! هاو! این صدها از اطراف ملا نصر الدین برمی خاست. ملا بیازار مال فروشال رفته بود. این بازار در شهر قدیمی موطن او و بسیار دراز و کهنه بود. مال فروشان اطراف او را گرفته بودند و هر یک...

از متن کتاب:
هی! هاو! هی! هاو!
این صدها از اطراف ملا نصر الدین برمی خاست. ملا بیازار مال فروشال رفته بود. این بازار در شهر قدیمی موطن او و بسیار دراز و کهنه بود. مال فروشان اطراف او را گرفته بودند و هر یک همکار دیگر خود را بعقب می راندند تا بهتر نظر ملا را جلب کنند. نعره های مال فروشان وضع غریبی بوجود آورده بود. صداهای ناهنجاری از حنجره های آنها بیرون می آمد اما همه در معنی یکسان بود «در تمام دنیا الاغی بهتر از الاغ من یافت نمی شود. من می خواهم این الاغ ممتاز را بفروشم. راستی که هر کس این الاغ نصیبش شود چقدر خوش اقبال است».
ملا ریش خاکستری خود را نوازش می داد و بدنیای خران فرو رفته بود. الاغ کوچک او از همان روزی که پا باین دنیا نهاده تا این تاریخ که بسن پیری رسیده باو خدمت کرده بود و او این می اندیشید که یک کره خر می تواند همین خدمت الاغ مسن او را بکند و خطر مرگ و میر هم ندارد.
نظر ملا از شکل شمایل الاغ، بسوی یک نفر که عمامه ای سفید برسر و لباده بلند و سیاهی در تنش بود افتاده. این عمامه و لباده او را بیک معلم و یا قاضی دهکده شبیه کرده بود، مرد الاغ فروش علاقه زیادی داشت که الاغ خود را بملا بفروشد. الاغ سفید و جوان این مرد نظر ملا را جلب کرد و او که توجه ملا را دید با طبع شوخ خود متوجه گوشهای نرم الاغ گردید و بنوازش آنها پرداخت...



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

نظرات (0)
    
No ratings yet. Be the first to rate!
هنوز نظری ارسال نشده است
ارسال با عنوان
×
رتبه دهید:
    
0   / 450   کاراکتر
Suggested Locations
کد تصویری را وارد کنید
دیکته شب کلاس اول دبستان