پیکار با بیسوادی

شفقنا- وقتی محمدصدیق پیرزاد، رئیس آموزشوپرورش بخش، پایش به روستا باز شد، از کدخدا پرسید: میخواهم اینجا برنامه پیکار با بیسوادی را شروع کنم، چه کمکی میتوانی بکنی؟ کدخدا گفت اگر معلم از اهالی روستای خودمان باشد، اتاقهای بالای خانهام را میدهم او بنشیند و هر چه خودمان خوردیم به او هم میدهیم. پیرزاد گشت […]

شفقنا- وقتی محمدصدیق پیرزاد، رئیس آموزشوپرورش بخش، پایش به روستا باز شد، از کدخدا پرسید: میخواهم اینجا برنامه پیکار با بیسوادی را شروع کنم، چه کمکی میتوانی بکنی؟ کدخدا گفت اگر معلم از اهالی روستای خودمان باشد، اتاقهای بالای خانهام را میدهم او بنشیند و هر چه خودمان خوردیم به او هم میدهیم. پیرزاد گشت و یکی از اقوامشان را پیدا کرد و سوادآموزی به مردم ده شروع شد. تا آن زمان، یعنی سال ١٣۴٧ هیچکدام از اهالی روستای هیرم در لارستان سواد نداشتند. هر کسی هم سواد داشت برای کسبوکار و زندگی بهتر روستا را رها میکرد و میرفت به بندرعباس و دوبی. ماه به ماه، ملایی از روستاهای اطراف سراغشان میرفت، نامهها را برایشان میخواند و جواب را از طرفشان مینوشت و میرفت تا ماه بعد.
بعدها روزگار چرخید و چرخید و پیرزاد، رئیس آموزشوپرورش اوز شد و مشاور آموزشوپرورش در لارستان و شیراز. سال ۵۶ نزدیک بازنشستگیاش اولین سوالی که از مسئولان آموزشوپرورش منطقه پرسید، سرگذشت مردم هیرم بود، گفتند همه مردم روستا باسوادند و خیلیهایشان رفتهاند دانشسرای عالی درس میخوانند.
بهمنبیگیِ شهر اِوَز
شادی خوشکار در روزنامه شهروند نوشت، پارسال آموزشوپرورش برایش کارت تبریک عید فرستاد و به نام «بهمنبیگی شهر» خطابش کردند. محمدصدیق پیرزاد، محمد بهمنبیگی، پدر آموزشوپرورش عشایری را به یاد میآورد، وقتی که بعد از جلسه معلمان آموزشوپرورش فارس دور هم نشسته بودند. «سال ۵۶- ۵۵ بود، جلسه با مدیران و مسئولان آموزشوپرورش تمام شده بود و در هتلی داشتیم دسر میخوردیم. بهمنبیگی گوشهای نشسته بود و زیاد به کسی اعتنا نمیکرد. پیپ هم میکشید و دودش به هوا رفته بود. گفت رئیس آموزشوپرورش لار کیه؟ دست راست من یک نفر گفت من. بهمنبیگی گفت عارت میآید که وقتی رد میشوی و میروی مدرسههایت را ببینی، تک پایی به چادرسفیدهای ما نمیگذاری؟ دیدیم گلهمند است. دست بلند کردم و گفتم اجازه میفرمایید من بگویم؟ پرسید: شما؟ گفتم: من رئیس آموزشوپرورش اوز هستم. گفت: بچه کجایی؟ گفتم: بچه اوز. گفت: ها، تعریف کرد از اوزیها. گفتم ایشان (رئیس آموزشوپرورش لار) تازه از تهران منتقل شده و هنوز به منطقه وارد نیست. من سه روز پیش وقتی در مسیرم به منطقه خنج و حومههای شهرستانها، چادرهای مدارس عشایری را دیدم که در فضای آزاد برپا بودند، جیپ را نگه داشتم، پیاده شدم و سلام علیک کردم و خانمی به نام جمشیدی کلاس را اداره میکرد، از بچهها سوالاتی کردم و بهترین جواب را دادند. از مدرسه ما هم خیلی بهتر بود. بهمنبیگی خیلی خوشش میآمد و داشت لذت میبرد؛ اما این را به خاطر خوشآمد او نگفتم، واقعا هم مدرسهشان از مدرسه ما بهتر بود. گچ کم داشتند، بهشان دادم. گفت مرحبا این اوزیها، شما هر جا هستید مردید. از آن روز با بهمنبیگی یکی شدیم. گفته بود من دوستی پیدا کردهام، نترس. تحتتأثیر کارهای بهمنبیگی بودم. بعد از آشنایی با او فهمیده بودم یا نباید به کاری بله بگویی یا باید کامل کار کنی و از کار ندزدی و سمبل نکنی. باید جربزه به خرج بدهی و جلوی بعضیها بایستی.»
حافظهاش هنوز بعد از این سالها دقیق کار میکند و بهندرت سالها را گم میکند. مکانها و وقایع و حرفها را خوب به خاطر دارد و بخشی از آنها را هم در کتاب خاطراتش نوشته است: «میخواهم در کتاب بعدیام بیشتر درباره محمدخان بهمنبیگی بنویسم.»
کلاسهای اصل چهار ترومن
پیرزاد وقایع زندگیاش را با وقایع تاریخی معاصر تعریف میکند؛ آن سال که کودتا شد، آن سال که منصور را ترور کردند. او سال ١٣٠٨ به دنیا آمد، یک سال بعد از آنکه درهای اولین مدرسه شهر اوز به روی دانشآموزان باز شد. تا کلاس چهارم دبستان در آن مدرسه درس خواند و بعد تا ششم ابتدایی را در مدرسه دولتی بدری اوز، شماره ٢٩ «نمیدانیم این شماره چه بود. اوز آن وقتها یک قصبه بود و در سال ١٣٠۵ هم یک نفر به نام حاج محمدعلی بدری اهل اوز مدرسهای ساخته بود که ناتمام ماند. نقشهاش را از هند آورده بودند و وقتی که میدیدم، لذت میبردم. چند سال بعد اعتباری از دولت آمد و آن مدرسه را بازسازی کردند؛ از سال ١٩ و ٢٠ به آن مدرسه میرفتیم و من ششم ابتدایی را آنجا گرفتم و رفتم تجارتخانه عمویم در شیراز کار کردم.» یک سال و نیم کار در تجارتخانهای که معلوم شد: نان تویش نیست. شرکت نفت آبادان گزینه بعدی بود، «سه سال و نیم آنجا کار کردم آنجا میرفتم کلاسهای انگلیسی و نقلم این بود که تحصیلاتم را از شش ابتدایی بالاتر ببرم.» در پالایشگاه سر و کارش با مهندسان انگلیسی بود و سه سال و نیم هر ۴ ساعت یکبار اطلاعات وضع کارکرد ماشینهای پالایشگاه را مینوشت؛ از روی جدولی ٢٠٠- ٣٠٠تایی. سالی هم که تصمیم گرفت معلم شود، در شرکت نفت آبادان کار میکرد. شنیده بود آموزشوپرورش معلم استخدام میکند، حقوق روزی ٨ تومان را رها کرد و با روزی ۵ تومان معلم پیمانی شد: «توی این فکر بودم که یک جوری درسم را ادامه بدهم. تا کلاس ششم خوانده بودم، شنیدم اوز میخواهد معلم استخدام کند. فکرهایم را کردم که اگر معلم بشوم، میتوانم درسم را ببرم بالا. حقوق ٨ تومان و سه چهار قران در روز را خاک کردم و با روزی ۵ تومان آمدم معلم پیمانی شدم؛ سال ١٣٢٩، معادل همان سالی که اوز بخش شد.»
درسخواندن همراه با تدریس شروع شد. «بیشتر در اوز درس میخواندم و تابستان تماموقت شیراز بودم. همهاش هم معلم پولی. ٣ تومان، ٢ تومان میدادیم و معلم میآمد در فلان پارک یا مسجد برای ما دو سه نفر درس میداد. از کلاس ششم تا قبل از لیسانس دیگر هیچ سالی شاگرد کلاسی نبودم. سیکل اول و دوم را داوطلب خواندم تا دیپلم کامل ادبی گرفتم.» از صبح زود در مسجد وکیل شیراز تا ١٠ صبح و بعد از آن تا اذان ظهر درس میخواند. تابستان سال ١٣٣٢، دوران کودتا او در کلاس تابستانی اصل ۴ ترومن درباره آموزش و تربیت میآموخت. تا سال ۴٠ که هر چهار فرزندش به دنیا آمده بودند، حقوقش به ماهی ٨٠٠ تومان رسیده بود.
شاگرد جلال آلاحمد و توران میرهادی
دروازه دولت، خیابان روزولت (مفتح کنونی)، ٣٠٠ نفر منتخب کنکور ورودیان جدید دانشسرای عالی بودند و از استان فارس ٣٠ نفر که ٧ نفرشان اهل لار بودند. «اول به خانمم گفتم مگر شما گونی برنج هستید که با من بیایید بعد رفتم تهران و دیدم نمیشود و نامه نوشتم که بیایید. جواب داد که مگر ما گونی برنج هستیم؟ خلاصه آمدند.» سالی که حسنعلی منصور ترور شد، برف زیادی میبارید و در خانه خیابان هدایت سرما گاهی تا ١۴ درجه زیر صفر میرسید. «با ۶٠- ۵٠ نفر از همدورهایها هیأتی به وجود آوردیم که اگر بشود برای دوره لیسانس نگهمان دارند. سال تمام شد و از ما ٢٩٠ تایی که دوره مدیریت را پاس کردیم یک کنکور سخت گرفتند. واقعا یادم است که چقدر سخت بود.» بعد از امتحان به شهرش برگشت و قرار شد اگر قبول شد یکی از دوستانش خبر را برساند. «شهریور تمام شده بود، یک روز در دکانی نشسته بودم بچهمان آمد و گفت تلگرافی از تهران برایت آمده. دیدیم قبول شدیم و گفتند زودتر بیا ثبتنام کن، والا به جای تو رزرو میرود.» تحصیل در رشته تعلیم و تربیت با تخصص تدریس دوره ابتدایی با بورس دولتی شروع شد. «مثل بچههایی که میرفتند سر کلاس صبح و عصر کلاس داشتیم. ۴سال با اساتیدی مثل جلال آلاحمد و توران میرهادی. درسم که تمام شد به اوز برگشتم که آن زمان تابع لار بود. آقای ندیمی، رئیس آموزشوپرورش لار، دست ما را گرفت و یک جلسه ۶٠- ٧٠ نفری تشکیل داد، خطاب به مردم اوز گفت: این میوه رسیده برای خودتان باشد و آوردهام برای خودتان کار کند.» نمایندگی آموزشوپرورش بخش از آن روز شروع شد و پیکار با بیسوادی.
میگوید من کوهگردم، به حالایم نگاه نکن که عصا دستم گرفتهام. به روستاهایی میرفتم که هیچ جیپی نمیتوانست برود و میرسید به قصه هیرم سال ۴٧: «آنقدر باران آمده بود که دریاچه فصلیمان آب گرفته بود. میرفتم دهات اطراف را سر میزدم و وضع سوادآموزیشان را میدیدم. کدخدا گفت کجا آمدی من هم انگشت میزنم. سواددار توی ده نبود. نهیبی به وجدانم زدم که اگر راست میگویی از اینجا شروع کن. تصمیم گرفتم و عمل کردم و همه را باسواد کردم.» کدخدا جایی برای معلم دست و پا کرد، معلمی از خودشان آوردند، بچههای کوچک که گله میچراندند و زنهایی که نان میپختند، همهشان سر کلاس درس نشستند. «دوسال با آنها کار کردم و معادل چهارم ابتدایی درس خواندند. بعد مرا به لار منتقل کردند و شدم رئیس سپاه دانش و تعلیمات لارستان بزرگ که اندازه خاک فرانسه بود. دیدم اگر هیرم را رها کنم، مثل آبی است که در ماسه رفته. معلم هم نداشتم. معلم کم داشتیم و نیمکت نداشتیم و بدبختیمان زیاد بود. سپاهی دانش به دادمان رسیده بود. ٨٠-٧٠ تایی بودند.»
اما تقسیمشان مقرراتی داشت. همهشان در یک بلوک به هم نزدیک بودند و نمیشد تکوتوک آن را جایی نگه داشت. گفت؛ من یکی از اینها را برای هیرم که جایی دورافتاده بود، نگه میدارم. هرچه شد، مهم نیست. «برای من درآوردند که چون خودش سنی است، درحالی که مدارس شیعه لامرد معلم ندارند و برای روستای سنی معلم میفرستد. برایشان گفتم، شما مو میبینید و من پیچش مو. من برای اینها زحمت و مرارت کشیدم و نمیخواهم اینها رها بشوند. یا یک معلمی ببرید برایشان یا این را موقت بفرستم همین که اولین معلم گیرم آمد، جایگزین میکنم. آن موضوع حل شد و سپاهی دانش را فرستادم هیرم.» زمستان همان سال تحصیلی و نزدیک بهار بود که با نماینده بخش درحال گشت در مناطق بودند، گفتند هیرم را هم ببینند که چه خبر شده: «چیزی دیدم که هیچوقت ندیده بودم. دیدم سپاهی دانش رفته بالا و دارد یک ظرف دولک (شل و گل) را هم بالا میکشد، داشتند ساختمانی با گل و خشت میساختند به نام مدرسه. شاگردهای مدرسه و مردم محل و اوستا و بنا هم کمک میکردند. این را من آگراندیسمان کردم و دیگر معلم گیرمان آمد. اگر پشتوانه داشته باشی و خودت تصمیم بگیری، میشود کار کرد.» روزی که در باران آن کوه را بالا رفت و از دانشآموزان ده امتحان گرفت، یکی از سختترین روزهای کارش بود.
پیرزاد فکر میکرد معلمها و مسئولان باید به مردم منطقه نزدیک شوند و زندگی آنها را درک کنند تا بتوانند برایشان کاری انجام دهند. اگر مردم از آب برکه (آبانبار) آب میخورند، آنها هم باید همین کار را بکنند. «یک روز قرار شد برویم لامرد سرکشی. با جیپ چادری آمدند دنبالم دیدم عقب جیپ تقریبا پر است. گفتم این بارها چیست؟ گفت چند کارتن نوشابه، گویا در لامرد آب شرب سالم نیست و آب، آبانبارها ته کشیده و رئیس گفتهاند آنجا که میرویم، به جای آب مصرف کنیم. چیزی نگفتم. وقتی رئیس سوار شد، سوالم را تکرار کردم و اینبار رئیس جواب داد. گفتم: هیچ فکر کردهای این جوانان سپاهی دانش که در لامرد مشغولند، از کجا آمدهاند؟ بعضی از اصفهان و کنار زایندهرود و بعضی از اهواز و کنار کارون. حالا من که تمام عمرم آب برکه خوردهام، میخواهیم پز بهداشتیبودن بدهیم، بعد آنها چه عکسالعملی خواهند داشت؟» بعدها مدتی را به بندرلنگه رفت. بهعنوان مشاور راهنمای تحصیلی. «خودم را در طبیعت غوطهور کردم. همان موقع که سر ابوموسی درگیر شدیم و بحرین را دادیم. همان زمان درس میخواندم که بهعنوان مشاور کمبودی نداشته باشم. سهسالونیم آنجا بودم. دوستی داشتم که وکیل بندرعباس بود و میگفت من اگر لیسانس داشتم، الان وزیر شده بودم، تو کارت کوچک است. گفتم دبیری کار خوبی است. گفت میخواهم بفرستمت وزارت کشور و بشوی معاون استاندار. جورش کرد. رفتیم بندرعباس که مرا ببینند. سوار شدیم و گفت کت و شلوار که همراهت هست، گفتم کت و شلوار در تابستان بندرعباس؟ عصبانی شد. گفت با پیراهن برویم پیش استاندار؟ کت یک نفر دیگر را گرفتم و رفتیم و سوالاتی کردند و حل شد. عزیزی مدیرکل آموزشوپرورش حساس بود، این ماجرا به گوشش رسید و کسی را فرستاد بندرلنگه. صبحی به من خبر دادند که فلانی آمده کارت دارد. من را کنار کشید و گفت من به ظاهر از طرف آموزشوپرورش آمدم اینجا بازدید کنم ولی عزیزی من را فرستاده برای شما. حاضری بروی رئیس آموزشوپرورش استان شوی یا نه؟ گفتم این اختیار دست من نیست و من تلفنی خبر میدهم. دوستم حبیب گفت حالا کارم را کردهام. هرجا میخواهی رئیس باش.»
٢سال رئیس آموزشوپرورش قشم بود. سال ۵۵ اوز از لار جدا شد و گفتند بیا رئیس آموزشوپرورش شهر خودت باش. «من چون قبلا آنجا کار کرده بودم، اول تاقچهبالا گذاشتم. گفتم اینجا هم خیلی محل خوبی است و حرمتم میگذارند، اما مردم رفته بودند پیش مدیرکل و اسم نوشته بودند که من بیایم و بالاخره قبول کردم. تا سال ۵٧ آنجا بودم تا به انقلاب برخورد، بعد بهعنوان مشاور و بازرس مدارس به لار رفتم.»
در دفتر نشریه پسین اوز نشسته و میگوید: یک خاطره هم بگویم کمی بخندید. رو میکند به مدیرمسئول نشریه: «آنوقت که رئیس آموزشوپرورش شهر بودم، به احمد میگفتم تو با من بیا و یاد بگیر که چند سال دیگر من بازنشسته میشوم، تو جانشین شوی. بردمش شیراز برای یارانه دفاعی کنیم. قول و قراری گذاشته بودیم که برای دبیران امتیازی بدهند. امتیازها شامل دوری از محل زندگی و زبان مادری غیرفارسی بود. ترک و لر و عرب امتیازهایش را گرفتند. گفتیم ما همزبان محلی داریم. لاری هستیم. گفتند اینکه فارسی است. جدل کردیم، گفتم جدل نمیخواد، مردم نشستهاید؟ گفتند بله. گفتم یک جمله میگویم اگر این آقا فهمید زبان من فارسی است، اگر نفهمید، پس من باید امتیاز بگیرم. به اوزی گفتم بلند شوید بروید، هیچکس نفهمید و ما هم امتیازمان را گرفتیم.»
دانشآموزان شجاع مدارس عشایری
پیرزاد به معلمهایش میگفت؛ شما هم اگر بتوانید مثل معلمان عشایری تحصیل کنید، شاگران شما هم همینطور بار میآیند. «سالهایی که رئیس آموزشوپرورش بودم، مرتب به وضع مدارس منطقه سر میزدم. سال ۵۵ رفته بودم به جایی در خنج، به اسم حمامی- شهرستان. همانجا بود که چادرهای سفید مدارس عشایر را دیدم. در فضای آزاد کلاس مشترک نشسته بودند و قصهای تعریف میکردند که من رسیدم بهشان. هم آن روز و هم بعد از آن هربار که به مدارس عشایری میرفتم و از دانشآموزان عشایر سوال میکردم، هیچکدام مِن و مِن نمیکردند. همه دستهایشان بالا میرفت و میفهمیدند و شجاعت به خرج میدادند، ولی در مدارس خودمان جربزه کمتری میدیدم. شیوه تدریس عشایری غیر از شیوه ما بود. مدارس عشایری خودشان را جدا میدانستند و راه کوتاهتر را میرفتند برای اینکه به نقطه مورد نظر برسند. بیشتر درسها را به صورت عملی انجام میدادند و به صورت داستان برای هم بازگو میکردند. اینها به خاطر بهمنبیگی بود. مرد دانایی که هربار شاه به او میگفت بیا وزیر آموزشوپرورش باش، قبول نمیکرد، میگفت؛ من دارم کارم را میکنم، ابتکاری به خرج دادم در تمام ایران هرچه ایلات هستند، کشاندهام توی چادر و دارم درسشان میدهم و واقعا هم خدمت کرد.»
میگوید: محمدخان بهمنبیگی وزنهای بود در ایران و نهتنها در فارس. به مدیرکل فارس هم توجهی نداشت. «خیلی ستبر و با منطق و بیپروا حرف میزد. فرصتی نبود که من زیاد به خدمتش برسم و بیشتر در جلساتی که در استان تشکیل میشد، با هم بودیم و مراودهای داشتیم. من را مثل فرزند خودش خطاب میکرد. سهسال پیش در استان من را برای یکسری از توضیحات خواستند. در آخر گفتند ما تو را میشناسیم، تو بهمنبیگی لارستان هستی.»
فکر میکنید چرا اینطور شما را خطاب کردند؟
– من هم میتوانستم شکمم را گنده کنم و بگویم رئیس هستم ولی این کار را نکردم. وقتم را برای تعلیم و تربیت تماموقت گذاشتم. وقتی میدیدم چارهای ندارم و مسیر روستاها نه ماشینرو و نه مالرو است، پیاده تا بالای کوه میرفتم که یک امتحان بگیرم و برگردم.
آخرینبار بهمنبیگی را در خودرو به یاد میآورد، بعد از یک گردهمایی که پیرزاد به سختی خودش را به آن رسانده بود: «خیلی دلم میخواد ببینمش. کار را ول کردم و وقتی رسیدم که دیدم در خودرو است و دارد حرکت میکند دست بلند کردم، خودرو را نگه داشت. دست دادیم. خدا رحمتش کند. میگفت تو دوست نترسی هستی.»