مصاحبه با بابک تختی به مناسبت سالگرد درگذشت غلامرضا تختی
سالگرد غلامرضا تختی
«هر چقدر بابک پیش از مصاحبه گرم است و صمیمی، اما حین مصاحبه گویی گارد دارد. انگار حرف دارد و نمیخواهد بزند. انگار بحث دارد اما حوصله ندارد. حرفهایی که در گلو مانده اما نمیخواهد منتشر شود. برای همین وقتی بحث میرسد به این که «فرزند تختی بودن» چقدر سخت است، پاسخ میدهد: «برای این که هیچ وقت حق انتخاب نداشتم. من دراین شرایط به دنیا آمدهام.»
علی عالی در روزنامه اعتماد نوشت: «تابستان ٩٣ بود و برای رسیدن به منزل مادری «بابک تختی» عجله داشتیم. ترافیک سعادتآباد کلافهمان کرده بود. ساختمان قدیمی، بدون آسانسور، پلههایی خاک گرفته و درب چوبی، اولین تصویر از محل زندگی «مامان شهلا»، همسر جهانپهلوان غلامرضا تختی بود.
بابک تختی که به ایران میآمد، در همین خانه میماند. خانهای که دیگر مامان شهلایی هم نیست که شوق آمدن به ایران داشته باشد. بابک تختی با شلواری پارچهای و تیشرتی خاکستریرنگ منتظرمان بود. ساده بود و راحت. اهل تعارف هم نبود. قهوه مهمانمان کرد تا احساس راحتی بیشتری داشته باشیم. چشم چرخاندم تا جزییات خانه را به ذهن بسپارم. خانه مرتب نبود. عکس قابشدهای را روی طاقچه دیدم که چند ثانیهای ذهنم را مشغول کرد. جهانپهلوان تختی با کتی روشن و کراواتی مشکی و پیراهنی سفید پشت شهلا توکلی، همسرش ایستاده و عکسی به یادگار ثبت کردند.
تختی به سمت چپ خیره مانده و شهلا هم زل زده به دوربین. انگار این عکس در یک باغ گرفته شده بود. لبخند تختی مثل همیشه بود. آرامبخش، شیرین و مهربان. عکس را هیچجا ندیده بودم. مبلهای راحتی رنگارنگ و کتابهای بسیار در طاقچه از دیگر جزییات خانه بود. چند تابلوی نقاشی هم از سقف تا زمین، پشت بابک تختی خودنمایی میکرد؛ از معروفترین برجها و ساختمانهای دنیا، مثل برج ایفل فرانسه. همه جای خانه قاب عکس بود. از شهلا و دوستانش. از بابک و دوستانش. از غلامرضا، نوهای که دیگر در ایران نیست. هر چقدر بابک پیش از مصاحبه گرم است و صمیمی، اما حین مصاحبه گویی گارد دارد. انگار حرف دارد و نمیخواهد بزند. انگار بحث دارد اما حوصله ندارد. حرفهایی که در گلو مانده اما نمیخواهد منتشر شود. برای همین وقتی بحث میرسد به این که «فرزند تختی بودن» چقدر سخت است، پاسخ میدهد: «برای اینکه هیچوقت حق انتخاب نداشتم. من دراین شرایط به دنیا آمدهام.»
مثل آقاتختی باش
خاطرهای تعریف میکند که میتوان اعماق ذهنش را خواند. حدود سال ١٣٩٠ برای سخنرانی به لندن دعوت میشود. سیوچهار ساله بود و کمتجربه. مرد چهل – پنجاه سالهای او را برای رسیدن به مراسم همراهی میکرد تا بابک در آن جمع درباره تختی و زندگی شخصیاش حرف بزند. همراه به او گفت: «تو هیچ کار سختی نداری. راه و کارت این است که فکر کنی اگر تختی بود چه کار میکرد و همان کار را انجام بدهی.» بابک برایم تعریف میکند این جمله مثل پتک بر سرش کوبیده شد. خشکش زد و تمرکزش را از دست داد. خودش درباره این جملات میگوید: «منظورش این بود یعنی تو وجود نداری. یعنی باید کاری کنی که مردم از تختی میخواهند اما من که تختی نبودم و البته این یک بخش عمده است. این ماجرا در زندگی من خیلی متداول بود و این را دوست نداشتم. تختی جدا از این که آدم خوبی بود، پدر من هم بود. در مجلس ختم شهلا دیدید چه شد؟ مجلس ختم مامان شهلا بود اما همه در مورد تختی حرف میزدند. تمام مدت در مورد تختی حرف زدند به جز اصغر فرهادی که از مامان من صحبت کرد. همه از تختی صحبت کردند؛ در حالی که مجلس ختم مادر من بود. این یعنی زیر سایه بودن. داستان این است که شما زیر سایه یکی دیگر هستید.»
جامعه ناخواسته برای بابک تختی، شخصیتی قایل نبود و همین آزارش میداد. شخصیت مستقل «پسر تختی» زیر سوال رفته بود. بحث که به اینجا میرسد، فنجان قهوهای که تمام شده را روی میز میگذارد و میایستد. گویی میخواهد سخنرانی کند. میگوید: «داستان زیباترین غریق جهان از مارکز را خواندید؟ داستان یک غریق است که یک روز دریا، جسدش را به ساحل میاندازد و قصه از اینجا شروع میشود. مارکز تعریف میکند که وقتی زنده بود، چطور همه به او حسادت میکردند. چطور همه از او نفرت داشتند. همه مردها فکر میکردند که همسرانشان به خاطر این مرد به آنها خیانت میکنند. همه زنها حسادت میکردند که شریکشان نمیشود اما وقتی که از دنیا رفت، همه رفتند و برایش گل گذاشتند.
جسدش را تزیین کردند و حتی سقف خانههایشان را بزرگتر کردند که اگر یک روز چنین آدمی وارد خانهشان شد، در خانه آنها جا بگیرد. این قصه یکی از ویژگیهای زندگی تختی است. باور کنید اگر تختی جایی هم سنتهای ما را نادیده گرفته، ما نمیشنویم. چون آن صدا خفه شده است. مگر میشود کسی خلاف سنتها یا باورهای رایج کاری نکند؟ مگر میشود چنین کسی کاری نکند مخالف باورها و اعتقادهایی که میبینید چقدر پیچیده و دست و پا گیر است. آن صدا خفه شده است. شنیده نمیشود. این طور بود بعد از این که آن اتفاق برای تختی افتاد، همه رویدادها را مطابق آن چیزهایی که دلشان میخواست ببینند، برگرداندند.
تختی چند ویژگی بسیار مهم داشت. این که طرف مردم بود. خودش را به دم و دستگاه شاه نفروخت. پهلوان و قهرمانی بود که میتوانست خیلی از این موقعیتهایی که آدمها در تب و تابش میسوزند، برای خودش استفاده کند اما این کارها را نکرد و اینها در دل مردم جا گرفت. پای این اعتقاداتش هم ایستاد و جوانمرگ شد و همه اینها تبدیل شد به این موضوع که ما خیلی چیزها را از زندگی تختی نشنویم. نشنویم که کسی تا به حال بگوید تختی دروغ گفته است ولی مگر تختی قدیس بود؟ یعنی تختی دروغ نگفت؟ باید گفته باشد. باید یک جایی گفته باشد نه؟ اما ما نمیشنویم. اصلا عوضش میکنند.»
غایب همیشگی مراسم پدر
بابک مینشیند و ما را دعوت به قهوه دوم میکند. به آشپزخانه میرود. از ١٧ دی و سالگردهای تختی میپرسم. بابک و مادرش معمولا در این مراسم شرکت نمیکردند. یکی از دوستانم گفته بود بعد از انقلاب، اوایل سال ١٣٨٨ بود که شهلا تختی به مزار تختی رفت. این همه سال دوری. عادتی که گویا به بابک هم سرایت کرده بود. وقتی درباره این ماجراها میپرسم، بابک فقط از صداوسیما گفت: «بعد از این که خیلی سال پیش تلویزیون با من مصاحبه کرد و من از مصدق حرف زدم که سانسور کردند، دیگر مصاحبه نکردم. چند بار هم تکهتکه و بدون سر و ته مصاحبهام را نشان دادند که صحبتهای من قلب شد. مثلا پدر همین آقای زاکانی که نماینده مجلس بود، مجلسگردان ما در ابن بابویه بود که البته شنیدم فوت کرد. بنده خدا یکی از آن کسانی بود که وقتی من حرف میزدم، دایم صلوات میفرستاد.»
سینی قهوه به دست میآید و مقابلمان مینشیند. درباره اسطوره بودن تختی بحث میکنیم. درباره این که مردم چه اعتقادی به پدرش دارند. با دسته فنجان بازی و احتمالا به گذشتههای دور فکر میکرد. کمی عصبی شده بود اما آرامآرام پاسخ داد: «این مطلب را که میگویم، نمیدانم میگذارند چاپ شود یا نه؟ پدر اگر میرفت میدان انقلاب، مردم معمولا تختی را خیلی وقتها روی دوششان میگذاشتند. همیشه این اواخر کیفش را میداد دست یک نفر و میگفت وقتی مرا بالا میبرند، جیبم را میزنند. این داستان، همان داستان غریق است. به نظر من اگر تختی زنده بود به این مرحله از زندگی نمیرسید. چون آسیب داشت برای همه کسانی که بزرگش کرده بودند و میتوانست به آنها آسیب بزند. من یادم میآید زمانی که از دانشگاه بیرون آمدم، یک شرکت تولیدی با یکی از همکلاسیهایمان برای تولید قطعات لاستیکی راه انداختیم. زمان آیتالله هاشمی رفسنجانی بود که خیلی میخواستند تولید را ساپورت کنند. هر جایی که ما شرکت میکردیم در مناقصهها، پسر فلان مدیر یا رییس برنده میشد. من از شرکت جدا شدم. یک روز یکی از دوستان پرسید کارت چی شد و گفتم ورشکست شدم. گفت مگر میشود تو ورشکست شوی؟ باور نمیکرد. این نگاه شکستناپذیری خیلی هست. نباید شکست بخوری. فرض کنید اگر تختی هم در مسابقه کشتی باخت، اگر هزار و یک دلیل برایش نتراشند، جای دیگر پیروزش میکردند.»
بابک روی تشک کشتی
ساکت میشویم. انگار حرفزدنهایمان نیاز به استراحت داشت. بابک برای این که بیشتر فکر کند و ما برای این که او را مشتاق کنیم تا بیشتر حرف بزنیم. بارها میان گفتوگو اعلام کرد: «بگذار بیشتر فکر کنم. هنوز ننشستم تا دربارهاش فکر کنم. بگذاریم بعدا.» اما ما میدانستیم احتمال این که بعدا بشود دربارهاش حرف زد، کم است. برگشتم و صحبت را از دوران دانشجویی و جوانیاش شروع کردم. بحث را به کشتیگیر شدنش میکشانم. میدانستم در جوانی تجربه حاضر شدن روی تشک داشت اما دوستان پدرش آن را به صلاح «خانواده جهانپهلوان تختی» نمیدانستند. «خیلی دیر جایگاه کشتی را در وجودم فهمیدم. کشتی را دوست داشتم اما این را زمانی فهمیدم که دانشجو بودم.» بابک این را میگوید و برای این که از پایان تلخ این تجربه بگوید، از تجربه مرگ حرف میزند: «مرگ همیشه حالت پایان دارد. قبول دارید؟ اما برای من هرگز این معنی را نداشت و من مرگ را برای اولین بار با درگذشت پدربزرگم درک کردم.
یادم است وقتی صحبت از مرگ میشد، میگفتند فراموش میشوی. من این موضوع را درک نمیکردم. به نظرم این موضوع خیلی بیمعنی بود چون من مرگ پدرم، مقابلم بود که همیشه برای من زنده بود؛ یعنی هیچوقت این احساس را نکردم؛ این شعار نیست. برای من همیشه تختی زنده بود و همه جا حضور داشت و من با مرگ پدربزرگم مفهوم مرگ را فهمیدم. برای همین من درک و فهم متفاوتی از این موضوع داشتم. هیچوقت فکر نمیکردم که لازم است و باید کشتی بگیرم و البته هیچ کس از اطرافیان من اصلا راضی نبود که من کشتی بگیرم. مخالفان اصلی، خانواده مادری و دوستان پدر من بودند. حتی زمانی که شروع کردم به کشتی گرفتن حدودا ٢٠سالم بود. سالهای ۶٩-۶٨ دوستان پدرم خیلی به مادرم زنگ میزدند که اجازه ندهد بروم کشتی. نمیدانم دلیلش چه بود، شاید برای این که تختی ناملایمتیهای بسیار کشیده بود. واقعا دلیلش را نمیدانم و هیچوقت درباره این موضوع با هیچکدام از دوستان پدرم صحبت نکردم. مربیها به من خیلی لطف داشتند. من سال ۵٧ یک بار سالن کشتی رفتم و با تیم ملی و هاشم کلاهی تمرین کردم. تورانیان و سوختهسرایی هم بودند اما بیشتر یک جور شوخی بود. حدود یازده ساله بودم که اولین جام تختی آغاز شد و من میرفتم با رحمتالله غفوریان که مربی پدرم بود، در امجدیه تمرین میکردم چون کشتی را دوست داشتم.»
با خنده میگوید یکی دو فن را بسیار خوب بلد بود. در همان حال یک جمله کلیدی گفت و سکوت کرد: «در آن مقطع کشتی برای من واقعا جدی بود و دلم میخواست خودم را روی تشک کشتی شهید کنم. نمیدانم اصلا فکر قهرمان شدن بودم یا نه ولی خیلی لذت میبردم زمانیکه روی تشک کشتی میرفتم.»
پدر و جای خالی مامان شهلا
بهنظر میرسید به ذوق آمده و حالا درباره تختی و شهلا راحتتر حرف میزد. فکر کردم بهترین فرصت است تا درباره مادرش بپرسم؛ درباره زنی که سالها سکوت کرد و حرفی نزد. همسر تختی سرشار از ناگفتهها بود و حالا میان ما نیست. بابک تختی، لحظهای به پشت سرش نگاه کرد، انگار دنبال کتابی باشد. پیدایش نکرد و رو به ما گفت: «در یکی از سالگردهای تختی یادداشتی برای روزنامه اعتماد ملی نوشتم که برف آمد و فقط ۴ صفحه از روزنامه چاپ شد و یادداشت من ماند بیرون برای همیشه. ببینید تختی خودش را به شاه نفروخت. علاقهاش همیشه به دانشجوها بود. میگفت هر دفعه دلم میگیرد، میروم دانشگاه را طواف میکنم. اینها برای من ویژگیهای برجستهای بود که در وجود تختی میدیدم. ببینید شهلا و تختی هر دو دارای ویژگیهای خوبی بودند اما پیغمبر و معصوم نبودند. اشتباهاتی داشتند و البته خیلی هم کار خوب کردند. حرف من این است که ما نمیتوانیم آدم عادی را قبول کنیم. همین فرآیند را نگاه کنید. ببینید در همان سالهای ۴۶ چقدر به مامان شهلا ناسزا گفتند و افترا زدند. حتی تا همین چند سال پیش. حالا الان در فیسبوک نگاه کنید و ببینید درباره سکوتش چه میگویند. اینجا همه چیز سیاه و سفید است و من معتقدم باید نگاه خاکستری داشته باشیم.»
میپرسم: «چرا خودتان ناگفتهها را درباره تختی نمینویسید؟» و پاسخ میدهد: «چرا؛ خیلی دلم میخواهد ناگفتهها درباره تختی را بنویسم و تبدیل به کتاب کنم. شاید هم این کار را کردم. درصدد بودم که بنویسم.» و ناگهان سکوت طولانی میکند، انگار به نام کتاب فکر میکند.
درباره مادر
زندگی بابک با مادرش باعث شده بیشتر از شهلا توکلی بداند تا غلامرضا تختی. برای همین درباره مادرش اعتقاد دارد: «زندگی شهلا، زندگی زنهای این مملکت است. ضعیفه بودن. کنج آشپزخانه بودن. بچه نگه داشتن. این نگاه متداول و این فشار خوفناک وجود دارد اما شهلا یک زن دانشگاهی بود. زیبا بود و به تختی نمیخورد. من نمیدانم به تختی چی میخورد اما همه این را میگفتند. پدر تختی برای تختی زن نگرفته بود. او خودش انتخاب کرده بود و وصلت سر گرفت. تختی بلایی سر شهلا نیاورد. مردم آوردند. با این نگاه که زن خوب توسریخور است و حرف گوش کن! زن خوب فرمانبر پارسا/ کند مرد درویش را پادشا. این نگاه به زندگی شهلا بود.»
و ادامه میدهد: «شروعش این بود که قاتل است و او مسئول قتل تختی. البته این موضوع خاصش بود. موضوع عام نگاهی بود که ما به زن داریم. شهلا دانشگاهی بود و دانشجو و تختی نماینده یک مرد سنتی. آدم سنتی نبود به این معنی که ما میشناسیم و میخواهیمش. انتخابش حداقل این را نشان داد که سنتی نبود اما جامعه میخواست این را نشان دهد.»
دیگر خسته شده بود. بیحوصله. قرار گذاشتیم یک روز بنشینیم و درباره کتابهایش گپ بزنیم. سه ساعتی گپ زده بودیم اما فقط بخش کوچکی از حرفها را میشد چاپ کرد. شاید حرفهایش را میخواهد تبدیل به کتاب کند.»