عشق همیشه سرخوشی و شورانگیزی نیست. نیمه تاریکی هم دارد. رابطه گاهی مانند مرداب ما را در خودش فرو میکشاند…
شاید همان زخمهایی باشد که صادق هدایت از آنها گفته: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.» ماندگاری رابطه همیشه به معنی رضایتبخش بودنش نیست. اینجاست که باید بگوییم عشق گاهی خطرناک میشود.
در عشق زمانهایی پیش میآید که انسان توانایی همیشگی خود را در تصمیمگیری از دست میدهد. معلوم نیست چه اتفاقی میافتد که دیگر خبری از آن غرور و صلابت همیشگی نیست و انسان را به ورطه واماندگی میکشاند.
طرفین خیلی وقتها خودشان هم نمیدانند چرا رابطه را ادامه میدهند و بیشتر آنها از نوعی احساس اجبار ناخودآگاه برای ادامه رابطه صحبت میکنند. یکی از شایعترین آنها وابستگی بهویژه در دختران است.
یکی از مصائب عشق این است که دنیای انسان را کوچک میکند. عاشق به جز معشوق چیزی نمیبیند و گویی همه دنیا را در وجود معشوق خلاصه میکند.
این ویژگی طبیعی عشق اگر با وابستگی همراه شود، دل کندن از معشوق سخت و گاهی ناممکن (البته ناممکن که نه، شما بخوانید بسیار سخت) میشود. داستان به اینجا ختم نمیشود.
گاهی طرف مقابل از این وضعیت وابستگی سوءاستفاده میکند. آزادی را از او میگیرد و اجازه تمامشدن رابطه را نمیدهد. شیوههایش را هم بلد است.
شناختهشدهترین شیوه، باجگیری عاطفی است. اینکه دیگری را درگیر وجدان کند و زمان و فرصتهای از دسترفتهاش را به رویش بیاورد.
به او بگوید در اثر دوری تو بیمار میشوم یا میمیرم یا خودکشی میکنم و تو مقصر همه اینها خواهی بود. یا اینکه از او دلیل منطقی برای تمام کردن رابطه میخواهد در حالی که هیچکدام از آن دلیلها برایش منطقی نیست. داستان به اینجا هم ختم نمیشود.
شیوه بعدی، مزاحمت است. تماسهای پیدرپی و شبانهروزی و گاهی هم تهدید و آبروریزی در محل کار و زندگی و گاهی هم تهدیدها و باجگیریهایی جدیتر. طبیعی است که همه انسانها از تهدید میترسند.
من مراجعان زیادی دارم که دلیلشان برای ادامه رابطه ترس است. تراژدی متاسفانه به اینجا هم محدود نمیشود. تراژدی اصلی این است که این قربانیان عشق که بیشتر هم دختران نوجوان هستند از حمایت خانوادگی برخوردار نیستند. نه به این دلیل که خانواده منسجمی ندارند بلکه بیشتر به این علت که خانوادهها از داستان عشق فرزندشان بیخبرند.
اگر هم چیزهایی حدس زده باشند، جزییات را نمیدانند. اینکه فرزندشان از چه چیزهایی دقیقا در رنج است یا میترسد؟ احساسهای دوگانه و متضادش چیست؟ چگونه است که هم عمیقا کسی را دوست دارد و هم از او نفرت دارد یا میترسد؟
اگر از من بپرسید مظلومترین و آسیبپذیرترین گروه در جامعه ما چه افرادی هستند، میگویم برخی دختران نوجوان. آنهایی که عشق را تجربه میکنند ولی در برابر مصائب آن بیدفاعند؛ بیدفاع و تنها. عشق آنها راز سر به مهری است که نزدیکانشان هم از آن بیخبرند. دختری که عقده دلش را نتواند برای پدرش بگشاید و از تجربهها و حمایتهای او بهرهمند شود مانند این است که اصلا پدری ندارد.
عشق پدرو مادر به فرزند به تامین معاش و تحصیل خلاصه نمیشود. فرزندان ما پدران و مادرانی حمایتگر میخواهند که آمادگی شنیدن و برخورد منطقی و خردمندانه در مورد هر مسالهای را داشته باشند نه اینکه خود را به کرگوشی و تجاهل بزنند. این گسستی که بین دو نسل در جامعه ما ایجاد شده، نگرانکننده است و پیامدهای خوبی نخواهد داشت.