تحلیل فیلم لجن زار ساخته دی ریس Mudbound 2017
فیلم لجن زار که ساخته دی ریس، زنِ رنگ پوست سینمای آمریکاست، قدمش را با نگا های موشکافانه به چندین طیف از آدم های تاریخی نه چندان دور می اندازد. خانواده ای سفید و خانواده ای سیاه پوست. داستان را از منظر هر کدام جلو می برد و برای درد دلی همیشگی به نام نژاد پرستی تَشَری از سر ناچاری می زند و سعی دارد دوباره و دوباره پرده از این لکه ننگ...
راست قامت ولی خم شده زیر حملاتی از گلوله ها. خسته از شتابی بر گذر از دشت هایی مه گرفته که روحشان را تا گل آلودترین لجن زار های می سی سی پی، هدیه ای از جانب فرزندان هیتلر، یادگاری برای همنشینی با قلب، دُملی چرکین از فرو خورده های تاریخی نخ نما شده و حرمتی پایمال گشته از مَرغ زارهای فراموشی که راهش را در تلاطم سکوتی منفعل به سمتی فراموش شده به سان مادیانی پُر خروش می تازد. به سوی آینده، حامل پیام های مبهمی از تاریخ برای حال. کمی خسته و نگران. سربلند برای غیر و تجاوز شده در درون. رنگ هایی متضاد که در دستان پسر، پدری خسته از کاری بی ثمر، بی انتها، با کوله باری از احساساتی متزلزل، دست در دست برای مزرعه ای که ناپدری، حکمرانی زمام تمسخرش بر گرده های نوه ام فرمانی انقلابی سر می داد.
شیهه ای بلند، فریادی انقلابی و منقلب کننده برای دفاع، گوشتی جلوی گلوله، تعفنی برای پاک کردن خون. ندانسته و شاید ندانستم که غرور است که جنگ که به سمت درونم سو سویی از عشقی جا مانده در قلب آلمانی خسته و نکبت زده، فرمان ذهن هایی نگران از هجمه هایی از نکبت بر گونه های لطیف مادرم، زمختی جنگی نا برابر را به رُخَم می کشید. صورتی با چروک های فراوان که درازایش از هیمالیا تا پنهانی ترین منِ گمشده در درونم سیل اشکی را به یادم می آورد که در هنگام بدرقه، گرمای آغوشش، هوسی از دلهره در دلم و نگاهش، درست همان هنگام که بر روی زمین ایستاده مُردم، روحم را پرکشانید. بقایای زَردِ زیر پایم را با چماقی رنگین بر پیشانیم کوباندند تا ننگی باشد بر خاطراتم از وطنی که مال من نبود. اما مادر چه، اشکایش آن قدر زلال که هجرانی را در تپش ناگهانی انسانم، فصلی از احوالاتی رنگارنگ را به پیشگاه چشمانی که حالا یَخ زده اند پیشکش می کرد.
جنگ که به خانه رسید من در حال اعزام بودم. افتخاری برای خودم؟ نمی دانم ولی جنگ مرد می خواهد شاید هم نامرد. جنگ و عشق هم زمان بر من بارید. قد کشیده و ملتهب به دامانی از لجن زار باز گشتم ولی جنگ باز هم آن جابود. ردای مرگ را به عاریه گرفته و با داسی لُخت به انتظارم در کمین رنگی سیاه که ثمره اجدادم در نفرینی اساطیری بر من، دوباره و برای ۱۹۴۶امین بار در دوری باطل همزادم شده بود. جنگ، جنگ، جنگ.
خورشید که بالا می آمد مزرعه ارباب رنگ سفیدش را بر پیشانی واکس زده ما می انداخت. اما در شب، شبی که برای ما بود. فرزند خلفش بودیم، مرهمی بود بر زخم زبانی که از گلوله های نازی کشنده تر بود. هیچ گاه این زخم پایان نمی پذیرد. امروز من مرده ام ولی داستانم ادامه دارد. سادیسمِ برتر بینی در هم نوعان درنده خویم حالا در پس نقابی، جنگ نفسانیِ قدرتی دلسوزانه را در سراسر جهان، چشم به راه نگاه روشن فکرانِ ضد نژاد پرستی دارد. کدام امید و کدام شعور. ما خِردمان را در مَوال ازلیت، با تکه هایی آخته با شهوانیتی آویزان و نهان معامله کردیم. و حالا دگر مرثیه ایی برای نگفتن وجود ندارد. تنها امید است. مرگ که مرثیه را نیز معشوق خود کرد و تُخم حرامش توهم را پدید آورد.
روزگاری با تنی مست و ذهنی آغشته به خون در تهوعی صبح گاهی انجیلی را با صوتی مشرقی از درون مجراهای نهیف سمت چپم به سوی پرده ای آغشته به خیسیِ لطیفی پرتاب می کردم. پرده پاره شد و صدا بالا رفت. آن قدر بالا تا به لباس زیر سربازی که نیم تنه آویزان از روده هایش بر تانکی در میدان جنگ یورتمه می رفت، بر خورد کرد. آن هنگام با مثانه ای که در حال ترکیدن بود، با ذهنی که همانند اجدادم توهم عشق را میراث دار بود، دریافتم که صدا را پاسخی نیست و جهل را از درون خودم از تونلی که راه برگشتش، بلیطی یک طرفه به پایانی خوش داشت، درمان همه چیز را در عشق دیدم. بدون آن که بفهمم این جنگ درونی هنوز هم ادامه دارد. سفیدی در حال شکنجه سیاهی، اروپایی فخر فروش به پناهندگانی بی پناه، آمریکایی چهل تکه از زخم هایی هر روزه اش، کشتاری برای خداهای یکسان با راه هایی متفاوت تنهای یادآور نکته ایست که بیان می دارد، خون اول که بر دامان زمین خوش آمد را مجالی برای سیراب کردنش نیست و چه خون ها و چه حق هایی که باید برای سیر آب کردنش حمام خونی به راه بی اندازند. گویی هیچ انسانی به دنیا نیامده و تنها به دنیا رفته ایست که سیفونش را با مزه های مختلف به نیش می کشیم.
فیلم لجن زار که ساخته دی ریس، زنِ رنگ پوست سینمای آمریکاست، قدمش را با نگاه های موشکافانه به چندین طیف از آدم های تاریخی نه چندان دور می اندازد. خانواده ای سفید و خانواده ای سیاه پوست. داستان را از منظر هر کدام جلو می برد و برای درد دلی همیشگی به نام نژاد پرستی تَشَری از سر ناچاری می زند و سعی دارد دوباره و دوباره پرده از این لکه ننگ بردارد.
پاسخی بگذاید لغو پاسخ
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
اگر جوابی برای دیدگاه من داده شد مرا از طریق ایمیل با خبر کن
نام *
ایمیل *
وبسایت