من با یکی از مشتریان خود در کنفرانسی بودم و همه او را میشناختند. او کسی بود که همه دوست داشتند همصحبتش شوند. من هم فقط آدمی بودم که همراه او بود. اما اشکال نداشت… تا زمانی که او را به طرفی دیگر کشیدند. پس از آن من فقط یک آدم بودم که هیچکسی را نمیشناخت. و من واقعا در این آدم بودن بد عمل میکنم.
به گزارش آلامتو به نقل از Businessinsider ؛ من را بروی صحنه جلوی هزاران آدم بگذارید که نمیشناسم و من مضطرب خواهم شد. اما فقط در همان ابتدا و بعد از آن احساس میکنم که به آنجا تعلق دارم (که البته، اگر خوب راجع به این مفهوم فکر کنید، میبینید تعریف خوبی از اعتماد به نفس است).
اما مرا با مشتی از افراد که نمیشناسم در اتاقی بیاندازید و از من انتظار ادغام شدن با آنها را داشته باشید و شرایط به کل عوض میشود. بلافاصله، من احساس خجالت و عدم اعتماد به نفس میکنم.
من از این فکر که به سمت کسانی که نمیشناسم قدم بردارم و شروع به گپ زدن با آنها بکنم شدیدا وحشت دارم. نه برای اینکه از آدمها خوشم نمیآید، برای اینکه در این موقعیت واقعا از خودم خوشم نمیآید. من اهل بیرون رفتن نیستم، اجتماعی نیستم، برونگرا نیستم. بلکه خجالتیترین آدم روی زمینم.
بنابراین شروع به قدم زدن به سبک آدمهای خجالتی کردم، یعنی وقتی که میخواهید کسی به شما توجه نکند. به کسانی که نگاهم میکردند لبخند میزدم، برای دیگران سر تکان میدادم، اما اینکه واقعا بایستم تا با آنها صحبت کنم فکر بینهایت آزاردهندهای بود و ترجیح میدادم اینکار را نکنم.
(درست است، من بودن واقعا کار سختی است. اما قصد ندارم اینجا غر بزنم.)
سپس فردی به سمت من قدم برداشت و گفت “سلام، اسم من باند هست. جیمز باند.” (البته اسم واقعیاش نبود اما چنان آرام و با اعتماد به نفس این اسم را گفت که ممکن بود راست گفته باشد.) او از من پرسید که اهل کجا هستم و شغلم چیست. سپس متوجه تی-شرت من شد و پرسید که آیا موتورسواری میکنم. سپس در مورد محل زندگی، خانوادهها، کارهای مورد علاقه و در کل زندگی خود حرف زدیم. همه چیز عالی بود.
در نهایت نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم “چطور اینکار رو کردی؟ چطور به سمت افراد کاملا غریبه میری و با اونها گپ میزنی؟ من در اینکار افتضاح هستم. همیشه احساس میکنم که خودم را به دیگران تحمیل میکنم. فکر میکنم که زیادی از خود راضی هستم. “کی میخواد با من حرف بزنه؟” اما تو کاری میکنی که به نظر کار خیلی راحتی بیاد.”
جوابش این بود که برای او هم اینکار چندان آسان نیست و همیشه وقتی با افرادی که نمیشناسد ارتباط برقرار میکند احساس معذب بودن میکند. سپس گفت “بهم بگو ببینم، وقتی که آدمها به سمت تو میان تا باهات صحبت کنن احساس میکنی که از خود راضی هستن؟”
جواب دادم “اصلا، برعکس خیلی خوشحال میشم وقتی اینکار رو میکنن. واقعا ممنونشون میشم.”
گفت “پس کاری که من میکنم رو بکن. اطراف اتاق رو نگاه کن. یکی رو پیدا کن که به نظر معذب میاد. کسی رو انتخاب کن که احساس میکنه به اینجا تعلق نداره. یکی مثل خودت رو انتخاب کن. بعد برو و با اون صحبت کن. با این هدف برو که کاری کنی احساس راحتی بکنه. بعد از این خودت هم احساس راحتی بیشتری میکنی.”
این را امتحان بکنید. جور شدن با آدمهای دیگر کار سختی است، داشتن یک گپ دوستانه ممکن است باعث معذب شدن شما شود، اما از این احساسات در جهت مثبت استفاده کنید. دلسوزی نسبت به خود را تبدیل به همدردی نسبت به دیگری بکنید. بروید و شخص دیگری را نجات بدهید.
فقط خودتان را به طرف مقابل معرفی بکنید و یک سوال ساده بپرسید: شغل شما چیست؟ اهل کجا هستید؟ چرا اینجا هستید؟ قرار نیست که یک نابغۀ مکالمه باشید. افرادی که نجات میدهید به این توجهی نخواهند کرد. آنها درگیر این میشوند که راجع به خود احساس بهتری کنند و باور کنند به آنجا تعلق دارند. و همیشه هم به خاطر خواهند داشت که شما به آنها چنین احساسی را دادید.
همچنین بخوانید: فواید گپ زدندفعۀ بعدی، به جای آنکه بروی این تمرکز کنید که احساس بدی دارید، بر این تمرکز کنید که کاری کنید فردی دیگر احساس راحتی بیشتری بکند. مطمئن باشید که طرف مقابل از اینکار شما خوشحال خواهد شد. شما نیز از اینکار خود خوشحال خواهید بود و دیگر گپ زدن با دیگران را به عنوان کاری سخت نمیبینید. اگر که این روش برای من که انقدر خجالتی بودهام جواب داده است، مطمئنا برای شما هم جواب خواهد داد.