روزی که میلیونر شدم


روزی که میلیونر شدم

دیوید هاینمر هانسن برنامه نویس رایانه است که به خاطر طراحی بستر اینترنتی به نام Ruby on Rails شناخته شده. وی که در سال ۱۹۷۹ در دانمارک متولد شده، بابت استارت‌آپی به نام Basecamp برای کارآفرینان چهره شناخته‌شده‌ای دارد. تجربیات دیوید در ایجاد کسب‌و‌کار و صراحتی که در معرفی خود و نظراتش دارد، او را به یک نویسنده و سخنران پرطرفدار در این حوزه تبدیل کرده است.
من در یک محله متوسط رو به پایین در حومه کپنهاگ بزرگ شدم. در هرجایی خارج از اسکاندیناوی وضعیت من با برچسب «فقیر» معرفی می‌شد اما شبکه حمایتی دانمارک امکان عرضه چیزی بهتر را فراهم کرد. از افسانه‌سازی قهرمانانه و اینکه بگویم من همه کاری را خودم انجام دادم، متنفرم. از حمایت‌های دولتی برای بهداشت، آموزش‌ و حتی پرداخت‌های نقدی سپاسگزارم. در خانه‌ای که توسط موسسه حمایتی ساخته‌شده بود، بزرگ شدم و مادرم قدرت جادویی داشت که هر ناممکنی را عملی سازد.

کمودور ۶۴: یکی از رویاهای دیوانه‌وار حقیقی

به یاد می‌آورم که بارها با برادرم بازی‌ای به نام «اگر یک میلیون کرون برنده شوید چه می‌کنید؟» را انجام می‌دادیم، با برد مجازی خود خرید کرده و گزینه‌های مقابل یکدیگر و احتمالات را بررسی می‌کردیم. تصور کنید درباره اینکه تمام سال را برای تامین هزینه خرید یک کمودور ۶۴ پس‌انداز کنید یا اینکه برای تعطیلات به یک کشور خارجی پرواز کنید؟ یا اینکه کار دیوانه‌واری انجام دهید و برای خانواده یک اتومبیل بخرید؟ (سقف آرزوها بلندتر از برج ایفل بود!) فرض اساسی در این افراط خیالی این بود که اگر ما از محدودیت‌های تخفیف‌های هفتگی رها شویم، زندگی چقدر بهتر خواهد شد. چقدر زندگی زیبا می‌شد اگر می‌توانستم .‌.‌.
همچنان که بزرگ‌تر شدم، این بازی در ذهنم حضور داشت. همیشه چیزهای دیگری غیر از آنچه که می‌شود با پول خرید را می‌خواسته‌ام. از خوشبختی‌ام بود که مایحتاج اولیه برایم فراهم بود و موفق شدم لوح فشرده(سی‌دی) نرم افزاری را از طریق شبکه ارتباطی رایانه‌ای که در آن زمان وجود داشت، بفروشم، اما همیشه اشتیاق برای بیشتر وجود دارد و اعتقاد بر این است که فقط کمی اضافی می‌تواند نقطه اوج سعادت ابدی باشد. آرزوی یک آمیگا ۱۲۰۰ داشتم، عملی شد‌ و پس از آن فکرکردم که آنچه واقعا می‌خواهم یک آمیگا ۴۰۰۰ است و .‌.‌.
سپس در سال ۲۰۰۶ ‌ناگهان اتفاقاتی رخ داد. جف بزوس به برنامه Basecamp که من و همکارم نوشته بودیم، علاقه‌مند شد و ما بخشی از سهام شرکت‌مان را به میلیون‌ها دلار به او فروختیم. روزهای پس از آن تاریخ را به یاد می‌آورم که می‌دیدم تعداد ارقام حساب بانکی‌ام به طرز شگفت‌انگیزی زیاد شده بود. روبه‌روی درب مرکز خرید ایستاده بودم و می‌توانستم همه رایانه‌ها، دوربین‌هایی را که می‌خواستم و حتی هر اتومبیلی که مورد علاقه‌ام بود، ‌بخرم.
اما یکی از استوانه‌های طرح‌‌های خیال‌پردازی من این بود که هرگز مجبور نباشم کار کنم. یک نوع اوقات فراغت ابدی، مرحمت وجودی که برای مدت طولانی در انتظارش بودم. بنابراین کمی محاسبه کردم و دریافتم که اگر همه پولم را صرف ترکیب محتاطانه‌ای از سهام و اوراق قرضه کنم، قادر خواهم بود که یک زندگی راحت فراهم کنم. وقتی که این خواسته واقعا عملی شد، من همه آن روز احساس رضایتمندی کردم و این احساس برای مابقی روزهای هفته نیز وجود داشت. اما پس از آن یک چالش درونی بر این وضعیت غلبه کرد و آن اینکه‌ چرا دنیا متفاوت نشده؟
اینکه نگران نباشم و به قیمت غذاهای رستوران نگاه کنم، رضایت‌بخش بود. برای نخستین ماه‌های پس از آن من به سختی به آن پول دست زدم. البته یک تلویزیون و جعبه‌های دی‌وی‌‌دی‌‌ خریدم اما این به معنای انجام هرچه می‌خواستم، نبود. هنوز به پایان سال نرسیده من هم درگیر خریدهای کلیشه‌ای شدم: یک لامبورگینی زرد، به هر حال من هنوز آدمی را ندیده‌ام که سوار لامبورگینی باشد و شاد نباشد! اما آنچه که موجب ادامه روند حرکت برای من بوده، برنامه‌نویسی به زبان Ruby و راه‌اندازی Basecamp و نوشتن برای Signal v Noise و عکاسی است و همه راه‌هایی که منجر به آموختن و لذت‌بردن از شیوه زندگی‌ام شد که باعث شد برای سال‌ها امکان پیشرفت داشته باشم. مثل این بود که من پرده کشیده‌شده روی رویای میلیونرها را کنار زدم و دریافتم که بیشتر آن چیزهایی را که در آن طرف پرده بود، قبلا داشته‌ام. همان جزئیات، همان نگرانی‌ها و ترس‌ها، اما من دریافتم که تغییر اعداد حساب بانکی یا اندازه تلویزیون و یا داشتن اتومبیل من را کامل نمی‌سازد. من باید کمال را در درون خودم جست‌وجو کنم.



کپشن در مورد چتر ؛ جملات کوتاه عاشقانه و غمگین برای چتر