بیهوده


بیهوده

ای گل بی ساقه گذشتم ز رُخ و بوی خوشت بیهوده به جانت زده ام آب و ترنم به چِشت ای که در حال پریشانی و سختی زده ای جا بیهوده گمان برده ام هستی به دلم مونس غم ها صد عیب بر این دولت و صد داد بر اینشاعر:علیرضا شیخی

ای گل بی ساقه گذشتم ز رُخ و بوی خوشت
بیهوده به جانت زده ام آب و ترنم به چِشت

ای که در حال پریشانی و سختی زده ای جا
بیهوده گمان برده ام هستی به دلم مونس غم ها

صد عیب بر این دولت و صد داد بر این بخت سیه
جز من چه کسی بود تو را محرم اسرار و گنه

اندیشه ام از عاقبت کار و وصالت شده نابود
بیهوده نگاهم به دو چشمت شده محدود

چون می گذرد، از غم امروز چه باک است
بیچاره دل خسته براهت چه هلاک است

از روز نخست عاقبت کار مرا زار نمودی
در راه وصال شعله ی آتش به وجودم بنهادی

آمد خبر از گردش ایام که این فصل خرامان
تآخر نبرد بار غم و درد جدایی سر و سامان



عشق