یک داستان کوتاه خواندنی از چخوف که شاید شبیه زندگی ما باشد!
همین چند روز پیش، “یولیا واسیلی اونا” پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم. به او گفتم: – بنشینید یولیا.میدانم که دست و بالتان خالی است، اما رو در بایستی دارید و به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم. این طور نیست؟ […]