نمی دانم
ز اصل خویش گریزانم
که هر برگی ز هر شاخی
که می افتد
هراسانم
و
سرگردان
درین روزهای بی پایان
سراسر قصه ها
هر جا
برایم قصه ها گفتن
برایم شکوه ها کردن
کنار رودهای بی پایان
همان سردی
بسان بید میلرزم
تنم خسته
و
تلخی های بی پایان
کجا هستی
کجا هستی
که بودم را
برایت نیست میکردم
ز اصل خویش گریزانم
که هر برگی ز هر شاخی
که می افتد
هراسانم
و
سرگردان
درین روزهای بی پایان
سراسر قصه ها
هر جا
برایم قصه ها گفتن
برایم شکوه ها کردن
کنار رودهای بی پایان
همان سردی
بسان بید میلرزم
تنم خسته
و
تلخی های بی پایان
کجا هستی
کجا هستی
که بودم را
برایت نیست میکردم