در این بخش مجله روزانه مجموعه اشعار زیبای مولانا در مورد زندگی را گردآوری کرده ایم. مولانا یکی از شاعران بزرگ ایران زمین است که قبلا هم مجموعه شعر عاشقانه مولانا را در سایت قرار داده بودیم. امیدواریم از شعر کوتاه و بلند مولانا با موضوع زندگی لذت ببرید.
مجموعه اشعار، شعر کوتاه و بلند مولانا در مورد زندگی
ماییم که از بادهی بیجام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بیهیچ سرانجام خوشیم
***
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
***
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ
***
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشناگر سیل عالم پر شود هر موج، چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هواما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزاای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه دهای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصااین باده اندر هر سری سودای دیگر میپزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شمادیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کُلَه
امروز مِی درمیدهد تا برکند از ما قباای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان، چون پری
خوش خوش کشانم میبری آخر نگویی تا کجاهر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فناعالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی میرسد برمیشکافد کوه رایک پاره اخضر میشود یک پاره عبهر میشود
یک پاره گوهر میشود یک پاره لعل و کهرباای طالب دیدار او بنگر در این کهسار اوای که چه باده خوردهای ما مست گشتیم از صداای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیدهای؟
گر برده ایم انگور تو، تو بردهای انبان ما!
***
اشعار کوتاه از مولانا
دشمن خویشیم و یار آنکه ما را میکشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد
زان چنین چندان و خوش ما جان شیرین میدهیم
کان ملک ما را بشهد و قند و حلوا میکشد
خویش فربه مینماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا میکشد
آن بلیس بی تیش مهلت همی خواهد ازو
مهلتی دادش که او را بعد فردا میکشد
همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه
در مدزد از وی گلو، گر میکشد تا میکُشد
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا میکشد
کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون
خفیه صد جان میدهد دلدار، پیدا میکشد
از زمین کالبد بر زن سری وانگه ببین
کو ترا بر آسمان بر میکشد یا میکُشد
روح ریحی میستاند راح روحی میدهد
باز جان را میرهاند، جغد جان را میکشد
آن گمان ترسا برد، مؤمن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا میکشد
هر یکی عاشق چو منصورند، خود را میکشند
غیر عاشق و انما که خویش عمدا میکشد
صد تقاضا میکند هر روز مردم را اجل
عاشق حق خویشتن را بی تقاضا میکشد
بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان؟
گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا میکشد
***
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما
زیرا نمیدانی شدن همرنگ ما همرنگ ما
از حملههای جند او وز زخمهای تند او
سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما
اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی
بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما
زین باده میخواهی برو اول تنک، چون شیشه شو.
چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما
هر کان میاحمر خورد بابرگ گردد برخورد
از دل فراخیها برد دلتنگ ما دلتنگ ما
بس جرهها در جو زند بس بربط شش تو زند
بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما
ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن
با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر
گر قیصری اندر گذر از زنگ ما از زنگ ما
اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما
تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما
من از کجا پند از کجا؟ باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را بر ریز بر جان، ساقیا
بر دست من نه جام جان،ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان، ساقیا
نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان، ساقیاای جان جان جان جان، ما نامدیم از بهر نان
برجه، گدا رویی مکن در بزم سلطان، ساقیا
اول بگیر آن جام مه، بر کفهی آن پیر نه.
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان، ساقیا
رو سخت کنای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان، ساقیا
بر خیزای ساقی بیا،ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان، ساقیا
***
مجموعه شعر مولانا
من اگر دستزنانم، نه من از دست زنانم
نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم
نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم
نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم
مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهــــل زمــــانم
خـــرد پـــوره آدم چـــه خبـــر دارد از ایــن دم
کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم
مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم
***
از جمــادی مـــُردم و نـــامی شـدم
وز نمـــا مـردم به حیوان بــــر زدم
مـــردم از حیـــوانی و آدم شــــدم
پس چـــه ترسم کی ز مردن کم شدم
حمــلـة دیـگــر بمـــیرم از بشـــر
تا بـــرآرم از ملایـــک بــال و پــر
وز ملـک هم بــایــدم جستـن ز جو
کُــلُّ شَــیءهـالــک الـــّا وجــهه
بــار دیـگر از مـلـک قــربـان شـوم
آنچـه انــدر وهم ناید آن شــــــوم
پس عـدم گــردم عـدم، چون ارغنون
گـویــــدم کــــانّا إِلَیــه راجــعون
***
اشعار عاشقانه مولانا
ای عاشقــان ای عاشقـان پیمانه را گم کرده ام
در کنج ویران مــــانده ام، خمخــــانه را گم کرده ام
هم در پی بالائیــــان، هم من اسیــر خاکیان
هم در پی همخــــانه ام، هم خــانه را گم کرده ام
آهـــــم چو برافلاک شد اشکــــم روان بر خاک شد
آخـــــر از اینجا نیستم، کاشـــــانه را گم کرده ام
در قالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیر حبس شد، جانانه را گم کرده ام
از حبس دنیا خسته ام، چون مرغکی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد، سامانه را گم کرده ام
در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان
میخوانْد با خود این غزل؛ دیوانه را گم کرده ام
گـــر طالب راهی بیــــا، ور در پـی آهی برو
این گفت و با خود میسرود، پروانه راگم کرده ام