در این قسمت مجموعه اشعار شاهنامه فردوسی را گردآوری کرده ایم که دارای موضوعات گوناگونی هستند. این اشعار با موضوع عاشقانه، جنگ رستم و سهراب، موضوع وطن و ایران و موضوعات کودکانه هستند.
مجموعه اشعار فردوسی
شاعر ایرانی فردوسی با سردون شاهنامه زبان فارسی را زنده نگه داشت. فردوسی شاعر حماسه سرای پارسی و سراینده شاهنامه حماسی ملی ایران است. فردوسی در سطح جهان دارای نام و آوازه ای بلند است و دوستداران اشعار در مورد ایران به این شاعر بزرگ بسیار علاقه دارند.
ابوالقاسم فردوسی طوسی سال 329 هجری قمری در روستای پاژ شهرستان طوس در خراسان متولد شد. پژوهشگران سرودن شاهنامه را بر پایه شاهنمامه ابومنصوری از زمان سی سالگی فردوسی می دانند. تنها سروده ای که روشن شده از او می باشد، شاهنامه است. فردوسی شاهنامه را در سال 384 هجری سه سال پیش از پادشاه شدن محمد غزنوی، به پایان برد و در سال 400 هجری در هفتاد و یک سالگی، تحریر دوم را به انجام رساند. سروده های دیگی هم به فردوسی منتسب شده اند که بیشتر آنها بی پایه هستند. فردوسی شاعر ایرانی در سال 416 در طوس خراسان درگذشت.
شعر بردباری و پرهیز از غرور
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه به خواری بود
***
شعر نیکی و احسان
مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بد
نگر تا چه کاری، همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
تو تا زنده ای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای
***
شعر بی آزاری فردوسی
اشعار شاهنامه فردوسی
به نزد کهان و به نزد مهان
به اذیت موری نیرزد جهان
***
شعر کوتاه فردوسی درباره کار و تلاش
به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
***
اشعار فردوسی
ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دایم بوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول
که او را به خوبی ستاید رسول
که من شهر علمم علیم در ست
درست این سخن قول پیغمبرست
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست
تو گویی دو گوشم پرآواز اوست
علی را چنین گفت و دیگر همین
کزیشان قوی شد به هر گونه دین
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم بستهٔ یکدگر راست راه
منم بندهٔ اهل بیت نبی
ستایندهٔ خاک و پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین
همان چشمهٔ شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین است و این دین و راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
دلت گر به راه خطا مایلست
ترا دشمن اندر جهان خود دلست
نباشد جز از بیپدر دشمنش
که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علیست
ازو زارتر در جهان زار کیست
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکی ات باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی
شعر بلند و زیبای فردوسی
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همین رنج را کس خریدار نیست
برین گونه یک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جویندگان بر جهان تنگ بود
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرخ مهان
اگر نامدی این سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای
به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همی پای تو
نبشته من این نامهٔ پهلوی
به پیش تو آرم مگر نغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامهٔ خسروان بازگوی
بدین جوی نزد مهان آبروی
چو آورد این نامه نزدیک من
برافروخت این جان تاریک من
***
شعر شاهنامه فردوسی
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
هنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکس
همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـود
چـو ایـران نباشد تن من مـباد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم
همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم
چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام
اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار
***
شعر راست گویی و پرهیز از دروغ
به گیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی تبر هیچ اندیشه نیست
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی بجز خوبی و خرّمی
***
شعر مبارزه با حرص و آز
بخور آن چه داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی
***
شعر زیبای مبارزه با هوای نفس و شهوت رانی
اگر بر خرد چیره گردد هوا
نیابد ز چنگ هوا، کس رها
خردمند کآرد هوا رابه زیر
بود داستانش چو شیر دلیر
***
بهترین تک بیتی فردوسی درباره خدا
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
***
اشعار زیبای فردوسی در مورد مرگ
جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند بجز گفتنی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
***
شعر زیبای فردوسی درباره خوبی کردن
بیا تا همه ی دست نیکی بریم
جهان جهان رابه بد نسپرسمنباشد همه ی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنجِ دینار و کاخ بلند
نخواهد بُدَن مر تو را سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوارمایه مدارجز وی را مخوان کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهانازو بر روان محمد سلام
بیارانش بر هریکی برفزودسر انجمن بد ز یاران علی
که خوانند وی را علی ولیهمه ی پاک بودند و پرهیزگار
سخن هایشان برگذشت از شمارکنون بر سخن ها فزایش کنیم
جهان آفرین را ستایش کنیمبه یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراسبسی رنج بردم دراین سال سی
عجم زنده کردم بدین فارسی
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام
***
اشعار زیبای فردوسی
چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دیدچنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمایمبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین منهمه ی کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد بادگر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد منهمه ی زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
***
شعر شاهنامه برای کودکان
در اینجا شعری کوتاه و زیبا از فردوسی برای کودکان را قرار داده ایم که در مورد خطاها و نیکی ها است.
کنون ای سخن گوی بیدار مغز
یکی داستانی بیرای نغزسخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش بردکسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ناخوشی رای اوگش بودهمی خویشتن را چلیپا کند
به پیش خردمند رسوا کندولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همه خوی خویشاگر داد باید که ماند بجای
بیرای ازین پس بدانا نمایچو دانا پسندد پسندیده گشت
به جوی تو در آب چون دیده گشتزگفتار دهقان کنون داستان
تو برخوان و برگوی با راستانکهن گشته این داستانها ز من
همی نو شود بر سر انجمناگر زندگانی بود دیریاز
برین وین خرم بمانم درازیکی میوهداری بماند ز من
که نازد همی بار او بر چمنازان پس که بنمود پنچاه و هشت
بسر بر فراوان شگفتی گذشتهمی آز کمتر نگردد بسال
همی روز جوید بتقویم و فالچه گفتست آن موبد پیش رو
که هرگز نگردد کهن گشته نوتو چندان که گویی سخن گوی باش
خردمند باش و جهانجوی باشچو رفتی سر و کار با ایزدست
اگر نیک باشدت جای ار بدستنگر تا چه کاری همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنویدرشتی ز کس نشنود نرم گوی
به جز نیکویی در زمانه مجویبه گفتار دهقان کنون بازگرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد
***
شعر معروف فردوسی در مورد ایران
سیاوش منم نه از پریزادگان
از ایرانم از شهر آزادگانکه ایران بهشت است یا بوستان
همی بوی مشک آید از بوستانسپندار پاسبان ایران تو باد
ز خرداد روشن روان تو بادندانی که ایران نشست من است
جهان سر به زیر دو دست من استهنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را به کسهمه یکدلانند و یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراسدریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شودهمه جای جنگی سواران بدی
نشستن گه شهریاران بدیچو ایران نباشد تن من مباد
بر این بوم و بر زنده یک تن مبادهمه روی یکسر به جنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریمز بهر بر و بوم و پیوند خویش
زن و کودک وخرد و فرزند خویشهمه سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
***
شعر فردوسی جنگ رستم و سهراب
دگر باره اسپان ببستند سخت
به سر بر همی گشت بدخواه بختبه کشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمرهرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا به کردار مومسرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببستغمی بود رستم ببازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگخم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توانزدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیرسبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیدار دل بردریدبپیچید زانپس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کردبدو گفت کاین بر من از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلیدتو زین بیگناهی که این کوژپشت
مرابرکشید و به زودی بکشتبه بازی بکویند همسال من
به خاک اندر آمد چنین یال مننشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندر آمد روانم بسرهرآنگه که تشنه شدستی به خون
بیالودی آن خنجر آبگونزمانه به خون تو تشنه شود
براندام تو موی دشنه شودکنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شویوگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهربخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین منازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشانکه سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستارچو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشتبپرسید زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروشکه اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشانبدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخوییز هر گونهای بودمت رهنمای
نجنبید یک ذره مهرت ز جایچو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرمهمی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببستمرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کارکنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشتهمان نیز مادر به روشن روان
فرستاد با من یکی پهلوانبدان تا پدر را نماید به من
سخن برگشاید به هر انجمنچو آن نامور پهلوان کشته شد
مرا نیز هم روز برگشته شدکنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنمچو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردریدهمی گفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمنهمی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب رویبدو گفت سهراب کین بدتریست
به آب دو دیده نباید گریستازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بودچو خورشید تابان ز گنبد بگشت
تهمتن نیامد به لشکر ز دشتز لشکر بیامد هشیوار بیست
که تا اندر آوردگه کار چیستدو اسپ اندر آن دشت برپای بود
پر از گرد رستم دگر جای بودگو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان بران دشت کینگمانشان چنان بد که او کشته شد
سرنامداران همه گشته شدبه کاووس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهیز لشکر برآمد سراسر خروش
زمانه یکایک برآمد به جوشبفرمود کاووس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوسازان پس بدو گفت کاووس شاه
کز ایدر هیونی سوی رزمگاهبتازید تا کار سهراب چیست
که بر شهر ایران بباید گریستاگر کشته شد رستم جنگجوی
از ایران که یارد شدن پیش اویبه انبوه زخمی بباید زدن
برین رزمگه بر نشاید بدنچو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتنکه اکنون که روز من اندر گذشت
همه کار ترکان دگرگونه گشتهمه مهربانی بران کن که شاه
سوی جنگ ترکان نراند سپاهکه ایشان ز بهر مرا جنگجوی
سوی مرز ایران نهادند رویبسی روز را داده بودم نوید
بسی کرده بودم ز هر در امیدنباید که بینند رنجی به راه
مکن جز به نیکی بر ایشان نگاهنشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون رخ و لب پر از باد سردبیامد به پیش سپه با خروش
دل از کردهٔ خویش با درد و جوشچو دیدند ایرانیان روی اوی
همه برنهادند بر خاک رویستایش گرفتند بر کردگار
که او زنده باز آمد از کارزارچو زان گونه دیدند بر خاک سر
دریده برو جامه و خسته بربه پرسش گرفتند کاین کار چیست
ترادل برین گونه از بهر کیستبگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامیتر خود بیازرده بودهمه برگرفتند با او خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوشچنین گفت با سرفرازان که من
نه دل دارم امروز گویی نه تنشما جنگ ترکان مجویید کس
همین بد که من کردم امروز بسچو برگشت ازان جایگه پهلوان
بیامد بر پور خسته روانبزرگان برفتند با او بهم
چو طوس و چو گودرز و چون گستهمهمه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادند یکسر ز بندکه درمان این کار یزدان کند
مگر کاین سخن بر تو آسان کندیکی دشنه بگرفت رستم به دست
که از تن ببرد سر خویش پستبزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فرو ریختندبدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روی گیتی برآری تو دودتو بر خویشتن گر کنی صدگزند
چه آسانی آید بدان ارجمنداگر ماند او را به گیتی زمان
بماند تو بیرنج با او بمانوگر زین جهان این جوان رفتنیست
به گیتی نگه کن که جاوید کیستشکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ
اشعار عاشقانه فردوسی
چراغست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچچو سی روز گردش بپیمایدا
شود تیره گیتی بدو روشناپدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خوردچو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندر زمان او شود ناپدیددگر شب نمایش کند بیشتر
ترا روشنایی دهد بیشتربه دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخستبود هر شبانگاه باریکتر
به خورشید تابنده نزدیکتربدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد
***
چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دیدچنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمایمبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین منهمه کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد بادگر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد منهمه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
***
گر ایوان ما سر به کیوان برست
ازان بهرهٔ ما یکی چادرستچو پوشند بر روی ما خون و خاک
همه جای بیمست و تیمار و باکبیابان و آن مرد با تیز داس
کجا خشک و تر زو دل اندر هراستر و خشک یکسان همی بدرود
وگر لابه سازی سخن نشنوددروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیابه پیر و جوان یک به یک ننگرد
شکاری که پیش آیدش بشکردجهان را چنینست ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزادازین در درآید بدان بگذرد
زمانه برو دم همی بشمردچو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریارز مادر همه مرگ را زادهایم
برینیم و گردن ورا دادهایم
***
اشعار زیبای فردوسی
از آن پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنجشما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فرازچنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهرگهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤسبدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بینهیبنگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذردبدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشمچو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شویبه فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز رامجوی از دل عامیان راستی
که از جست و جو آیدت کاستیوزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخورنه خسروپرست و نه یزدانپرست
اگر پای گیری سر آید به دستبترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهانسخن هیچ مگشای با رازدار
که او را بود نیز انباز و یارسخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیرسخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازهرویمکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش راهرانکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواههمه داده ده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبارچو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوسبه جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد به ننگوگر آشتی جوید و راستی
نبینی به دلش اندرون کاستیازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آبرویچو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شویتو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دارهمی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهانکه باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتانز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پودنیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد منبیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپرسم
***
زیباترین اشعار فردوسی
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذردخداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمایخداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهرز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهی بر شده پیکرستبه بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده رانیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاهسخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خردخرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همیستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بستخرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهی سخته کی گنجد اویبدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توانبه هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شویپرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاهتوانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بوداز این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
***
گزیدهای از بهترین اشعار فردوسی
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلیدسرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربندپذیرنده هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان بردز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکیمگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همیترا از دو گیتی برآوردهاند
به چندین میانجی بپروردهاندنخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدارشنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفریننگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین به گزینبه رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاستچو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلانگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست دردنه گشت زمانه بفرسایدش
نه آن رنج و تیمار بگزایدشنه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همیازو دان فزونی ازو هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار
***
دانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منستهنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکسهمه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراسدریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـودچـو ایـران نباشد تن من مـباد
در این بوم و بر زنده یک تن مبادهمـه روی یکسر بجـنگ آوریـم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریمهمه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیمچنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کاماگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار
***
شعر فردوسی در مورد اعراب
ﻋﺮﺏ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﺞ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﻭ ﺑﺪ ﺧﻮﯼ ﻭ ﺍﻫﺮﯾﻤﻦ ﺍﺳﺖﭼﻮ ﺑﺨﺖ ﻋﺮﺏ ﺑﺮ ﻋﺠﻢ ﭼﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﺷﺪ ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﺍﻩ
ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻧﺘﺎﺑﺪ ﺩﮔﺮ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺎﻩﺯ ﻣﯽ ﻧﺸﺌﻪ ﻭ ﻧﻐﻤﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺭﻓﺖ
ﺯ ﮔﻞ ﻋﻄﺮ ﻭ ﻣﻌﻨﯽ ﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺭﻓﺖﺍﺩﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺷﺪ ﻭﺑﺎﻝ
ﺑﻪ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝﺟﻬﺎﻥ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﯼ ﺍﻫﺮﯾﻤﻨﯽ
ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻬﺮ ﻭﺭﺯﯾﺪﻩ ﻭ ﺩﻝ ﺩﺷﻤﻨﯽﮐﻨﻮﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻪ ﻣﯽ
ﮐﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﯼ ﻧﯽﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﺮﺯﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﺎﻡ
ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺵ ﺁﺭﯾﻢ ﺟﺎﻡﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﯿﺎﻩ
ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﻨﺎﻩﭼﻮ ﺑﺎ ﺗﺨﺖ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﻮﺩ
ﻫﻤﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﻮﺑﮑﺮ ﻭ ﻋﻤﺮ ﺷﻮﺩﺯ ﺷﯿﺮ ﺷﺘﺮ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺳﻮﺳﻤﺎﺭ
ﻋﺮﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﺎﺭﮐﻪ ﺗﺎﺝ ﮐﯿﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﺭﺯﻭ
ﺗﻔﻮ ﺑﺮﺗﻮ ﺍﯼ ﭼﺮﺥ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﺗﻔﻮﺩﺭﯾﻎ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ
ﮐﻨﺎﻡ ﭘﻠﻨﮕﺎﻥ ﻭ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ