اشعار فردوسی در مورد عشق و خداوند (گلچین زیباترین اشعار فردوسی)
این مطلب در سایت روزانه اشعار فردوسی در مورد عشق و خداوند (گلچین زیباترین اشعار فردوسی) (https://roozaneh.net/fun/sms/%d8%a7%d8%b4%d8%b9%d8%a7%d8%b1-%d9%81%d8%b1%d8%af%d9%88%d8%b3%db%8c-%d8%b9%d8%b4%d9%82-%d8%ae%d8%af%d8%a7/) منتشر شده است. اشعار فردوسی درباره عشق و خداوند در این بخش به مناسبت 25 اردیبهشت روز بزرگداشت فردوسی مجموعه ای گلچین شده...
اشعار فردوسی درباره عشق و خداوند
در این بخش به مناسبت 25 اردیبهشت روز بزرگداشت فردوسی مجموعه ای گلچین شده از اشعار فردوسی در مورد عشق و خداوند را ارائه کرده ایم.
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدمستاره شب تیره یار منست
من آنم که دریا کنار منستبه رنجی رسیدستم از خویشتن
که بر من بگرید همه انجمن
***
نگار تو اینک بهار منست
مر این پرنیان غمگسار منست
***
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن
اگر چند بخشی ز گنج سخن
بر افشان که دانش نیاید به بن
***
ابا داور پاک گفتم به راز
که ای چاره خلق و خود بی نیاز
رسیده به هر جای برهان تو
نگردد فلک جز به فرمان تو
یکی بنده ام با دلی پر گناه
به نزد خداوند خورشید و ماه
امیدم به بخشایش تست و بس
به چیزی دگر نیستم دسترس
به بد مهری من روانم مسوز
به من بازبخش و دلم برفروز
***
اشعار در مورد خدا از فردوسی
خداوند ناهید و کیوان وهور
ازویست شاهی و زویست زور
همه بندگانیم و ایزد یکیست
خداوند هست و خداوند نیست
دلش خسته تر زان و تین زارتر
سخن هر چه بر بنده دشوار تر
که فرمان دهد کردگار جهان
گشاده تر آن باشد اندر نهان
***
همین بود کام دل افروزیم
که روزی بود دیدنت روزیم
***
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذردخداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمایخداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهرز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده بر شده پیکرستبه بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده رانیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاهسخن هرچه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خردخرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همیستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بستخرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه سخته کی گنجد اویبدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توانبه هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شویپرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاهتوانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
***
شعر کوتاه عشق از فردوسی
بکام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
***
کسی زنده بر آسمان نگذرد
مگر آن که با عشق یزدان پرد
سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرّد روان سوی یزدان پاک
اگر مرگ داد است، بیداد چیست
ز بیداد این همه بانگ و فریاد چیست
از این راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر تو را راه نیست
چنان که داد است بیداد نیست
چون داد آمده است بانگ و فریاد نیست
***
چراغست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچچو سی روز گردش بپیمایدا
شود تیره گیتی بدو روشناپدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خوردچو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندر زمان او شود ناپدیددگر شب نمایش کند بیشتر
ترا روشنایی دهد بیشتربه دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخستبود هر شبانگاه باریک تر
به خورشید تابنده نزدیک تربدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد
***
اشعار کوتاه از فردوسی
ز مهر تو دیریست تا خسته ام
به بند هوای تو دل بسته ام
***
ستایش کنم ایزد پاک را
که گویا و بینا کند خاک را
بموری دهد مالش نره شیر
کند پشه بر پیل جنگی دلیر
به گیتی نبینم همی یار کس
جز ایزد مرا نیست فریاد رس
***
همه دست یک سر به یزدان زنیم
منی از تن خویشتن بفکنیم
اگر چندت اندیشه گردد دراز
هم از پاک یزدان نه ای بی نیاز
***
تویی در جهان مرمرا چشم راست
به جز تو دلم آرزویی نخواست
***
از آغاز باید که دانی درست
سر مایه ی گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آرد پدید
***
اشعار بلند در مورد فردوسی
نگویی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پریستهر آن کس که از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترامن اینک به پیش تو استاده ام
تن و جان شیرین ترا داده امز من هرچ خواهی همه کام تو
برآرم نپیچم سر از دام توبهانه چه داری تو از مهر من
بپیچی ز بالا و از چهر منکه تا من ترا دیدهام برده ام
خروشان و جوشان و آزرده امهمی روز روشن نبینم ز درد
برآنم که خورشید شد لاجوردکنون هفت سالست تا مهر من
همی خون چکاند بدین چهر منیکی شاد کن در نهانی مرا
ببخشای روز جوانی مرا
***
ز یاقوت سرخست چرخ کبود
نه از آب و گرد و نه از باد و دودبه چندین فروغ و به چندین چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغروان اندرو گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفتست روزز خاور برآید سوی باختر
نباشد ازین یک روش راستترایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی
***
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب رایکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشتدو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
***
ربخندد بدو گورید ای شوخ چشم
به عشق تو گریان نه از درد و خشم
نخندد زمین تا نگرید هوا
هوا را نخوانم کف پادشا
که باران او در بهاران بود
نه چون همت شهریاران بود
***
ز مهر تو دیریست تا خسته ام
به بند هوای تو دل بسته ام
بکام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
نگار تو اینک بهار منست
مر این پرنیان غمگسار منست
همین بود کام دل افروزیم
که روزی بود دیدنت روزیم
تویی در جهان مرمرا چشم راست
به جز تو دلم آرزویی نخواست
***
اشعار زیبای فردوسی
به کردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسیچو این داستان ها شنیدم ز تو
بسی لب به دندان گزیدم ز توبجستم همی کتف و یال و برت
بدین شهر کرد ایزد آبشخورتتوراام کنون گر بخواهی مرا
نبیند جزین مرغ و ماهی مرایکی آنک بر تو چنین گشتهام
خرد را ز بهر هوا کشتهامودیگر که از تو مگر کردگار
نشاند یکی پورم اندر کنارمگر چون تو باشد به مردی و زور
سپهرش دهد بهره کیوان و هورسه دیگر که اسپت به جای آورم
سمنگان همه زیر پای آورم
***
بنام خداوند خورشید و ماه
که دل را بنامش خرد داد راه
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی
***
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده ی بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه ی سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یک سو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخن گاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
***
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همین رنج را کس خریدار نیست
برین گونه یک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جویندگان بر جهان تنگ بود
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرخ مهان
اگر نامدی این سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای
به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همی پای تو
نبشته من این نامه پهلوی
به پیش تو آرم مگر نغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامه خسروان بازگوی
بدین جوی نزد مهان آبروی
چو آورد این نامه نزدیک من
برافروخت این جان تاریک من
***
که من عاشقم همچو بحر دمان
ازو بر شده موج تا آسمانپر از پور سامست روشن دلم
به خواب اندر اندیشه زو نگسلمهمیشه دلم در غم مهر اوست
شب و روزم اندیشه چهر اوستمرا مهر او دل ندیده گزید
همان دوستی از شنیده گزیدبرو مهربانم به بر روی و موی
به سوی هنر گشتمش مهرجوی
***
بدارم وفای تو تا زنده ام
روان را به مهر تو آکنده ام
***
به نام خداوند خورشید و ماه
که او داد بر نیک و بد دستگاه
وزویست پیروزی و هم شکست
به نیک و به بد زو بود کام و دست
جهان و مکان و زمان آفرید
پی مور و کوه گران آفرید
خرد داد و جان و تن زورمند
بزرگی و دیهیم و تخت بلند
رهایی نیابد سر از بند اوی
یکی را بود فر و اورند اوی
یکی را دگر شور بختی بود
نیاز و غم و درد و سختی بود
یکی را ز چاه آورد سوی گاه
یکی را ز ماهی برد سوی ماه
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
همه داد بینم ز یزدان پاک