فصلی نو


فصلی نو آغاز شد جای دیروز تهی از بودن امروز سرشار از زندگی کرد برگهای زرد...
فصلی نو آغاز شد جای دیروز تهی از بودن امروز سرشار از زندگی کرد برگهای زرد پاییزی نم نم باران عاشقانه چو رخت بر بست جایش لباس سپید آمد به میان برون و درون روشن ز مهتاب آغشته به خرده نگاه...
فصلی نو آغاز شد
جای دیروز تهی از بودن
امروز سرشار از زندگی کرد
برگهای زرد پاییزی
نم نم باران عاشقانه
چو رخت بر بست
جایش لباس سپید آمد به میان
برون و درون روشن ز مهتاب
آغشته به خرده نگاه تازه
یاوری نیافتم در این سردی جان سوز
سیراب نشد لبهای کودک کار
همه در آتش خرامان ، گرم و نرم
او بدنبال جان پناهی کوچک
در شگفتم که روزی بود
دیروز و امروز و فردایی
نشد قلبم آگه زین بی وفایی
همه در صف ترنج و انار
او بدنبال لقمه نانی
در گاری رفتگران
خجل آمد وجدان در این درگه
که انسان یافتن سیری چند
من به یغما بردم
همه احساس و مهر
به چند جرعه عشق
کودک می شد سیراب
نمیدانم این قصه بود
یا درد بی درمان