زندگی پیله گی


زندگی پیله گی
در پیله‌ام چای دم کردم گاه گاهی می‌نشینم و به نور فکر می‌کنم چشمانم را می‌بندم قلب صدایش در پیله می‌پیچد نور در فقدان معشوق را چه صنم آنگاه عقل هم همدست است فرمانش می‌دهد فراموش کن...

در پیله‌ام
چای دم کردم
گاه گاهی می‌نشینم و به نور فکر می‌کنم
چشمانم را می‌بندم
قلب صدایش در پیله می‌پیچد
نور در فقدان معشوق را چه صنم
آنگاه عقل هم همدست است
فرمانش می‌دهد
فراموش کن پروانگی
تو به حکم دل
محکومی به زندگی پیله‌گی
و من خاموش می‌مانم
آنگونه که نوغان‌دار
مپندارد در آینده‌ای نزدیک
قصد پروانگی دارم
و چنباتمه زده‌ام
در مثلثِ
دل، عقل و نور
دگر نمی‌دانم
کدامیک می‌رساندم به او
هاج و واج بودم در ابریشم عادت
قلم با خطی خوش نوشت
دست بشوی از او
من در این پیله
نقش ساعتی را کشیدم
رو به روی قلم گذاشتم
پرسید این چیست؟
گفتمش: این است زمان پروانگی
ناگاه نوغان‌دار
چوبرگی خشک پیله را با دو انگشت درید
و گویی پایانی خوش بود برای کرمی که بود در بلاتکلفی
گویی نوغان‌دار به لطف قلم
آگاه شد از زمان پروانه شدن
و چقدر شباهت
از نوغان‌دار تا اوضاع این جماعت
و از قلم تا آگاهی حاصل از قلم
و مرگی چنین.
.
.
.
شعر زندگی پیله‌گی از کتابم ابریشمِ عادت تقدیم به شما خوبان.
.
.
.
یلدا صالحی
22 اردیبهشت 1403