از خیابان 16 آذر و خیابان مشاهیر


خیابان‌ها سن و سال دارند. برای آدم‌ها سن و سال دارند. برای تو اما خیابان انقلاب خیابان جوانی است، نه خیابان کتابفروشی‌ها.

و خیابانی که دیگر نیست…

خیابان‌‌ها قوی‌‌ترند یا خاطره‌‌ها؟ این خیابان‌‌هایند که خاطره‌‌ها را ماندگار می‌‌کنند یا خاطره‌‌ها که خیابان‌‌ها را برایت جاودانه می‌‌کنند؟

باید ۱۹ ساله بوده باشم یا ۲۰ ساله. دوچرخه کورسی‌‌ام را از سمنان آورده بودم تا فاصله میان دانشگاه تا کوی را با دوچرخه بروم. یک خیابان امیرآباد که بیشتر نبود، گیرم کمی شیب تندی داشت و وقتی غروب‌ها از دانشگاه به خوابگاه می‌رسیدم، توی عرق خیس شده بودم و من که همیشه نفرت داشتم از خیس شدن توی عرق، هر غروب که نفس‌بریده به کوی می‌رسیدم، با خودم عهد می‌کردم از فردا دیگر با دوچرخه نروم دانشگاه، اما می‌رفتم.

چون صبح که مثل همیشه دیر بیدار می‌شدم، صبحانه خورده نخورده راه می‌افتادم که با سرویس کوی بروم، پایم را که به خیابان کوی می‌گذاشتم و صف یک کیلومتری دانشجوهای خواب‌آلوده را در ایستگاه اتوبوس کوی می‌دیدم که منتظر سرویس دانشگاه بودند، پشیمان می‌شدم و می‌پریدم پشت دوچرخه و سرپایینی امیرآباد را به سرعت برق رکاب می‌زدم و می‌گذاشتم باد بیفتد توی موهایم که آن موقع‌ها هنوز یک‌دست مشکی و پرپشت بود، تا غروب که دوباره بیزار شوم از بدن خیس از عرق‌‌ام و توبه کنم از دوچرخه و صبح دوباره توبه‌ام را بشکنم تا غروب، و این عرق و توبه غروب و دوچرخه‌سواری صبح، آن‌قدر تکرار شود تا روز مواجهه‌‌ی خیابان ۱۶ آذر با دختری که هم‌‌کلاسی دبیرستان ما بود و شاگرد اولِ نه تنها مدرسه‌‌مان، که شاگرد اولِ ریاضی شهرمان و رتبه حدود ۱۰۰ کنکور.

خیابان 16 آذرخیابان ۱۶ آذر – عکس از محمد محسنی‌فر

جذب یکی از سازمان‌های سیاسی شده بود که دفتر دانشجویی‌‌شان در همان خیابان ۱۶ آذر بود. ایستادیم کمی به حرف زدن، گیرم کمی خجالت‌زده، که دانشجوهای سال یکیِ شهرستانی بودیم. هردو هنوز آنقدر سیاسی نبودیم که از بقیه هم‌‌کلاسی‌‌ها سراغ نگیریم و از زندگی روزمره دانشجویی حرف نزنیم. ماه‌‌ها بعد شنیدم دستگیر شده، در همان خیابان ۱۶ آذر، جلو همان دفتر انجمن دانشجویی. شاید دقیقا همان جا که با هم ایستاده بودیم و از دوستان مشترک‌‌مان حرف زده بودیم… چند سال بعد شنیدم اعدام شده. همین!

دیگر چطور می‌‌توانستم مثل سابق با دوچرخه بروم و بیایم و از ۱۶ آذر بگذرم؟ ۱۶ آذر این تلخ‌‌ترین خیابان بی‌‌دلیل…

*

اما خیابان‌هایی هستند که مثل شعرهای فروغ‌‌ اند، آرام، غمگین، بی‌‌هیاهو و بیهوده گریه‌‌آور، که در عین حال حس زندگی و امیدی نهفته به تو می‌دهند.

مشاهیر برای من چنین خیابانی است. با این‌که خیلی دراز نیست، خیلی شلوغ نیست، هیچ مرکز خریدی ندارد، جز یکی دو تا کافه کوچک در گوشه و کنار دنجش، آن‌ هم نه در خیابان اصلی که در فرعی‌ترین فرعی‌هایش. و نه کتابفروشی دارد و نه عطرفروشی، این محبوب‌ترین معبدهای خیابانی من.

فرانکفورت بود انگار، نمایشگاه کتاب. به خیابانی رفته بودیم که اسمش هاپت‌واخه یا چنین چیزی بود. سنگ‌فرش بود و پَت و پهن با هزارتا فروشگاه عطر که من عاشقش بودم. از نمایشگاه کتاب صاف آمدیم هاپت‌واخه. روز آخر نمایشگاه بود. بقیه رفتند سراغ خریدهای دیگر، اما من خودم را غرق کردم در عطرفروشی‌ها. همیشه کتابفروشی‌ها و عطرفروشی‌ها قادرند مرا در خودشان غرق کنند. و این عطرفروشی‌های هاپت‌واخه مرا غرق کردند. واقعا غرق شده بودم، چون ساعت را یادم رفته بود. قرارمان ساعت ۶ بود یا ۷ یا هرچی. ولی من پاک یادم رفته بود. یک‌دفعه دیدم یکی صدایم می‌زند. یکی از هم‌‌سفرهایم بود که قبلا بهش گفته بودم که عاشق عطرفروشی‌ام و حالا آمده بود اینجا پیدایم کند.

هاپت‌واخه هاپت‌واخه، فرانکفورت آلمان

خیابان‌‌هایی هستند مثل هاپت‌واخه که خاطره‌‌های بویایی‌‌ات را می‌‌سازند، خاطره های بویایی، این ماندگارترین حس از حواس آدمی. چه بسیار کوچه‌‌ها، چه بسیار خیابان‌‌ها، چه بسیار آدم‌‌هایی که خاطره‌‌های بویایی مرا انباشته‌‌اند و فقط آنجا که خود می‌‌خواهند به سراغت می‌‌آیند.

یک بار چشم‌هایم بسته بود. لحظاتی بود که بی‌‌دلیل بسته بودم‌‌شان. ناگهان بویی آمد، یکتا، یگانه؛ که شبیه هیچ بوی دیگری نبود. نسیمی نبود، بادی نبود، هیچ وزشی در کار نبود. بوی یگانه اما بود، بود و داشت به آرامی دور می‌‌شد. چشم‌‌هایم را باز کردم، شبحی گذشت و رفت و بوی یگانه را با خودش برد. خواب نبودم، حتم دارم بیدار بودم و رفتن شبح عطرآگین را حسرت می‌‌خوردم. بهشت اگر بویی داشت، شک ندارم همین بود.

*

خیابان‌ها سن و سال دارند. برای آدم‌ها سن و سال دارند. برای تو اما خیابان انقلاب خیابان جوانی است، نه خیابان کتابفروشی‌ها. خیابانی است که تو را به دانشگاه رسانده، در اولین سال‌های ورودت به جوانی، به دانشگاه.

خیابانِ سردر دانشگاه، که اولین بار با غرور، احتیاط و بی‌قراری از میان آغوشش گذشتی و قدم‌هایت را روی آسفالتش گذاشتی. دقیقه‌های زیادی به زمین چمن مخملی خوش‌‌رنگی خیره شدی که دیگر نیست. خیابانی که خلاصه تاریخ تمام سال‌های جوانی توست، تاریخ شفاهی سال‌های جوانی‌ات، نه، تاریخ شفاهی نه، خیابان صدای پای سال‌های جوانی‌‌‌ات، صدای پایی که زیر کوبش مکرر چکمه‌‌های همین خیابان محو شد. ۱۳ آبان ۵۷.

خیابان انقلابخیابان انقلاب، دهه ۴۰ شمسی

پسر بچه‌‌ای ۱۴-۱۵ ساله، کتاب‌‌ها توی دستش، خون‌‌آلود افتاده بود جلو سردر. چند نفر بودیم، هراسیده و مستاصل، که کولش کردیم و با هق‌‌هق و خشم و بغض به دانشکده پزشکی در شمالی‌‌ترین خیابان دانشگاه رساندیم. بعد باز هم صدای کوبش چکمه بود؛ سال ۷۸ از سردر تا کوی دانشگاه. صدای کوبش چکمه‌‌های این خیابان تمامی نداشت تا سال ۸۸، تا همین پارسال. این همه جوانی، این همه تلاطم، این همه صدای کوبش که حتی تا سال‌های پیری‌ات در این خیابان همراهت بوده.

*

خیابان‌ مشاهیر اما برای من دقیقا همان خیابانی است که مثل شعرهای فروغ است، آرام، غمگین، بی‌‌هیاهو و بیهوده گریه‌‌آور. با این که نه کتابفروشی دارد نه عطرفروشی، اما چیزی داشت برای من که خیال کنم آخرین خیابان دنیاست؛ چلچراغ! مشاهیر برای من یک چلچراغ داشت و بس. اما آخرین خیابانِ دنیا بود، خیابانی که در سال‌های منتهی به سالمندی‌ام می‌توانستم دوستش داشته باشم و باهاش بدوم. آخرین روزهای بی‌‌نَفَس اما مومنانه دویدن‌های استقامتم را آنجا دویده‌ام. آخرین دویدن‌های نزدیک به خط پایان ماراتن‌ ناگزیر زندگی را. خیابان مشاهیر برای من از این جهت شبیه شعرهای فروغ است که وقتی داری همین طوری هم ازش رد می‌شوی قادر است تو را به گریه بیندازد، مثل شعرهای فروغ که وقتی می‌خوانی بی‌دلیل چشم‌هایت نم برمی‌دارد.

آخرین باری که از مشاهیر می‌گذشتم… در چلچراغ را بستم، در چوبی‌اش را سه قفله کردم. حصار آهنی‌اش را کشیدم، کشویی بود، زنگ نزده بود، به راحتی بسته می‌شد. ولی خیلی ناله کرد. آخرش چفت شد. قفل آهنی‌اش را بستم و بیرون آمدم. به مشاهیر رسیدم و سریع ازش گذشتم؛ سریع‌‌ترین حالتی که می‌‌شود از خیابانی گذشت. اعتراف می‌کنم بعد از آن روز، دیگر از مشاهیر نگذشتم. دلش را نداشتم بگذرم. گذرم هم می‌افتاد راهم را کج می‌کردم از هفتِ‌‌تیر می‌رفتم یا حتی سنایی و یا دورتر.

ساختمان نرگسساختمان نرگس، دفتر سابق مجله چلچراغ در خیابان مشاهیر

آدم‌ها که توی دلت نبودند، نیستند، نمی‌دانند آخرین روز مشاهیرت چگونه گذشت. نمی‌دانند آن چند لحظه آخر، سر جای همیشگی ایستادی، هی به کوچه سام خیره شدی، هی چشم‌هایت مرطوب شد، هی شیشه عینکت را مه گرفت. بیهوده خیال می‌کردی این چلچراغ آخرین ماراتن دویدن‌‌هایت، دیگر همیشگی است. یعنی تا آخرین سال‌های پیری‌ات با تو هست. ولی نبود. نمی‌شود که باشد. هیچ وقت خیال نمی‌کردی همین اسم ساده، که گاهی از دستش عصبانی شده‌ای، گاهی به یادش گریه کرده‌ای، گاهی باهاش جشن گرفته‌ای هم به پایان برسد.

چلچراغ برایت در سال‌های میان‌سالی‌ات، آخرین نفس‌‌های احتمال جوانی‌‌ات بود، احتمال احساس خلاقیت، تا خیال کنی شاید به حرمت سن و سالت هنوز می‌توانی پا به پای جوان‌ها بدوی، گیرم به تنهایی و خستگیِ دونده استقامت.

با چلچراغ اما همه خیابان‌ها خیابان تو بود، همه جشن‌‌ها جشن چله‌‌ی تو. همه جاده‌ها مسیر دونده تنهای استقامت که تو باشی.

یاوه! یاوه! یاوه! فکرهای محال … هرگز به خیابان‌‌های تهران بدون چلچراغ فکر نکرده بودی. تنهایی، عادت دونده استقامت بود، بی‌ چلچراغ ولی، کدام دویدن؟ کدام خیابان؟ کدام مسیر؟ کدام قله؟ کدام اوج؟ مرا پناه دهید ای چراغ‌های مشوش… .

حالا چی ژوزه؟/ مهمونی تموم شده/ چراغا خاموش‌‌ان/ ملت رفتن/ شب سرد شده/ حالا چی ژوزه؟

شاید روزی برگشتم به چلچراغ… از کوچه سامی که نیست، از خیابانی که نیست … از مشاهیری که نیست، به چلچراغی که…

نیست…

به مادرم گفتم: دیگر تمام شد.

گفتم همیشه پیش از آن‌که فکر کنی اتفاق می‌افتد. باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم!….

نویسنده: فریدون عموزاده خلیلی

این متن در قسمت اول پادکست رادیوچل خوانده شد.

Post Views: ۷



کاریکاتور روز خبرنگار