یک لحظه


تا از شب گیسوی تو با شعر قلم زد در خاطره اش دست به دست تو قدم زد در حجم...
تا از شب گیسوی تو با شعر قلم زد در خاطره اش دست به دست تو قدم زد در حجم گره خورده ی آغوش تو افتاد رؤیای خیالش به تو صد بوسه رقم زد تا غنچه ی لب های تو بر گونه شکفتند در گوشه ی چشم سیهش ژاله بهم...

تا از شب گیسوی تو با شعر قلم زد
در خاطره اش دست به دست تو قدم زد

در حجم گره خورده ی آغوش تو افتاد
رؤیای خیالش به تو صد بوسه رقم زد

تا غنچه ی لب های تو بر گونه شکفتند
در گوشه ی چشم سیهش ژاله بهم زد

می ریخت بهم قامت رعنای وجودش
آنگونه که صد طعنه به ویرانیِ بم زد

مبهوت به چشمان تو در این غزلش بود
یک لحظه فقط آینه اش پلک بهم زد

محمد عسگری