آتش به دل نسلی انداختی


جوانکی با رؤیاهایی بزرگ و سوادی اندک، پس از گرفتن دیپلم در دانشکده هنرهای زیبا شرکت می‌کند و بحق، مردود می‌شود. یک سال تمام، با وجود مخالفت خانواده، در کلاس‌های مختلف تئاتر شرکت و شبانه‌روز تمرین می‌کند، نمایش‌نامه و تاریخ تئاتر و هر چیز را که به...

جوانکی با رؤیاهایی بزرگ و سوادی اندک، پس از گرفتن دیپلم در دانشکده هنرهای زیبا شرکت می‌کند و بحق، مردود می‌شود. یک سال تمام، با وجود مخالفت خانواده، در کلاس‌های مختلف تئاتر شرکت و شبانه‌روز تمرین می‌کند، نمایش‌نامه و تاریخ تئاتر و هر چیز را که به تئاتر ربط دارد، می‌خواند و باز در امتحان شرکت می‌کند و این بار همراه هشت نفر دیگر، نمره قبولی می‌گیرد، اما چون شرط تشکیل کلاس 15 نفر است، مسئولان با بی‌رحمی تمام، همه را مردود اعلام می‌کنند. حالا این جوانک پریشان را در نظر بگیرید که زیر درختی در پارک شهر نشسته، گیج و منگ به سرنوشت عجیبش فکر می‌کند. او که حتی با دیدن تئاتر شهر تهران یا حس رفتن به صحنه، اشک شوقش جاری می‌شود، در برابر بمبارانی از پرسش‌های فلسفی که اطرافیانش بارها و بارها از او می‌کردند، قرار گرفته: «روانی، اصلا مگه مطربی شغله؟ روانی، چرا نمی‌ری دنبال یه شغل نون‌و‌آب‌دار؟ روانی، می‌خوای تمام عمر، دستت پیش دیگرون دراز باشه؟ روانی، یعنی از فنی‌زاده می‌خوای بزرگ‌تر بشی؟ بدبخت روانی! فنی‌زاده حتی پول خرید کهنه بچه‌اش رو نداره...! بدبخت روانی، به تو که زنم نمی‌دن!» که فکر به این مشکل آخری واقعا او را به مرز جنون رسانده بود. از زیر درخت بلند شد، چراکه سنده کفتری فرق سرش را میهمان کرده بود. راهی خیابان شد و چشمش به تئاتر سنگلج افتاد. عکس‌های نمایش او را جذب کرد. نزدیک شد. خواست وارد سالن شود. دربانی جلویش را گرفت: بلیت ‌داری؟! نداشت. عقب نشست. جمعیت به سرعت وارد سالن می‌شد. خواست برگردد، چشمانش با چشمان دربان گره خورد، گویی دربان می‌خواست بگوید، بمان! ماند. همه وارد شدند. دربان اشاره‌ای کرد، جلو رفت، در گوشش گفت: «همه که نشستن، برو بالکن یه گوشه وایسا و تماشا کن!» وارد سنگلج شد روانی. معبدی که روانی ترش کرد. بوی رنگ و گریم و لباس و بازیگران و نور... می‌آمد. به بالکن رفت. مثل مجرمی بود که ترس داشت به کسی نگاه کند و لو برود. نمایش شروع شد: همه شب من اختر شمرم کی گردد صبح... روانی جادو شد. روانی‌تر شد و در پایان نمایش، تصمیمش قطعی‌تر که تا آخر عمر به تئاتر بچسبد و روانی بماند. آری، ابراهیم توپچی و آقابیک اولین جرقه‌های تئاتر را در قلب من روشن کردند که بعدها به آتش‌‌فشان عظیمی تبدیل شد.
منوچهر رادین، ممنون که این نمایش‌نامه را نوشتی. جعفر والی، اکبر زنجانپور، ایرج راد، سهراب سلیمی، عنایت بخشی، بهروز بقایی، مریم شیرازی... ممنون که بازی کردید. دربان تئاتر سنگلج ممنون که اجازه دادی پا به دنیای تئاتر بگذارم، رکن‌الدین عزیز ممنون... ممنون که آتش به دل نسلی انداختی!
خسروی در قطعه فلان و بهمان دفن نیست، حرارت وجودش را تمام کسانی که کارهایش را دیده‌اند، در گوشت و پوست و روح خود یدک می‌کشند. نمایش با این ترانه تمام شد:
لیلی لیلی لیلی لیلی لیلی لیلی لیلی لیلی لیلی لیلی لیلی لیلی لیلی لیلی لیلی لیلی حوضک جوجو اومد جوجو اومد آب بخوره افتاد توی حوضک...
و من روانی در حوضک تئاتری غرق شدم که به اقیانوس رسید.
14 آوریل 2017، کلن


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

طحان نظیف:عدم احراز صلاحیت به معنای داشتن مشکل فرد نیست