مرثیهای برای معضلات حجاب داشتن
گشت ارشاد دخترکی را کتک میزند و فیلمش در شبکههای اجتماعی منتشر میشود؛ یک مقام مسئول از اسیدپاشی رقیق به بیحجابها حمایت میکند و البته چند روز بعد این خبر تکذیب میشود؛ هرروز هزاران خبر از این دست میشنویم و همه اینها حجاب را تبدیل به معضل جامعه میکنند. معضلات حجاب را برای چادریها در ستاره بخوانید.
یک دختر چادری هستم، با توجه به علائق خودم نوع پوششم را انتخاب کردم. در یک رشته مهندسی تحصیل کردم که چادر برایم کاملاً محدودیت بود اما کنارش نگذاشتم. در حال حاضر هم در همین کشور در نهایت قانونمداری زندگی میکنم. دیگر باید به چه چیزی اعتراف کنم تا حساب مرا از حساب معاندان آنور آبی جدا کنید و حرفم درباره حجاب را از روی دلسوزی بدانید؟ هرچند هرچه بگوییم آنها که نمیخواهند حرف حساب را بشنوند جوابشان و حرف اول و آخرشان یکی است: ما خودمان بهتر بلدیم چه کار کنیم و منظورشان از «کار» خرابتر کردن اوضاع و ایجاد شکاف در جامعه است.
با این مقدمهای که گفتم و با حرفهایی که در ادامه خواهم گفت، احتمالاً تنها چیزی که عایدم میشود این است که چوب دو سر طلا بودنم، طلاییتر میشود. اما بعضی حرفها مبتلابه تعداد زیادی از افراد جامعه است و اگر گفته شود، شاید قدم کوچکی باشد برای اینکه درک بهتری از یکدیگر داشته باشیم و مهربانانهتر رفتار کنیم.
حجاب رسانهای ندارم!
اگر بگویند حجاب را تعریف کنید و یک متن ادبی هم برای آن بنویسید، نوشتنش حتی برای بیحجابها هم خیلی راحت است. از بچگی گوش همه ما از متانت، مصونیت، زیبایی و آرامشی که چادر به همراه دارد، پر شده است، هرجا رفتهایم بیلبوردهای حجاب را دیدهایم و هر کانالی از تلویزیون کارشناسهای مذهبی این حرفها را برایمان به تکرار گفتهاند. اما این دفعه قضیه حجاب دارد به جاهای باریک کشیده میشود. از چند سال پیش این سیر به قهقرا رفتن، آغاز شده است و اتفاقاتی دست به دست هم میدهند تا اشک چادریها هم درآید. البته نه اشک همه چادریها و نه آنهایی که از چادرشان نان میخورند؛ اما مطمئنم تعداد زیادی از عامه مردم احساس مرا دارند. میخواهم بگویم ما نورچشمی هیچکس نبودیم. دلیل چادری شدن من علایق شخصیام بود. هرکسی برای زندگی خودش یکسری اولویتهایی دارد. یکسری خط قرمزهایی و من به عنوان یک انسان آزاد بودم که پوششم را با توجه به اولویتها و خط قرمزهای زندگیام انتخاب کنم. نه تنها اجبار خانوادگی نداشتم بلکه کاملاً برعکس در برهههای مختلف از طرف خانوادهام به برداشتن چادر تشویق شدم. چادر نه باعث شد دستم جایی بند شود و نه نزد کسی محبوبم ساخت. همانگونه که علی ماند و حوضش، من ماندم و چادرم تا امروز که دیگر بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکنم.
غریبههایی به نام چادر سیاهها
اصلاً و ابداً قصد مظلومنمایی یا اینکه خودم را قربانی نشان بدهم ندارم. درک میکنم که این روزها وضعیت کسانی که مخالف حجاب هستند، از من وخیمتر است اما اوضاع ما چادریهای معمولی هم چندان گل و بلبل نیست. میپرسید چطوری؟ اینها واقعیتهای زندگی من هستند که به چند مورد آن اشاره میکنم.
چند اپیزود از زندگی روزمره یک دختر چادری
یکم
طبق معمول تنها هستم. با یک پلاستیک پر از مقوا و خرت و پرت نقاشی فاصلهای را راه رفتهام، تصمیم میگیرم وارد یک کافیشاپ شوم تا چیزی بنوشم و خستگیای درکنم. پشت میز کوچکی که مینشینم، ناخودآگاه و واقعاً ناخودآگاه چشمم به پسر و دختر روبرویی میافتد. دختر با رعب و وحشت نگاهم میکند و دستش را روی کیفش میگذارد. سرم را پایین میاندازم: من نباید نگاه کنم.
دوم
همین چندوقت پیش توی اتوبوس اشاره کردم به گوش دختری که روبرویم نشسته بود. ابروهایش چین خورد و چشمهایش لرزید. شالش را روی گوشهایش کشید. گفتم:«میخواستم بگم گوشوارههاتون خیلی خوشگله. من عاشق زیورآلات ستارهای هستم». خندید و سرش را تکان داد اما هنوز ته مانده نگرانی توی چشمهایش موج میزد.
سوم
توی پارک هم همین آش است و همین کاسه! گوشههای دنج پارک محل عبور ممنوع است برای من. چون اگر بروم آرامش بقیه افراد جامعه را برهم میزنم. کمکم دارم به این نتیجه میرسم که باید از کسوت ارشادیها دربیایم ولو عاشق چادرم باشم. من که نمیتوانم به خودم صد تا اتیکت آویزان کنم: من هم حس زیبایی شناختی دارم؛ اگر نگاهتان کردم، منظور بدی ندارم؛ لبخندهای من دوستانه هستند؛ من هم یکی هستم مثل شما، به خدا یک شهروند معمولی هستم... نمیتوانم و مجبورم در سکوت غصه بخورم.
طبق معمول تنها هستم. با یک پلاستیک پر از مقوا و خرت و پرت نقاشی فاصلهای را راه رفتهام، تصمیم میگیرم وارد یک کافیشاپ شوم تا چیزی بنوشم و خستگیای درکنم. پشت میز کوچکی که مینشینم، ناخودآگاه و واقعاً ناخودآگاه چشمم به پسر و دختر روبرویی میافتد. دختر با رعب و وحشت نگاهم میکند و دستش را روی کیفش میگذارد. سرم را پایین میاندازم: من نباید نگاه کنم.
دوم
همین چندوقت پیش توی اتوبوس اشاره کردم به گوش دختری که روبرویم نشسته بود. ابروهایش چین خورد و چشمهایش لرزید. شالش را روی گوشهایش کشید. گفتم:«میخواستم بگم گوشوارههاتون خیلی خوشگله. من عاشق زیورآلات ستارهای هستم». خندید و سرش را تکان داد اما هنوز ته مانده نگرانی توی چشمهایش موج میزد.
سوم
توی پارک هم همین آش است و همین کاسه! گوشههای دنج پارک محل عبور ممنوع است برای من. چون اگر بروم آرامش بقیه افراد جامعه را برهم میزنم. کمکم دارم به این نتیجه میرسم که باید از کسوت ارشادیها دربیایم ولو عاشق چادرم باشم. من که نمیتوانم به خودم صد تا اتیکت آویزان کنم: من هم حس زیبایی شناختی دارم؛ اگر نگاهتان کردم، منظور بدی ندارم؛ لبخندهای من دوستانه هستند؛ من هم یکی هستم مثل شما، به خدا یک شهروند معمولی هستم... نمیتوانم و مجبورم در سکوت غصه بخورم.
حرف آخر
جمع همه آنچه گفته شد، اینکه نه برای حجاب نگرانم و نه برای دیده شدن زیباییهای دختران سرزمینم. هرکسی برای زندگیاش و چگونه زندگی کردنش حق انتخاب دارد. آن چیزی که مرا نگران کرده است این است که دو دسته شویم و در برابر هم قرار بگیریم، دو دسته که یکدیگر را باور ندارند، با دیدن هم اخمهایشان توی هم فرو میرود و نمیتوانند به راحتی همدیگر را در آغوش بکشند.
مسئولان برای بار چندم ما را ـ قشر عادی جامعه را ـ ناامید کردهاند. بیایید خودمان دستمان را توی دست یکدیگر بگذاریم و بگوییم: با هر پوششی که هستی، دوستت دارم. بیا بنویسیم که... خدا همه ما را دوست دارد.
یادداشت اختصاصی ستاره ـ اکرم ادیبی
مسئولان برای بار چندم ما را ـ قشر عادی جامعه را ـ ناامید کردهاند. بیایید خودمان دستمان را توی دست یکدیگر بگذاریم و بگوییم: با هر پوششی که هستی، دوستت دارم. بیا بنویسیم که... خدا همه ما را دوست دارد.
یادداشت اختصاصی ستاره ـ اکرم ادیبی