احمدرضا احمدی از خاطرات سالهای کودکی میگوید/ شور زندگی در لابهلای قصهها و شخصیتهای از یادنرفتنیاش
گروه ادبیات ـ احمدرضا احمدی بهواقع یکی از نامهای بزرگ امروز است، شاعری که میتوان او را یکی از پیشقراولان موج نویی دانست که در دهه چهل به شعر معاصر ایران راه یافت. او هنرمندی است که همچنان در پیوندی نزدیک و عمیق با...
گروه ادبیات ـ احمدرضا احمدی بهواقع یکی از نامهای بزرگ امروز است، شاعری که میتوان او را یکی از پیشقراولان موج نویی دانست که در دهه چهل به شعر معاصر ایران راه یافت. او هنرمندی است که همچنان در پیوندی نزدیک و عمیق با شعر و ادبیات زندگی میکند و هنوز شعر مهمترین وجه زندگی شاعرانهاش است. آنچه درباره احمدی همچون هر نامدار دیگری گفتنی است اشراف و آگاهی او به دیگر حوزههای هنر است، او علاوه بر ادبیات مخاطب پیگیر سینما و تئاتر و موسیقی هم هست. هنوز از پس سالها کارهای بزرگ او در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان در دوره طلایی آن، تکرارنشدنی است. درباره اهمیت کتاب و کتابخوانی و نقشی که در شکلگیری شخصیت و اندیشه هنرمند دارد، این شاعر پرآوازه ایرانی به گفتگو با ایبنا نشسته که بخشهایی از آن را در ادامه میخوانید:
مطالعه و کتابخواندن را از چه سنی شروع کردید؟
بعد از دوره کودکی بود، حدودا 13 سالم بود که از کرمان به تهران آمدیم. خالهای داشتم که اهل فرهنگ و ادب بود و مجلات ادبی سطح بالا را میآورد و من آنها را مطالعه میکردم. از همان جا با لویی آراگون، آندره برتون و نویسندگان دیگر آشنا شدم. همان زمان بود که رمان «ابله» داستایوفسکی را خواندم، دوستانم به شوخی به من میگفتند «شاهکار داستایوفسکی!» و میخندیدم. در آن زمان خواندن آثار ماکسیم گورکی و اُنوره دو بالزاک مد بود و من هم در آن زمان همه آثارشان را که ترجمه شده بود، میخواندم تا اینکه «ایلیاد» و «ادیسه» هومر منتشر شد و آن را هم خواندم.
مطالعه کتابهای مختلف سبب نشد از درس و مدرسه غافل شوید؟
هرچه جلوتر رفتم از درس و مدرسه میزدم و کتاب میخواندم. مدتی هم فریدون رهنما از من دعوت کرد تا در فیلمی که میخواست بسازد با عنوان «سیاوش در تخت جمشید» ایفای نقش کنم. براین اساس شروع به خواندن داستان «سیاوش و سودابه» کردم و حدود نصف آن را حفظ کردم اما بالاخره نقش به عباس معیری واگذار شد. این کار تا حدی مرا از درس دور کرد و به تحصیلم ضربه زد اما دیپلمم را بدون تجدیدی گرفتم. بعد از آن برای سپاه دانش به روستای ماهونک کرمان رفتم و آموزگار شدم. شرایط زندگی در آنجا بسیار سخت بود و هنوز هم وقتی به یاد شرایط آن دوران و روستایی که در آن بودم میافتم، بدنم به لرزه میافتد و از اینکه چگونه توانستم آن شرایط را تحمل کنم در عجبم. در آن زمان کتاب «جنگ و صلح» تولستوی و کتاب دیگری را همراه خودم از تهران به آنجا برده بودم و آنها را خواندم. هرفرصتی که پیدا میکردم سعی میکردم برای رهایی از آن شرایط سخت مدتی به اصفهان یا تهران بروم.
از بین نویسندگان ایرانی آثار چه کسانی را میخواندید؟
در آن زمان آثار صادق هدایت را نیز میخواندم مانند مجموعه داستان «سه قطره خون» و کتابهای دیگرش. از سیدمحمدعلی جمالزاده، صادق چوبک، شین پرتو و ... هم میخواندم. کتاب «پنج شعله جاوید» شامل نمونههای ممتازی از آثار صادق هدایت، بزرگ علوی، صادق چوبک، شین پرتو و محمدعلی جمالزاده را که بهوسیله فریدون کار جمعآوری شده بود، خواندم.
از بین کتابهایی که خواندید، چه کتابی را از همه بیشتر دوست داشتید و از آن در ذهنتان نوستالژیی وجود دارد؟
بهجز آثار ارنست همینگوی، رمان «سرخ و سیاه» اثر استاندال، نویسنده فرانسوی را خیلی دوست داشتم. ماجرای آن زاده واقعیت بود. این رمان نخستین بار در سال 1330 توسط عبدالله توکل به فارسی برگردانده شد که ترجمه خوبی نبود پس از او عدل نفیسی در سال 1335 و مهدی سحابی در سال 1387 نیز این کتاب را دوباره ترجمه کردند. کتاب «مادام بوواری» را که نخستین اثر گوستاو فلوبر، نویسنده فرانسوی است نیز دوست داشتم.
محیط خانوادگی و والدینتان چقدر در گرایشتان به مطالعه نقش داشتند؟
ما 5 فرزند بودیم که من کوچکترین آنها بودم. والدین من اصلا در این زمینهها کاری نداشتند. مادرم که سرگرم کارهای خانه بود و پدرم هم که کارمند وزارت دارایی بود از صبح تا شب سرکار بود و فرصت و حوصلهای برای این کارها نداشت و دخالتی نمیکردند. البته من و مسعود کیمیایی معتقدیم چون دخالت نمیکردند، ما به جایی رسیدیم. من و مسعود در کوچهها بازی میکردیم و بزرگ شدیم. اگر والدینمان میخواستند ما را کنترل کنند و نظارت زیاد داشته باشند شاید به اینجا نمیرسیدیم.
یعنی خودساخته بودید؟
بله. من به مدرسه دارالفنون تهران میرفتم که مال فقرا بود. مدرسه البرز و هدف مال بچه پولدارها بود. یادم هست که با کمک داییام دو سال به مدرسه هدف رفتم اما یک سری رفتار و حرکات بچه پولدارها را دوست نداشتم و ترجیح دادم به دارالفنون برگردم. من و مسعود کیمیایی و آیدین آغداشلو با هم دوست بودیم. من و مسعود از 17 سالگی کار میکردیم. آیدین از 14 سالگی کار میکرد، تابلوی نقاشی میکشید و میفروخت و خرجش را در میآورد.
به تماشای فیلم هم علاقه داشتید؟
بعد از اینکه دوران سپاهی تمام شد به تهران برگشتم. در آن زمان چیز دیگری به کتاب خواندنم اضافه شده بود. آن هم سینما رفتن با مسعود کیمیایی بود. البته در آن زمان سینما رفتن برای من بیشتر جنبه تفریح و سرگرمی داشت اما برای مسعود نه. او از فیلمها سردرمیآورد و چیزهایی از آن درک میکرد و متوجه میشد که دیگران نمیفهمیدند. گاهی پیش میآمد که یک فیلم را چندین بار میدیدیم و راجع به آن صحبت میکردیم. مسعود علاوه بر سینما در حوزه موسیقی هم کارآمد بود. کیمیایی گوش ابسولوت داشت و خیلی خوب موسیقی را درک میکرد.
از بین فیلمهای مختلفی که دیدهاید، قطعا آثار اقتباسی از آثار ادبی هم بوده است، آیا پیش آمده که با دیدن یک فیلم اقتباسی نسبت به خواندن اصل کتاب علاقهمند شوید؟
نه. به نظر من آثار اقتباسی خوب از آب در نمیآیند. ادبیات و سینما دو موضوع کاملا مجزاست. مثلا وقتی فیلم «بیگانه» براساس رمان آلبرکامو را میبینیم، اصلا ربطی به اصل کتاب ندارد. یا در فیلم «غزل» به کارگردانی مسعود کیمیایی که بر اساس قصه کوتاه «مزاحم» اثر لوئیس بورخه بورخس است، میبینیم کیمیایی خودش به آن دیالوگ اضافه کرده است. کیمیایی استاد دیالوگنویسی است و دیالوگهای ماندگاری مینویسد مانند دیالوگهای فیلم «قیصر» که در مراسم زندهیاد ناصر ملکمطیعی از سوی مردم زمزمه میشد.