افسوسپنبه شد همهی آنچه بافتم گوهر نداشت هر صدفی را شکافتم نابرده رنج گنج میسر نمی شود ؟ من رنج ها کشیدم و گنجی نیافتم نامردی زمان و زمین نیز بگذرد...
ای نازنین از زمان و زمین که پنهان نیست از تو چه پنهان؟ این همه موج درد که در درون دلم استعداد فواره شدن دارند فرقی ندارد کجای جهان باشی در خاورمیانه...
در پگاهی سرد ُ سبز در بهاری که زمستانش مرا آزرده بود رفتم از وادی خاک به فراسوی روان که نیایش کنم از جان به هواخواهی هو گویی از عمد ُ به غفلت بر تنم...