به نام خداوند عشق. نفس صبح بهااااار است و دل نور خدا بنشین تا که بخوانی و شود دل به صفا به قرائت بکنی شاااااااد ز قرآن لب خود بشود قلب تو نور و برود...
از اینجا که منم از درد دردم نمیگیرد از غصه گریام نمیگیرد درد پیوسته است گریه مدام مهربانیها نیز سرشاراند از درد و هراس شادیها پر ز خدای گریه و شک...
همچو مادری ام که برای کودک زیر آوار لالایی میخواند میداند کودکش هست اما هرگز اورا نخواهد دید همچو بومی خاک گرفته در گوشه خلوت تنهایی خود در انتظار...
رد پای نگران پنجره فرو ریخته در خلوت کوچه و من سرشار از تمنا رشتهی خیالم را از ته تاریکی رها کردم به تکهخورشیدی که زخمه می زند بر چنگِ تابش بگذار...
در این شبها یقین دارم که بیمارم تو را میبینمت با اینکه بیدارم ندارم چارهای دیگر فقط باید به جای گوسفندان آه بشمارم تمام شادیام باشد برای تو تمام...