داستان یک روز زندگی

داستان یک روز زندگی
.............
با طلوع خورشید
نوری در دلم روشن شد
امیدی تازه در دلم بیدار شد
گامهایم گویی جانی دوباره گرفت
می خواهم داستان یک روز زندگی
را برایت بنویسم
درهای بسته در افکارم را بشکنم
می خواهم با امیدی تازه
همچون پرنده ای سبکبال
آماده پروازی عاشقانه شوم
نمی خواهم به گذشته باز گردم و
امید دلم را به یکباره تیره و تارکنم
می خواهم در این روز
فصل زیبایی را برای راهم بنویسم
و بعد آن را در دست همگان بگذارم
آری زندگی شیرین است
شرطش آن است که ما خود
آنرا شیرین و بادوام نگه داریم
از تاریکی دور گردیم
تا نوری در دل ما روشن و بنا شود
آنقدر شیرینش کنیم
که دیگر تلخی در آن جای نگیرد
آن دیو پلیدی که همیشه در کمین انسانهاست
دیگر به سراغ ما نیاید
داستان یک روز زندگی را
ما خودمان برای روزمان رقم می زنیم
و بعد در شادی یا که غمها
نام دیگری را بر کار خود
مهر می زنیم
پادشاهان و فقیران
هرگز درتولدشان نمی دانستند
کدامشان شاه و کدام گدا می شوند
در طول تاریخ بشر
شاهانی از تختشان فرو ریختند
در عوض گدایانی به پادشاهی رسیدند
این رسم زمانه دائما با آدمیان در جنگ است
خونهای بناحق ریخته شده
به تکرار بر سر زور و طمع
و زبانهایی
مانند تیروفشنگ است
پس ما باید داستان
یک روز زندگی خود را
همانند داستانی ماندگار
بر سر زبانها اندازیم
اگر امروزمان را خوب رد کنیم
درمیان جاده ای صاف
این عشق بودن در زندگی را
می توانیم در عمق دلهای بیدار و عاشق بیاندازیم
داستان یک روز زندگی
حتی میتواند ما را یک شبه
صدساله کند
من اسی دوست دارم
داستان یک روز زندگی خودم را
آنقدر ماندگار کنم
که اگر روزی نبودم
داستان امروزم
از زبان تویی که وارد دلنوشته ام شدی
خوانده و با دوام شود
باید دانست
داستان یک روز زندگی
داستانی نیست که امروز خوانده و
اجرا و تمام، شود
داستان امروز من میتواند
در یک روز زندگی تو
شروعی با دوام شود
پس باید بیدار ماند و در انتظار

شاید که در همین یک روز زندگی
در خواب مرگ اما زنده باشیم
در خود فرورویم وهرگز متوجه زمان شروعش نباشیم
داستان یک روز زندگی
واقعیتی بر سر راه تمامی نسل بشر است
اگر امروزمان خراب شود
دیگر فردایی آزاد
و روحی شاداب
در خود و در زندگیمان
نخواهیم دید

.... از اسی ....