شوریده


شوریده

شرحه شرحه گشته این دل از فراغ جان خویش پرده پرده می درد فکر و تن و اذهان خویش راه حق را جویم و اینک فرای رای خویش سر به کویش برده ام این جان نباشد سان خویش حالی اندر عشق او افتاده و مستانه ام...

شرحه شرحه گشته این دل از فراغ جان خویش
پرده پرده می درد فکر و تن و اذهان خویش

راه حق را جویم و اینک فرای رای خویش
سر به کویش برده ام این جان نباشد سان خویش

حالی اندر عشق او افتاده و مستانه ام
حال خود را در نیابم از سراب جان خویش

حالی از عشقش چنین آشفته و دیوانه وار
من چه گویم دل برد دلبر به آن مستان خویش

چرخ چرخان میزنیم چرخی به دور خویش خود
من رها گشتم ز کفر و آن همه ادیان خویش

ترس ترسان پای خود را بر عصای عشق خود
تکیه دادم مرحمی باشد برای این تن لرزان خویش

صوفی امشب مرحمی ده تا شود ترسم یقین
کیمیا کن تا رها گردد سرم از فکر و از هذیان خویش



فرض محال