بی قانون/چاوشی، بهار و نرگس کنار 469


بی قانون/چاوشی، بهار و نرگس کنار 469

اواسط ترم، روی همان نیمکت همیشگی نشسته بود که یک دفعه «بهار ملکی» با چشم‌های گریان آمد کنارم نشست و پرسید: «سیگار داری؟!»

قانون-شهاب پاک‌نگر-قبل‌تر گفته بودم که دوره لیسانسم 12 ترم طول کشید. اوایل ترم یازدهم، خیلی کوتاه شاغل شدم و بعد اخراج. قبل از آن هم هجده تجربه شکست عشقی در کارنامه‌ام ثبت شده بود. آن دوران محسن چاوشی حسابی مشهور شده بود و به‌قول خیلی‌ها آهنگ هاش جون میداد برای خودکشی. ترکیب ناکامی‌های قبلی، چاوشی، موهای بلندم، علاقه به رنگ مشکی، سیگار و هیکل لاغرم برای تبدیل شدن به افسرده‌ترین حالت دوران لیسانس ایده‌آل بود. آن ترم به خاطر مشروطی فقط12 واحد داشتم که عمدتا هم سرکلاس نمی‌رفتم. فقط صبح به صبح می‌آمدم دانشگاه و روی نیمکت جلوی دانشکده می‌نشستم و چاوشی گوش می‌دادم و سیگار می‌کشیدم.

اواسط ترم، روی همان نیمکت همیشگی نشسته بود که یک دفعه «بهار ملکی» با چشم‌های گریان آمد کنارم نشست و پرسید: «سیگار داری؟!». بهار، دو سال از ما کوچک‌تر بود، دختری که انگار در همان دوران دبیرستان باقی مانده بود و با کوله صورتی‌اش می‌آمد دانشگاه. این سوال از طرف او برایم عجیب بود ولی چون حوصله بحث نداشتم با سر تایید کردم. بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: «بریم یه جا منم سیگار بکشم». واقعا در اوج افسردگی بودم و نمی‌خواستم یک رابطه عاشقانه جدید را شروع کنم، برای همین به خودم قول دادم هیچ حرف ازدواجی‌ای نزنم مگر اینکه خودش پیشنهاد دهد. به او گفتم: «بریم کافه‌ کنار 469» در تمام مسیر هیچ حرفی نزدیم. آنجا که رسیدیم پرسیدم: «چرا گریه می‌کنی». خیلی کوتاه جواب داد: «شکست عشقی خوردم» و بعد زد زیر گریه. یک سیگار برایش روشن کردم. سیگار را نگاه کرد، بعد گذاشت توی دهانش و در آن فوت کرد. وقتی به او گفتم باید دودش را بدهی تو. یک پک زد و بعد شروع کرد به سرفه کردن. سیگار را خاموش کردم و باز چیزی بهم نگفتیم و بعد از نیم ساعت از هم جدا شدیم. از فردای آن روز بهار هر روز می‌آمد کنارم روی نیمکت می‌نشست و فقط می‌پرسید «بریم سیگار بکشیم» و بدون اینکه چیزی بگوییم می‌رفتیم کافی‌شاپ. بعد از یک هفته او یاد گرفته بود که چطور سیگار بکشد.

در هشتمین قراری که باهم داشتیم، سر راه یک پسربچه گل‌فروش آمد کنارم. یک آدم افسرده چیزی برای از دست دادن ندارد، برای همین یک دسته گل نرگس خریدم تا حداقل دلِ آن بچه شاد شود. گل را به بهار دادم و گفتم: «قصه نرگس خیلی جالبه». نرگس نهمین و جدی‌ترین عشق دانشگاهی‌ام بود و عملا می‌خواستم سر صحبت عشقی را باز کنم تا بالاخره حرف دلش را بگوید. ملکی همانجا اشک در چشمانش جمع شد و گفت: «تو از کجا می‌دونستی من عاشق نرگسم!» دیگر هیچ چیزی نگفتیم و فقط رفتیم کافی‌شاپ سیگار کشیدیم. موقع بیرون آمدن بهار گفت «شهاب! تو یه چیزی داری که با همه فرق داره، فردا می‌خوام باهات حرف بزنم، دوست دارم خوشبختت کنم».

به خودم قول داده بودم که صحبت ازدواج را مطرح نکنم، اما قول نداده بودم که اگر کسی بخواهد به من پیشنهاد بدهد دست رد به سینه‌اش بزنم. شب تا صبح داشتم به این فکر می‌کردم فردا چطور باید برخورد کنم که هم از موضع افسردگی‌ام کوتاه نیایم، هم تاثیر گذار باشم. با همین افکار خوابم برد، یادم می‌آید شب، خواب عروسی‌‌مان را دیدم. صبح یک دوش گرفتم و رفتم دانشگاه و بعد از آمدن بهار رفتیم کافی‌شاپ. یک سیگار روشن کردم و به او دادم. موبایلم را از من گرفت و خاموشش کرد. یک پک عمیق زد و گفت «شهاب تو بهترین کسی هستی که تو زندگی‌ام دیدم. اگه یه چیزی ازت بخوام قول می‌دی نه نگی؟!». فکر نمی‌کردم انقدر زود برویم سر اصل مطلب، ولی نباید فرصت را از دست می‌دادم. صدایم را خش‌دار کردم و گفتم: «ببین من اهل این چیزا نیستم، ولی به‌خاطر تو باشه». خانم ملکی، سریع از کوله صورتی‌اش یک جزوه در آورد و با یک لحن خیلی جدی گفت: «در مورد نتورک مارکتینگ چیزی می‌دونی؟!». این حرفش مثل یک پارچ آب یخ بود روی تمام اعضا و جوارحم. سریع گوشی‌ام را از روی میز برداشتم و از کافی شاپ خارج شدم. چون یک‌بار با همین شیوه در ترم پنج همه سرمایه‌ام را باخته بودم. نوزدهمین عشق زندگی‌ام را به همین سادگی از دست دادم، ولی بعد از آن تصمیم گرفتم که از فاز افسردگی خارج شوم. تمام آهنگ‌های چاوشی را پاک کردم و برگشتم سراغ سلکشن ساسی مانکن و علیشمس.


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

بهترین فیلم‌ها و سریال‌های سال 2024 به انتخاب مجله تایم