بی قانون/جادوی یک نگاه
یک روز عادی پاییزی است. مهدی دارد از کوچه رد میشود. بسیار سبکبار و راحت... خیلی قشنگ. امروز کمی به خودش رسیده. سرانجام رفته حمام و دستی هم به سر و گوش خودش کشیده.
قانون-علی رضازاده
یک روز عادی پاییزی است. مهدی دارد از کوچه رد میشود. بسیار سبکبار و راحت... خیلی قشنگ. امروز کمی به خودش رسیده. سرانجام رفته حمام و دستی هم به سر و گوش خودش کشیده. صورتش را صفا داده. موهایش را آبشونه کرده. خیلی عالی. از آن طرف هم مهتاب دارد توی همان کوچه قدم میزند. امروز او هم به خودش رسیده و خوشگل کرده. دارد میرود خانه دوستش مهمانی. از همانهایی که ماهی یکبار خانه یکی جمع میشوند و حرف میزنند و خوش میگذرانند. مهدی به سمت انتهای کوچه و مهتاب به سمت ابتدای کوچه میروند. مهدی و مهتاب وقتی دارند از کنار هم رد میشوند یک لحظه نگاهشان به هم میافتد... و به هم لبخند میزنند... و از کنار هم میگذرند... چند ثانیه بعد هم مهدی و هم مهتاب احساس سنگینی شدیدی میکنند. هیچچیز شبیه چند ثانیه قبل نبود. آنها از هم خوششان آمده بود. به به. عشق در یک نگاه. چند ثانیه طول میکشد تا مهدی به خودش بیاید. بلافاصله برمیگردد تا به مهتاب اظهار علاقه کند. ولی مهتاب توی کوچه نیست.
حتما رفته توی یکی از فرعیها. مهدی بلافاصله توی اولین فرعی میرود تا مهتاب را پیدا کند. از فرعی که رد میشود نمیداند مهتاب به سمت راست رفته یا چپ. توی همین حین مهتاب هم برمیگردد تا کاری کند. از دومین فرعی برمیگردد توی کوچه. مهدی نیست...
مهدی و مهتاب آن روز هم را پیدا نمیکنند. از فردا مهدی هر روز از آن کوچه میگذرد تا شاید مهتاب را پیدا کند. مهتاب دیگر هیچوقت پایش را به آن کوچه نمیگذارد. آن دوستش هم خانهشان را جابهجا میکند. کمی بعد مهتاب مهاجرت میکند ولی مهدی همچنان هر روز از آن کوچه میگذرد. مهتاب ازدواج میکند.
مهدی از آن کوچه میگذرد. مهتاب بچهدار میشود، مهدی از کوچه میگذرد. بچهها بزرگ میشوند، مهدی از کوچه میگذرد. مهتاب پیر میشود، مهدی همانطور از کوچه میگذرد. مهتاب میمیرد. مهدی از آن کوچه میگذرد.
خب مهدی ساکن آن محل است. طبیعی است که از آن کوچه بگذرد. مهدی آدم موفقی است. ده، بیست سال هم بیشتر از مهتاب عمر میکند. توی همان کوچه هم از چند نفر دیگر خوشش میآید و با یکی که هیچوقت از او خوشش نیامده ازدواج میکند و میمیرد.