به گزارش پارس نیوز، 

این مطلب، در کنار معرفی یک شهید دفاع مقدس، تعریف دیگری از ایثار و مقاومت را نیز ارائه می‌کند؛ دو گونه ایثار که در کنار هم زیبایی‌های انسانیت را به نمایش می‌گذارند تا بدانیم که نه تنها در میدان نبرد با ظالمان دنیا که در گوشه‌ای دنج هم می‌توان به شهود حق رسید، می‌توان با گذشتن از تمامی لذات فانی دنیوی به عشق خدمت به یکی از بندگان پاک خدا، و تنها برای رضا خدا و به عشق پرستاری از عزادار سیدالشهداء علیه‌السلام در غربت و گمنامی روزگار سپری کرد.

محمدرضا زاده گلپایگان، شهید دفاع مقدس که در اخلاق و رفتار حسنه و مهرورزی زبانزد خاص و عام است پا در میدان نبرد می‌گذارد و همزمان در جبهه فرهنگی برای ایجاد اتحاد بین شیعه و سنی منطقه گیلان‌غرب تلاش می‌کند و در نهایت به دست دشمن این آب و خاک به شهادت می‌رسد و امروز راه او را دو بانوی گرانقدر در کنار تخت مریم، خواهر جانباز او ادامه می‌دهند.

بیشتر بخوانیم:

شهدا دنبال مقام و جایگاه نبودند

داستان مریم شاید از زمان حادثه مسجد ارک در تاریخ ۲۵ بهمن سال ۸۳ مصادف با چهارم محرم آغاز شد و تنهایی او و دو فرشته زمینی که خود را به او رساندند تا تنها برای رضای خدا، طرح درسی را که در حوزه علمیه شهرری خوانده بودند بگذرانند، اما هر چه بیشتر به این خانواده نزدیک می‌شوی ابعاد بیشتری از رازهای آنها آشکار می‌شود و شاید تکه‌های پازلی را می‌توان پیدا کرد که بتواند پاسخ بسیاری از سؤالات بی‌جواب و نگاه‌های تعجب برانگیز را بدهد.

مریم اکنون سال‌هاست که روی تخت بیماری افتاده است، از همان زمان که مسجد ارک آتش گرفت، خواهرش شهید شد و او زیر دست و پا ماند و براثر کمبود اکسیژن، بیش از دو ماه به کما رفت. او وضعیت خوبی نداشت، حالت جنینی به خود گرفته بود و توان انجام هیچ کاری را نداشت، حدود دو سال در بیمارستان بود و به علت عدم رسیدگی دچار زخم بسترهای شدیدی شده بود و حتی پزشک‌ها از ادامه حیات او قطع امید کرده بودند؛ اما... خواست خدا این بود که دو گوهر ناب و نایاب از میان همه انسان‌های این کره خاکی پیدا شوند و داوطلبانه و بدون اینکه کوچک‌ترین نفع مادی ببرند بخواهند تا مریم را شبانه‌روز تیمار کنند. تا جایی که امروز مریم می‌تواند احساسات خود را نشان دهد و از زخم بستر هم خبری نیست.

گفت‌وگو را با برادر مریم و شهید محمدرضا زاده گلپایگان آغاز کردیم، که از دوران جوانی بار مسئولیت خانواده را به دوش دارد و شاهد وقایع بسیاری در خانواده بوده است؛ از فوت پدر و مادرش در کودکی و جوانی گرفته تا شهادت برادر در دوران دفاع مقدس، شهادت خواهرش فاطمه در جریان آتش‌سوزی مسجد ارک و جانبازی دیگر خواهرش مریم و اکنون فداکاری‌های دو انسان به تمام معنا برای پرستاری از خواهری که نه صحبت می‌کند، نه راه می‌رود و نه حتی می‌تواند کوچک‌ترین حرکتی داشته باشد. از او می‌خواهیم به ۳۰ -۴۰ سال قبل برگردد و برایمان از برادر شهیدش بگوید و او با صبر و حوصله به سؤالاتمان پاسخ می‌گوید.

علی زاده گلپایگان، در رابطه با برادر شهیدش گفت: محمدرضا در سال ۴۴ به دنیا آمد و فرزند چهارم خانواده بود، او قدم بابرکتی داشت، خیلی مهربان، خوش‌رو و خوش‌قلب بود و همیشه برای همه ما روحیه‌بخش بود، نه تنها در خانواده، بلکه دوست داشت همه را شاد نگه دارد. در منطقه هم به همین صورت بود، طوری که وقتی در منطقه حضور نداشت می‌گفتند خوابگاه ساکت است، او عاشق این بود که بچه‌ها را در منطقه خوشحال کند. او به نماز و کتاب خواندن خیلی علاقه داشت و همچنین رفت و آمد زیادی بین خانواده‌های شهدا داشت.

زمان شهادت محمدرضا من ۲۵ سال داشتم و چون پدرم از دنیا رفته بود سرپرست خانواده بودم. ما دوران خوبی را با هم سپری کردیم، او همیشه دوست داشت به همه کمک کند، حتی پول توجیبی که به او می‌دادم را خرج خودش نمی‌کرد و به دیگران می‌داد، شهید رفتار اجتماعی بسیار خوبی با همه مردم داشت به طوری که همه شهرری او را می‌شناختند.

محمدرضا در بازار حضرت عبدالعظیم (ع) بساط بدلیجات داشت و از این راه کسب درآمد می‌کرد، دوست داشت آن را برای مادرمان هزینه کند و او را در رفاه بگذارد؛ اما یک بنده خدایی گفته بود که نیاز به کار دارم، شهید هم بساط و محل کار خود را به طور کامل به او داده بود.

عشق به امام خمینی(ره) و برات شهادت در خواب

برادر شهید گلپایگان عنوان کرد: برادرم عاشق امام (ره) بود و همیشه می‌گفت من خواب امام عزیزمان را دیده‌ام و شهید می‌شوم، می‌گفت من خواب دیده‌ام که روی دست امام (ره) آب ریختم و امام (ره) هم وضو گرفت و می‌گفت تو به خواسته خودت می‌رسی و جالب اینکه خواهر یکی از دوستانش هم خواب دیده بود که امام(ره) گفته بودند محمدرضا متعلق به این دنیا نیست، او برای دنیای دیگری است.

مسئول تبلیغ در منطقه گیلان غرب

محمدرضا در سن ۱۷ سالگی به جبهه رفت، او در منطقه گیلان‌غرب هم رزمنده بود و هم مسئولیت تبلیغات را به عهده داشت، در آن زمان دشمن سعی می‌کرد بین کردها تفرقه بیاندازد و دو دستگی هم بین مردم ایجاد شده بود؛ اما محمدرضا تلاش می‌کرد که با زبانی صمیمی و گفتاری ساده و عامیانه با آنها صحبت کند و مسائل دینی را برای آنها شرح دهد و بینشان اتحاد برقرار کند. او مداحی می‌کرد و در بین دعاها از فرصت بهره می‌برد و درباره مسائل دینی صحبت می‌کرد و حتی به دیدار خانواده‌های شهدا می‌رفت. کردها هم او را خیلی دوست داشتند و پس از شهادتش در منطقه تنگاب برای او یک مزار یادبود ساختند.

بنده با جبهه رفتن او کمی مخالفت کردم؛ اما مادرم مخالفتی نداشت، مادرم بعد از شهادت برادرم خیلی ناراحت بود وگریه می‌کرد اما با این امید که خدا این هدیه را از او قبول کند و از این بابت که دین خود را به این نظام و کشور ادا کردند راضی بودند؛ می‌گفتند درست است که من داغدار شده ام ولی لااقل در آن دنیا کسی را داریم که کمکمان کند، مادر هر روز به یاد ایشان بود و هر روز با عکس او صحبت می‌کرد و هر شب جمعه به سر مزارش می‌رفت.

فردا صبحانه را در یک جای قشنگ می‌خورم...

وی جریان شهادت برادرش را این‌گونه شرح داد: یک روز چهار نفر از تهران برای بازدید منطقه آمده بودند، محمدرضا هم خیلی اصرار می‌کرد که او، آنها را برای بازدید ببرد، بالاخره موافقت می‌کنند و با آنها راهی می‌شود. برادرم هنگام رفتن به دوستانش می‌گوید من فردا صبحانه را با شما نمی‌خورم بلکه در جای قشنگی صبحانه می‌خورم، چون او خیلی شوخ طبع بود دوستانش حرف او را باور نمی‌کنند و می‌پندارند که شوخی می‌کند، اما فردا راس ساعت هفت صبح همان زمانی که هر روز صبح با دوستانش صبحانه می‌خورد از شهادت او خبر می‌دهند؛ البته به آن چهار نفر هم گفته بود که رفتن ما برگشتی ندارد. از این پنج نفر تنها یکی زنده می‌ماند و بقیه به شهادت رسیدند. روز قبل از شهادت هم تماس گرفت و حلالیت طلبید، من هم مانند دوستانش حرف‌های او را جدی نگرفتم و گفتم تو حلال شده هستی. اما فردای آن روز در ۱۶ اردیبهشت سال ۶۲ در منطقه تنگاب با اصابت ترکش به قلب و سرش به شهادت رسید.

شباهت رفتاری مریم و محمدرضا

از برادر شهید گلپایگان خواستیم تا کمی از اخلاق و رفتار مریم هم برایمان بگوید و او اظهار داشت: مریم کلاس هفتم بود که برادرم شهید شد، او خیلی به بچه‌های کوچک علاقه داشت و دوست داشت آنها را با قرآن آشنا کند، برای همین هم به مناطق مختلف می‌رفت و به بچه‌ها آموزش می‌داد، او در مقطع پیش دبستانی فعالیت می‌کرد تا زمانی که این اتفاق برای او افتاد.

یکی دیگر از خصوصیات مریم این بود که اگر چیزی را می‌خرید و کسی از آن خوشش می‌آمد، پنهانی آن را کادو می‌کرد و می‌گفت این را برای شما خریده‌ام، خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند و حتی حقوقی را هم که می‌گرفت به‌اشخاص نیازمند می‌داد و خیلی مهربان و دلسوز بود و ما هیچ بدی از او ندیدیم.

مریم به امام خمینی(ره) خیلی علاقه داشت و بعد هم که آقا رهبری را به عهده گرفتند به ایشان علاقمند شد که همین علاقه‌ای که زینب خانم و فاطمه خانم به آقا دارند را مریم چندین برابرش را داشت. فکر می‌کنم یک یا دوبار هم در ملاقات‌های مردمی به دیدار ایشان رفته بود. مریم می‌گفت ما باید حواسمان جمع باشد چون ایشان ستون این کشور است، باید ایشان را حفظ کنیم، ما بهتر از ایشان را نشناخته ایم و نمی‌شناسیم.

تنها خواسته فاطمه و زینب ملاقات با آقاست

وی در ادامه با ‌اشاره به فداکاری‌های زینب و فاطمه گفت: مادرم قبل از فوتشان سفارش مریم را به من کرد و گفت: یادت باشد کسانی می‌آیند که از تو به مریم دلسوزترند و الان بعد از گذشت ۱۴ سال این مسئله برای ما روشن شده است، خیلی از کسانی که می‌آیند اینجا و کار این دو خواهر بزرگوار را می‌بینند فکر می‌کنند در خواب و خیال هستند. این دو خواهر در غربت کامل زندگی می‌کنند، چون اینجا نه نفع مادی می‌برند و نه پست و مقامی در کار است، مریم روی تخت افتاده و حتی قدرت تکلم هم ندارد؛ اما این دو خواهر در این ۱۴ سال با تمام این سختی‌ها کنار آمده‌اند و تنها خواسته این دو خواهر این است که آقا را ببینند؛ چون علاقه بسیار زیادی به حضرت آقا دارند، این دو نفر عاشق رهبر هستند.

برادر مریم در پایان اظهار داشت: مطلبی هست که برای اولین بار میخواهم آن را عنوان کنم و آن هم این است که این دو خواهر از نظر اخلاقی با خواهرم فاطمه که در مسجد ارک به شهادت رسید و این خواهرم که روی تخت افتاده تا ۸۰ درصد شباهت دارند؛ البته باور این مسئله خیلی سخت است؛ اما واقعیت این است که اخلاق زینب خانم شبیه مریم است و اخلاق فاطمه خانم شبیه به فاطمه خواهر شهیدم است.

داستان آشنایی فاطمه و زینب با مریم

زینب در رابطه با آشنایی خود با مریم اظهار داشت: اوایل سال ۸۴ بود و ما به ملاقات جانبازان حادثه ارک که دوستان مان هم در بین آنها بودند می‌رفتیم، در همین ملاقات‌ها فاطمه، مریم را دیده بود، آن زمان مریم از کما بیرون آمده بود و وارد بخش شده بود، فاطمه هم وقتی دیده بود که مریم نیاز به مراقبت فراوانی دارد و با این وجود کسی را ندارد که به او رسیدگی کند آمد و موضوع را با من و تعدادی از دوستان‌مان مطرح کرد، ما هم تصمیم گرفتیم تا پرستاری از او را به عهده بگیریم، در آن زمان ما ۱۳ نفر بودیم؛ اما بعد از مدتی فقط من و فاطمه ماندیم.

وی ادامه داد: در آن زمان مریم وضعیت خوبی نداشت، به علت عدم رسیدگی در بیمارستان دچار زخم‌بسترهای عمیقی شده بود، بدنش خشک بود و قدرت بلع نداشت و تنها با سرنگ غذا را وارد معده او می‌کردیم؛ اما امروز پس از گذشت چندین سال وضعیت خیلی بهتری پیدا کرده، طوری که پزشک او به شوخی می‌گوید شما به او سوخت موشک می‌دهید! مریم اکنون می‌تواند از طریق دهان غذا بخورد، هوشیاری او بالاتر رفته و همه چیز را متوجه می‌شود، به حرف‌های ما واکنش نشان می‌دهد، با ما می‌خندد و حتی از ناراحتی ما غمگین می‌شود؛ البته این طور نیست که همیشه عکس‌العمل داشته باشد.

زینب سپس با بیان اینکه غیر از دوستی و محبت چیز دیگری بین ما و مریم نیست، متواضعانه بیان کرد: نمی‌توانم بگویم که کار من خالصانه بوده‌اما همیشه دوست داشته‌ام که کارم را برای رضای خدا انجام دهم، ما مریم را خیلی دوست داریم او هم همین‌طور، و بارها شده که وقتی برای دیدن خانواده‌هایمان یا برخی کارها چند ساعتی از خانه بیرون می‌رویم مریم دلتنگ می‌شود و بی‌تابی می‌کند. ما چندین بار با مریم به مشهد و کربلا رفته ایم، و یک بار هم برای دیدار مقام معظم رهبری رفتیم که...

... و اما پای دیدار با حضرت یار که می‌رسد آه از نهاد زینب برمی خیزد که: «نمی دانم چرا به ما اجازه ملاقات ندادند...»