قصه انقلاب از زبان حاج محمد


قصه انقلاب از زبان حاج محمد

با کسی قرار دارم که به گفته خودش در تمام راهپیمایی ها و تظاهرات قبل از انقلاب زنجان و مدت اندکی که در تهران بوده در آنجا حضور داشته است. محل قرارمان مسجد امام...

با کسی قرار دارم که به گفته خودش در تمام راهپیمایی ها و تظاهرات قبل از انقلاب زنجان و مدت اندکی که در تهران بوده در آنجا حضور داشته است. محل قرارمان مسجد امام صادق(ع) شهرک انصاریه است. کنار پنجره ایستاده‌ایم نگاهی به حیات مسجد می‌کند و به گذشته دور به 40 سال قبل برمی‌گردد، نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید دی ماه سال 55 بود که برای اقامه نماز جماعت ظهر و عصر به مسجد آمده بودیم، همین که نماز ظهر را اقامه کردیم مامور دولت با لباس نظامی وارد شد و با تحکم نظامی خاصی گفت، آمده‌ام که امام جماعت را ببرم، هرقدر اصرار کردیم که اجازه بدهد تا نماز عصر را هم بخواند، سازگار نبود و حاج آقا را دستگیر کردند.
حاج محمدرضا مجتهدی 61 ساله از انقلابیون سال 1357 و برادر شهید نقی مجتهدی در آستانه چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی با رویداد همراه شده و بار دیگر خاطرات 40 سال قبل و حرکات انقلابی مردم زنجان را تشریح می‌کند.
دستی به ریش های سفیدش می‌کشد و سپس شیشه بخار گرفته عینکش را با دستش پاک می‌کند، دوباره نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید باورم نمی‌شود 40 سال از انقلاب گذشته باشد.
از وقتی که حاج آقای مسجد را در سال 55 دستگیر کردند، حرکت‌های انقلابی‌مان همینطور پراکنده ادامه داشت و به همین منوال گردهمایی‌های ریز و درشت در مساجد شهر برگزار می‌کردیم، هرچند که مسجد ولیعصر (عج) ، پایگاه اصلی انقلابیون بود.
حدودا سال 56 بود که در مسجد اسحاق میرزا به همراه آیت‌ا... شجاعی و جمعی از دوستان حضور پیدا کرده و جلساتی برگزار می‌کردیم.
در مسجد ولیعصر نیز که تولیت آن با سید هاشم موسوی داماد مرحوم حائری بود حرکت‌های انقلابی شکل می‌گرفت.
یک روز از همین روزها به نظرم 19 دی ماه بود که برای نماز به مسجد رفته بودیم، ناگهان حجت الاسلام هادی غفاری که مهمان یک روزه زنجان بودند با عمامه و پیراهن زرد به مسجد برای اقامه نماز آمدند، همه از این کار وی متعجب شده بودند، اما حاج آقا به خاطر فجایعی که شاهنشاه در مدرسه فیضیه قم به بار آورده بوده به نشانه اعتراض و ناراحتی همانند امیرمومنان، لباس زرد به تن کرده بود.
در همان روز بود که حاج آقا غفاری در اعتراض به اقدامات حکومت شاهنشاهی سخنان آتشینی گفت و مردم نیز در پی سخنان وی شعارهایی بر علیه شاه سردادند.
اما در آخر مجلس چون احتمال دستگیری آقای غفاری می‌رفت، چراغ‌های مسجد را خاموش کردند که امکان دستگیری برای ماموران شاه نباشد و در نهایت پس از این اتفاق حاج آقا از مسجد خارج شد و دیگر خبری از او نیافتیم.
حتی فردای آن روز در 20 دی ماه 56 در مسجد نیز بسته شده است و خادم نیز که مشهدی قنبر نام داشت، وقتی برای نماز مراجعه کردیم اعلام کرد که مسجد بسته است و اعلام کرد که از حاج آقا غفاری خبر ندارد.
پس از گذشت مدتی دوباره در فکر یک تجمع بودیم که ناگهان کماندوها از این حرکت خبردار شدند و در جریان همین امر کارگر بنایی که اتفاقا لال بود را می‌خواستند به خاطر خنده ای که به آنها کرده و گمان تمسخر نظامی ها می رفت؛ دستگیر کنند که با التماس مادر من و وساطت های وی که می‌گفت لال است او را رها کردند.
اما حرکتها ادامه داشت و در آن زمان همواره روحانیون در صف نخست تجمعات بودند و بیشترین شعاری که می‌دادیم این بود که 'به کوری چشم شاه زمستان بهار شد'.
تظاهرات مردم زنجان به همین شکل ادامه داشت تا اینکه به سال 57 رسیدیم، سالی که در واقع اوج خروش مردمی و حضور در صحنه آنها بود.
در سال 57 اما کار به جایی رسید که زنان زنجانی در حرکتی خودجوش نخستین تظاهرات زنان را در تاریخ کشور شکل دادند.
روزها که می‌گذشت تظاهرات مردم جان‌دارتر می‌شد، دی ماه سال 57 بود که تقریبا هر روز تظاهرات داشتیم انگار مردم لج کرده بودند با سربازها، اما آنها بی‌وقفه شلیک می‌کردند.
دولا دولا از شکاف خرپشته می‌خزیدیم تو. توی حیاط هم نمی‌شد شعار داد. در خانه به خیابان باز می‌شد. همگی از شدت بارش برف و باران خیس آب هستیم و داخل می آییم.
همه جا پر مامور بود نمی‌شد «ا... اکبر» گفت. نمی‌شد «لااله الا ا...» گفت. باید ساکت و خاموش، سینه‌کش دیوار، کز می‌کردیم. شب را تا صبح همینطور می‌گذراندیم، دوباره فردا روز از نو روزی از نو.
دوباره فردا شب به مسجد برای نماز می‌آییم و دوباره همان تجمعات شکل می‌گیرد، برف تندتر شده بود، حالا ساعت نزدیک دوازده است، این بار مستقیم به شاه شعار می‌دادیم «تا شاه کفن نشود/ این وطن وطن نشود.» و پشت سرآن«ا... اکبر» و «یا حسین» اوج می‌گیرد.
'تبعید اولوپ خمینی دین و شرف یولوندا امر ایلسه جهاده اولوخ هدف یولوندا' شعاری است که بر زبان کوچک بزرگ است و آهسته و بلند آن را تکرار می‌کنند.
بالاخره بهمن ماه فرا می‌رسد و برای نخستین بار و علنی در شب تظاهرات می‌کنیم و این بار فریاد «لااله الا ا...» و «ا... اکبر» را سر می‌دهیم، دیگر کسی ترسی از ماموران ندارد، گویا همه می‌دانند که پیروزی نزدیک است.
در این روز تقریبا همه خانواده ما نیز در آن حضور داشتند، شرایط خفقان بسیاری حاکم بود و حتی برادر من به مدت 5 ساعت در شهر گم شد، اتفاقی برای اکثر انقلابیون رخ داده بود.
اما همکاری مردم با یکدیگر طوری بود که هریک از تجمع کنندگان در خانه یکی از اهالی پناه گرفته بودند تا به دست ماموران حکومت نیافتند.
به 21 بهمن 57 می‌رسیم روزی که قرار بود انقلاب پیروز شود، به میدان اصلی شهر سبزه‌میدان رفتیم و تیمسار کحالی برای آرام کردن مردم به بالای جیپ نظامی رفت تا صحبت کند، اما مردم وقتی او را دیدند، تا می‌توانستند تیمسار کحالی را زدند تا به پایین افتاد.
همین باعث شد که جمعیت به هم بریزد و مردم جری‌تر شوند و دوباره حرکت دیگری شکل گرفت، البته ناگفته نماند که در آن بازاریان نقش تاثیرگذاری داشتند و کاسبان هم مغاز‌ه‌های خود را تعطیل کرده بودند تا به تظاهرات بیایند.
بالاخره به روز 22 بهمن رسیدیم و خبردار شدیم که علاوه بر زنجان حرکت‌های دیگری نیز در سایر استان‌ها شکل گرفته است.

* ماهنامه 'رویداد آذربایجان'،شماره پنجم.
3088/6085
انتهای پیام

روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

عکس پروفایل مادر فوت شده