زندگینامه«جلال آل احمد»جلال درکلام« آیت الله خامنه ای»
امام خمینی:«شما نمی دانید این آقای شمس و برادرش(جلال) چه زحماتی برای انقلاب کشیده اند.»
۱-غرب زدگی آفتی است که ار غرب میآید و ما کشورهای جهان سومی و از پیشرفت وامانده را مانند طاعون گرفتار و بیمار میکند. آدم غرب زده ریشه و بنیادی ندارد، هرهری مآب و سرتاپا از آداب و سنن و فرهنگ غرب تقلید میکند.
۲- «غرب زدگی میگویم همچون وبازدگی. و اگر به مذاق خوشایند نیست، بگوییم همچون سرمازدگی یا گرمازدگی. اما نه، دست کم چیزی است در حدود سن زدگی».
۳-«آدم غرب زده هرهری مذهب است به هیچ چیز اعتقاد ندارد اما به هیچ چیز هم بیاعتقاد نیست-. یک آدم التقاطی است
و نان به نرخ روز خور است همه چیز برایش علیالسویه است. خودش باشد و خرش از پل بگذرد، دیگر بود و نبود پل هیچ است.»
مدیریت سایت-پیراسته فر:۳جمله فوق ازجلال آل احمداست درکتاب«غرب زدگی».
جلالالدین سادات آل احمد، معروف به جلال آل احمد، فرزند سیداحمد حسینی طالقانی در «سید نصرالدین» از محلههای قدیمی تهران به دنیا آمد. او در سال ۱۳۰۲ پس از هفت دختر متولد شد و نهمین فرزند پدر و دومین پسر خانواده بود.
پس از اتمام دوران دبستان، پدر جلال به او اجازهٔ درسخواندن در دبیرستان را نداد اما او ناامید نشد: «دارالفنون همکلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار ساعتسازی، بعد سیمکشی برق، بعد چرمفروشی و دستفروشی های دیگر و شبها به مدرسه میرفت.
آل احمد در سال ۱۳۲۳ به حزب توده ایران پیوست وبه سلک جدیدی درآمد -تغییردکوراسیون داد-جوانی با انگشتری عقیق و سر تراشیده، تبدیل شد به جوان شیک پوش با یک کراوات و یک دست لباس نیمدار آمریکایی.
در سال ۱۳۲۴ با چاپ داستان «زیارت» در مجله سخن وارد دنیای نویسندگی شد. در همان سال، این داستان در کنار چند داستان کوتاه دیگر در مجموعه «دید و بازدید» به چاپ رسید و نوروز ۱۳۲۴ برای افتتاح حزب توده و اتحادیه کارگران وابسته به حزب، به آبادان سفر کرد.
آل احمد که از دانشسرای عالی در رشته ادبیات فارسی فارغالتحصیل شده بود، تحصیل را در دوره دکترای ادبیات فارسی نیز ادامه داد اما در اواخر تحصیل از ادامه آن صرف نظر کرد و به قول خودش «از آن بیماری (دکترشدن) شفا یافت».
«جلال» همسر سیمین دانشور – نویسنده – بود.
جلال در سال ۱۳۲۶ به استخدام آموزش و پرورش درآمد و همان سال، به رهبری خلیل ملکی و ۱۰ تن دیگر از حزب توده جدا شد. آنها از رهبری حزب و مشی آن انتقاد میکردند و نمیتوانستند بپذیرند که یک حزب ایرانی، آلت دست کشور بیگانه باشد: «روزگاری بود و حزب تودهای بود و حرف و سخنی داشت و انقلابی مینمود و ضد استعمار حرف میزد و مدافع کارگران و دهقانان بود و چه دعویهای دیگر و چه شوری که انگیخته بود و ما جوان بودیم و عضو آن حزب بودیم و نمیدانستیم سر نخ دست کیست و جوانیمان را میفرسودیم و تجربه میآموختیم. برای خود من «اما» روزی شروع شد که مأمور انتظامات یکی از تظاهرات حزبی بودیم (سال ۲۳ یا ۱۳۲۴) از در حزب خیابان فردوسی تا چهارراه مخبرالدوله با بازوبند انتظامات چه فخرها که به خلق نفروختم اما اول شاهآباد چشمم افتاد به کامیونهای روسی پر از سرباز که ناظر و حامی تظاهرات ما کنار خیابان صف کشیده بودند که یک مرتبه جا خوردم و چنان خجالت کشیدم که تپیدم توی کوچه سیدهاشم و … .»
رهبر انقلاب همچنین در خصوص ضرورت مقابله با غربزدگی اظهار کردند: «غربزدگی خطر بزرگی است. در دل حکومت غربزدهی پهلوی، یک روشنفکر ریشهدار در مسائل دینی، یعنی مرحوم جلال آلاحمد که عالمزاده و پسر یک روحانی و دارای ارتباطات دینی است – با ما هم بیارتباط نبود، به امام هم اظهار ارادت و علاقه میکرد در دوران تبعید امام – آن روز در سال ۴۲ مسئلهی غربزدگی را مطرح کرد.»
اما آنچه رهبر انقلاب در خصوص طرح موضوع «غربزدگی» از سوی جلال آل احمد بیان کردند، برمیگردد به کتاب «غربزدگی» که در سال ۱۳۴۰ نگارش آن به پایان رسید و در مهرماه سال ۱۳۴۱ انتشار یافت. البته نسخه کاملتری از این کتاب نیز در سال ۱۳۴۲ آماده چاپ بود که توقیف شد.
امام خمینی (ره)، ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۹ در دیدار شمس آل احمد، برادر جلال و سردبیر وقت روزنامه اطلاعات، با بیان خاطرهای از جلال آل احمد میگوید: «در اوایل نهضت یک روز دیدم که آقایی در اتاق نشستهاند و کتاب ایشان – غربزدگی – جلوی من بود. ایشان به من گفتند «چطور این چرت و پرتها پیش شما آمده است؟» یک همچنین تعبیری. فهمیدم که ایشان جلال آل احمد است. معالاسف دیگر او را ندیدم. خداوند او را رحمت کند.»
رهبر انقلاب تعابیر کمنظیری درباره جلال آل احمد داشتهاند و او را «جلال آل قلم» توصیف کردهاند. صریحترین نظرات حضرت آیتالله خامنهای درباره جلال را میتوان در خلال پاسخهای ایشان به پرسشهای «انتشارات رواق» در سال ۱۳۵۸ مشاهده کرد که برخی از این نظرات را مرور میکنیم:
«- بهترین سالهای جوانیام با محبت و ارادت به آن جلال آل قلم گذشته است.
– دقیقاً یادم نیست که کدام مقاله یا کتاب مرا با آلاحمد آشنا کرد. دو کتاب «غربزدگی و دستهای آلوده» جزو قدیمیترین کتابهایی است که از او دیده و داشتهام. اما آشنایی بیشتر من بوسیله و برکت مقاله «ولایت اسرائیل» شد که گله و اعتراض من و خیلی از جوانهای امیدوار آن روزگار را برانگیخت. آمدم تهران (البته نه اختصاصاً برای این کار) تلفنی با او تماس گرفتم. و مریدانه اعتراض کردم. با اینکه جواب درستی نداد از ارادتم به او چیزی کم نشد. این مکالمه تلفنی برای من بسیار خاطرهانگیز است. در حرفهایی که رد و بدل شده هوشمندی، حاضرجوابی، صفا و دردمندی که آن روز در قلّهی «ادبیات مقاومت» قرار داشت، موج میزد.
– به اسلام به چشم ایدئولوژی که باید در راه تحقق آن مبارزه کرد، نمینگریست. اما هیچ ایدئولوژی و مکتب فلسفی شناختهشدهای را هم به این صورت جایگزین آن نمیکرد. تربیت مذهبی عمیق خانوادگیاش موجب شده بود که اسلام را ــ اگرچه بهصورت یک باور کلی و مجرد ــ همیشه حفظ کند و نیز تحت تأثیر اخلاق مذهبی باقی بماند. حوادث شگفتانگیز سالهای ۴۱ و ۴۲ او را به موضع جانبدارانهتری نسبت به اسلام کشانیده بود. و این همان چیزی است که بسیاری از دوستان نزدیکش نه آن روز و نه پس از آن، تحمّل نمیکردند و حتی به رو نمیآوردند!
– روزی تودهای بود. روزی ضد تودهای بود. و روزی هم نه این بود و [نه] آن. بخش مهمی از شخصیت جلال و جلالت قدر او همین عبور از گردنهها و فراز و نشیبها و متوقّف نماندن او در هیچکدام از آنها بود. کاش چند صباح دیگر هم میماند و قلههای بلندتر را هم تجربه میکرد.
– در نظر من، آلاحمد، شاخصهی یک جریان در محیط تفکر اجتماعی ایران است. تعریف این جریان، کار مشکل و محتاج تفصیل است. امّا در یک کلمه میشود آن را «توبهی روشنفکری» نامید. با همهی بار مفهوم مذهبی و اسلامی که در کلمه «توبه» هست. جریان روشنفکری ایران که حدوداً صد سال عمر دارد با برخورداری از فضل «آلاحمد» توانست خود را از خطای کجفهمی، عصیان، جلافت و کوتهبینی برهاند و توبه کند: هم از بدفهمیها و تشخیصهای غلطش و هم از بددلیها و بدرفتاریهایش.
– آلاحمد، نقطهی شروع «فصل توبه» بود. و کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» پس از غربزدگی، نشانه و دلیل رستگاری تائبانه. البته این کتاب را نمیشود نوشتهی سال ۴۳ دانست. به گمان من، واردات و تجربیات روز به روز آلاحمد، کتاب را کامل میکرده است. در سال ۴۷ که او را در مشهد زیارت کردم؛ سعی او در جمعآوری مواردی که «کتاب را کامل خواهد کرد» مشاهده کردم. خود او هم همین را میگفت.
– یک نهضت انقلابی از «فهمیدن» و «شناختن» شروع میشود. روشنفکر درست آن کسی است که در جامعهی جاهلی، آگاهیهای لازم را به مردم میدهد و آنان را به راهینو میکشاند و اگر حرکتی در جامعه آغاز شده است؛ با طرح آن آگاهیها، بدان عمق میبخشد. برای این کار، لازم است روشنفکر اولاً جامعهی خود را بشناسد و ناآگاهی او را دقیقاً بداند. ثانیاً آن «راه نو» را درست بفهمد و بدان اعتقادی راسخ داشته باشد، ثالثاً خطر کند و از پیشامدها نهراسد. آلاحمد، آن اولی را به تمام و کمال داشت (یعنی در فصل آخر و اصلی عمرش). از دوّم و سوّم هم بیبهره نبود. وجود چنین کسی برای یک ملّت که به سوی انقلابی تمامعیار پیش میرود، نعمت بزرگی است. و آلاحمد به راستی نعمت بزرگی بود. حداقل، یک نسل را او آگاهی داده است. و این برای یک انقلاب، کم نیست.
– آلاحمد کسی نبود که بنشیند و مسلمانش کنند. برای مسلمانی او همان چیزهایی لازم بود که شریعتی را مسلمان کرده بود. و ای کاش آلاحمد چند سال دیگر هم میماند.
– آن روز هر پدیدهی ناپسندی را به شاه ملعون نسبت میدادیم. درست هم بود. امّا از اینکه آل احمد را چیزخور کرده باشند، من اطلاعی ندارم، یا از خانم دانشور بپرسید یا از طبیب خانوادگی.»
جلال آل احمد در غروب هفدهم شهریور سال ۱۳۴۸ در سن چهل و شش سالگی درگذشت. او وصیت کرده بود که جسدش را در اختیار اولین سالن تشریح دانشجویان قرار دهند ولی از آنجا که وصیتش برابر شرع نبود، پیکر او در مسجد فیروزآبادی جنب بیمارستان فیروزآبادی شهر ری به امانت گذاشته شد تا بعدها آرامگاهی در شأن او ایجاد شود اما هیچگاه این اتفاق نیفتاد./۳ فروردین ۱۳۹۸فارس
سیمین دانشور«جلال جان! این حرفت مرا به فکر فرو برد که نکند بیکار کردن تو درست در این ایام، به علت روابطت با آیتالله خمینی بوده است.
من، حضرت خمینی رهبر انقلاب مردم ایران را کلمه الحق میدانم
سیمین دانشور، نویسنده و داستاننویس شهیر معاصر و همسر جلال آل احمد، روشنفکر بزرگ ایرانی است. دانشور، هم به عنوان یکی از شخصیتهای مهم روشنفکری معاصر ایران، و هم به عنوان یکی از زنان فعال و پویای جامعه ایرانی، نقشی مهم در تاریخ ادب و فرهنگ دارد.
جلال آل احمد در درباره او مینویسد: « زنم سیمین دانشور است که میشناسید. اهل کتاب و قلم و دانشیار رشته زیباییشناسی و صاحب تالیفها و ترجمههای فراوان و در حقیقت نوعی یار و یاور این قلم که اگر او نبود چه بسا خزعبلات که به این قلم در آمده بود. از ۱۳۲۹ به این ور هیچ کاری به این قلم منتشر نشده است که سیمین نخستین خواننده و نقّادش نباشد.»
سیمین دانشور، هم در جایگاه یک زن مستقل و هم در مقام همراهی با همسر پرشور و ناآرام خود جلال، در سالهای دهه ۴۰ و ۵۰، بیقرارِ تحولخواهی و تغییر در وضع موجود بود. اگرچه فعالیتهای سیاسی و اجتماعی او به پای جلال نمیرسد اما خاطرات و روایتهای تاریخی نشان میدهد که همراه و همدم خوبی برای حرکت صادقانه و جوش و خروش از سرِ درد آلِاحمد بوده است.
جلال، در ۱۸شهریور ۱۳۴۸ درگذشت و او را ترک گفت و فرصت نیافت تا پیروزی انقلاب اسلامی را نظارهگر باشد اما سیمین دانشور، پیروزی این نهضت دینی و ملی را که بیشک جلال، از شخصیتهای موثر در قوامِ فکری و اجتماعی آن بود، از نزدیک مشاهده کرد.
سیمین، امام را از همان سالهای مبارزات پیش از انقلاب میشناخت. در لابهلای نامههای رد و بدل شده میان او و جلال، نام آیتالله خمینی هم دیده میشود. در یکی از این نامهها، سیمین خطاب به جلال مینویسد: «جلال جان! این حرفت مرا به فکر فرو برد که نکند بیکار کردن تو درست در این ایام، به علت روابطت با آیتالله خمینی بوده است. تو چند بار به قم رفتی و یک بار هم در نامههای اخیرت نوشته بودی آیتالله در دروس تحت نظرند و رفتم ایشان را ببینم آژانها نگذاشتند.»،معلوم می شود که دانشور، هنگام وقوع قیام پانزدهم خرداد، در آمریکا سکونت داشته است اما از همانجا اتفاقات را دنبال میکرده .
با پیروزی انقلاب اسلامی، سیمین دانشور از معدود نویسندگان و روشنفکرانی بود که علیرغم آنکه سبک زندگی مذهبیِ کاملی نداشتند، از انقلاب و امام، حمایت و تمجید کردند.
در بیست و هفتم بهمنماه سال ۱۳۵۷، جمعی از اعضای کانون نویسندگان ایران، کانونی که با ابتکار جلال آل احمد و برای حمایت از حقوق نویسندگان در سالهای پیش از انقلاب تاسیس شده بود- به دیدار امام رفتند.
عمومِ روایات و خاطراتی که از این دیدار به جای مانده نشانگر علاقه زایدالوصف سیمین دانشور به حضرت امام است.
شمس آل احمد، برادر کوچکتر جلال روایت میکند که «در آن زمان گروهی از اعضای کانون نویسندگان ایران -که من در اول انقلاب با دیدن مسائلی از آن استعفا کرده بودم به خدمت آقا رفتند که خبرش در مطبوعات منعکس شد. در آن جلسه امام به خانم سیمین دانشور عنایت کرده بودند و چند کلمه هم با ایشان صحبت میکنند.
در آن روزها به آنهایی که خدمت امام رفتند حسودیم میشود و خانم دانشور هم به من پُز میداد که من رفتم امام را دیدم و شما ندیدید!»
سیدعطاءالله مهاجرانی(وزیرارشادسابق) هم در مستندی که شبکه انگلیسی بیبیسی درباره سیمین دانشور تهیه کرده است میگوید: «خانم دانشور میگفت وقتی امام را دیدم، تحت تاثیر او قرار گرفتم. آن قدر که این پیرمرد با شکوه، آرام و لطیف بود، نمیتوانستم در برابر اشتیاقی که پیدا کردم مقاومتی کنم، خم شدم و عبای ایشان را بوسیدم.»
سیمین دانشور، کمتر از یک ماه پس از آن دیدار، در یادداشتی که کیهان منتشر کرد، نوشت:
«من، حضرت خمینی رهبر انقلاب مردم ایران را کلمه الحق میدانم. مردی میدانم که با کلام و کتاب به میدان آمده و با چنین سلاحی بر چنان زرادخانۀ کم نظیری مستولی گردیده و کاری کرده است کس نکرد و کارشان. مردی میدانم مظهر تاریخی نو، فضایی نو و اخلاقی نو، مردی که الهامات خود را باور دارد و ایمانش به یقین پیوسته است و احتمالا دعای نیمهشبان امام به تعبدش چنین بوده است که ای ایمان یقین را به من ارزانی دار… و دعایش مستجاب گشته و چنین است که اینگونه بر خود مسلط و برخوردار از اعتماد به نفس است. و چنین مردی بارها و بارها گفته است که مسوول نسل آینده است و آرزویش نظام حکومتی است اسلامی و ایرانی که حافظ استقلال و دموکراسی باشد.»
با قطع و یقین، سیمین دانشور دارای عقایدی کاملا منطبق با امام و اندیشه سیاسی و اجتماعی ایشان نبود و در بعضی از مسائل مانند مساله حجاب زنان، با قوانین موضوعه جمهوری اسلامی مخالفت میکرد. با این حال، او به مانند بسیاری از همطرازان و همکسوتیهای خود در عرصه فرهنگ و هنر و ادبیات، نه از میهن و کشور خود به تبعیدهای خودخواسته در خارج از کشور رفت و نه به سنگاندازی در مسیر حرکت انقلابی مردم و انتخابشان در سال ۱۳۵۷ مشغول شد. سیمین دانشور، هجدهم اسفندماه ۱۳۹۰، در تهران درگذشت./۱۳۹۶/۱۲/۲۰فارس
***
چگونگی« فوت» جلال ال احمد
جلال در ۱۸ شهریور ۱۳۴۸ در سن چهل و پنج سالگی در اسالم گیلان درگذشت. پس از مرگ نابهنگام آلاحمد، پیکر وی به سرعت تشییع و به خاک سپرده شد؛ که باعث ایجاد باوری درباره سر به نیست شدن او توسط ساواک شد. همسر وی، سیمین دانشور این شایعات را تکذیب کرده است، ولی شمس آل احمد قویاً معتقد است که ساواک او را به قتل رسانده و شرح مفصلی در این باره در کتاب از چشم برادر بیان کردهاست.
سیمین دانشور، همسر جلال، در کتاب «غروب جلال» صریحاً عنوان میکند که شوهرش قربانی نوشابه شد. او علت مرگ جلال را زیادهروی در مصرف نوشابه الکلی قزونیکا «نام ودکایی ساخت ایران در آن زمان» ذکر میکند و علت پزشکی مرگ را هم آمبولی در اثر افراط در مصرف مشروبات الکلی و سیگار اشنو نقل میکند و شایعات مربوط به دستداشتن ساواک در مرگ جلال را صریحاً رد میکند.
جلال آل احمد وصیت کرده بود که جسد او را در اختیار اولین سالن تشریح دانشجویان قرار دهند؛ ولی از آن جا که وصیت وی برابر شرع نبود، پیکر او در مسجد فیروزآبادی جنب بیمارستان فیروزآبادی شهر ری به امانت گذاشته شد تا بعدها آرامگاهی در شأن او ایجاد شود و این کار هیچگاه صورت نگرفت.
در سالهای آخر دبیرستان است، که جلال با کلام کسروی و شریعت سنگلجی آشنا شد و همین مقدمهای شد برای پیوستن وی به حزب توده. پس از پایان دبیرستان، پدر او را به نجف نزد برادر بزرگش سید محمد تقی فرستاد تا در آنجا به تحصیل در علوم دینی بپردازد، البته او خود به قصد تحصیل در بیروت به این سفر رفت، اما در نجف ماندگار شد. این سفر چند ماه بیشتر دوام نیاورد و جلال به ایران بازگشت. پس از بازگشت از سفر، آثار شک و تردید و بی اعتقادی به مذهب در او مشاهده شد که بازتابهای منفی خانواده را به دنبال داشت.
شخص من که نویسنده این کلمات است، در خانواده روحانی خود همان وقت لامذهب اعلام شده، دیگر مهر نماز زیرپیشانی نمیگذاشت. در نظر خود من که چنین میکردم، بر مهر گلی نماز خواندن نوعی بتپرستی بود که اسلام هر نوعش را نهی کرده، ولی در نظر پدرم آغاز لامذهبی بود؛ و تصدیق میکنید که وقتی لامذهبی به این آسانی به چنگ آمد، به خاطر آزمایش هم شده، آدمیزاد به خود حق میدهد که تا به آخر براندش.
جلال آل احمد در سال ۱۳۲۳ به حزب توده ایران پیوست و عملاً از تفکرات مذهبی دست شست. وی در این حزب به سرعت سلسله مراتب ترقی را طی کرد و در سال ۱۳۲۵ مأمور راهاندازی «ماهنامه مردم» زیر نظر احسان طبری شد. در سال ۱۳۲۶ به رهبری خلیل ملکی و ده تن دیگر از حزب توده جدا شد. آنها از رهبری حزب و مشی آن انتقاد میکردند و نمیتوانستند بپذیرند که یک حزب ایرانی، آلت دست کشور بیگانه باشد.
در سال ۱۳۲۲ وارد دانشسرای عالی تهران شد و در رشته زبان و ادبیات فارسی فارغالتحصیل گشت. او تحصیل را در دوره دکترای ادبیات فارسی نیز ادامه داد، اما در اواخر تحصیل از ادامه آن صرف نظر کرد. نخستین مجموعه داستان خود به نام «دید و بازدید» را در همین دوران منتشر کرده بود. او که تأثیری گسترده بر جریان روشنفکری دوران خود داشت، به جز نوشتن داستان به نگارش مقالات اجتماعی، پژوهشهای مردم شناسی، سفرنامهها و ترجمههای متعددی نیز پرداخت. البته چون اطلاعات او از زبان فرانسه گسترده نبود، پیوسته در کار ترجمه از دوستانی مانند علیاصغر خبرهزاده، پرویز داریوش و منوچهر هزارخانی کمک میگرفت. شاید مهمترین ویژگی ادبی آل احمد نثر او بود. نثری فشرده و موجز و در عین حال عصبی و پرخاشگر، که نمونههای خوب آن را در سفرنامههای او مثل «خسی در میقات» و یا داستان-زندگینامه «سنگی بر گوری» میتوان دید. در سال ۱۳۲۶ دومین کتاب خود به نام «از رنجی که میبریم» را همزمان با کنارهگیری از حزب توده چاپ کرد که بیانگر داستانهای شکست مبارزاتش در این حزب است. پس از این خروج بود که برای مدتی به قول خودش ناچار به سکوت شد که البته سکوت وی به معنای نپرداختن به سیاست و بیشتر قلمزدن بود.
با قضیه ملی شدن نفت و ظهور جبهه ملی و دکتر مصدق بود که جلال دوباره به سیاست روی آورد. وی عضو کمیته و گرداننده تبلیغات «نیروی سوم» شد که یکی از ارکان جبهه ملی بود. در ۹ اسفند ۱۳۳۱، بعد از اطلاع از محاصره منزل دکتر مصدق با عده دیگری از «نیروی سومیها» فوراً به آنجا رفت و در مقابل منزل دکتر مصدق به دفاع از او سخنرانی کرد؛ اشرار قصد جان او را کردند و او زخمی شد. در اردیبهشت ۱۳۳۲ به علت اختلاف با رهبران نیروی سوم از آنها هم کناره گرفت. دو کار ترجمه وی، «بازگشت از شوروی» ژید و «دستهای آلوده» سارتر، مربوط به همین سالها است.
پس از کودتای ۲۸ مرداد، که ضربه سنگینی بر پیکر آزادیخواهان و مبارزین با استبداد بود، آل احمد نیز دچار افسردگی شدیدی شد. در این سالها وی کتاب خود را تحت عنوان «سرگذشت کندوها» به چاپ رساند. جلال به یک دوره سکوت رفت و او به دور از تمام هیاهوهای سیاسی سعی به از نو شناختن خود کرد. «…فرصتی بود برای به جد در خویشتن نگریستن و به جستجوی علت آن شکستها به پیرامون خویش دقیق شدن؛ و سفر به دور مملکت؛ و حاصلش اورازان، تاتنشینهای بلوک زهرا و جزیره خارک…» که البته «مدیر مدرسه» هم مربوط به همین سالها است. وی در سال ۱۳۴۲ به اتفاق علیاکبر کنیپور برای سفر حج به مکه رفت. پیش از این سفر در ملاقاتی که با سید روحالله خمینی رهبر فقید انقلاب داشت با ایشان آشنا شده بود.
***
مروری بر زندگی شمس آل احمد
این آخرین جملاتی بود که در آخرین دیدارم با او شنیدم. برای گفت وگو با استاد شمس آل احمد در بهار سال ۱۳۸۸ به دیدارش در منزل رفته بودم . اگرچه حال خوشی نداشت و سخت سخن می گفت. با زحمت توانستم ۲ ساعتی از هر دری سخن بگویم. به آن گپ و گفت سوال و جواب های قدیمی ام را نیز افزودم و شهریور ۱۳۸۹ بود که گفت وگو در خبر آنلاین چاپ شد. در حالی که حال او وخیم شده بود و دیگر سخن نمی گفت. بسیاری تصور کردند گفت وگو ساختگی است، بی انکه از شکل مراوداتم با جناب شمس بدانند.۱۳۹۸
آغاز دوستی
در این دو دهه گذشته دقیقا ۶ گفت و گو با استاد داشته ام که همگی در مطبوعات مختلف به چاپ رسیده اند. آغاز دوستی و مراوده ام با ایشان به سالیان نو جوانی باز می گردد. یکی به واسطه پدرم که از همکاران نزدیکش در روزنامه اطلاعات بود و دیگری علاقه ام به جلال بود که مرا به سوی او می کشاند.
یادش به خیر یک بار که به دیدارش رفته بودم تا برایش وبلاگی در خبرآنلاین ایجاد کنم و نمی پذیرفت پس تلاش های فراوان و وساطت پدرم گفت: تو مرا یاد جوانی خودم می اندازی و برایم نوشت : ” این چند خط را به واسطه پیگیریهای این جوان خوش ذوق پیگیر نوشتهام. مرا یاد جوانی خودم میاندازد. میگوید برایم وبلاگ درست کردهاند. برای من توی این سن و سال، وبلاگ چه صیغه ای است دیگر، خدا می داند. می گوید در آن واحد چند هزار نفر نوشته ام را می بینند. خب که چه شود حالا؟”
مغضوب و ناشناخته و گمشده
سید شمس الدین، درآستانه شب اول محرم رفت. او ناشناخته ماند. انچنانکه مغضوب برخی از جریانات نسل اول انقلاب بود. نسل دوم انقلاب، او را تنها به بهانه و در هنگامه سالمرگ جلال شناخت و برای نسل سوم انقلاب، ناشناخته و گمشده بود.
در آخرین دیدارش می گفت: “ تهمت ها و دروغ ها خسته ام کرده اند.” می گفت:” با هر دروغ و تهمت می میرم و آرزو می کنم به جای جلال مرده بودم و اینها را نمی دیدم و نمی شنیدم. ”
نظر امام خمینی درباره شمس
او به اعتراض تسویه شدن استادان دانشگاه، از شورای انقلاب فرهنگی استعفا کرد. وقتی برای سردبیری روزنامه اطلاعات انتخاب شد، عده ای پیش امام رفتند و گفتند مگر آدم قحطی بوده است که یک فرد بی تقوایی را سردبیر یک روزنامه کرده اند. حاج احمد آقا در خاطراتش می گوید امام اوقاتش تلخ شده بود و به حاج احمد آقا گفته بود: “شما نمی دانید این آقای شمس و برادرش چه زحماتی برای انقلاب کشیده اند.”
باری دیگر به امام گفته بودند این مرد، مارکسیت است. توده ای است. امام عصبانی شده بود و گوینده را از اتاق بیرون کرده بود و گفته بود: ” چرا تهمت می زنید. من این آقا را از قدیم می شناسم. پدرش را هم می شناسم، برادرش را هم می شناسم.” خودش می گفت نه جلال و نه من هیچ وقت مارکسیست نبودیم. مسلمان بودیم. جلال در جستجوی خودش بود و گرایش های فکری او به چپ رویکرد سیاسی داشت نه اندیشه ای. ”
چوب دو سر نجس
روزی با او به مزار جلال می رفتیم که حرف شد از دوستان و دشمنان جلال و خودش که گفت :” ما توی این مملکت چوب دو سر نجس شده ایم. هم مغبوض این انقلابی های مسلمان شدیم و هم بد نام روشنفکران. می دانید روشنفکران همیشه با من بد بودند. خیلی از کسانی که کتاب هایشان را در کتاب فروشی های خیابان انقلاب می بینید، سایه ما را با تیر می زنند. اینها از اول هم سایه ما را با تیر می زدند. قصه این جماعت برای من روشن است. چه خون دل ها خورده ایم از این جماعت اهل باد. سال هاست که زبان بسته ام و چیزی نمی گویم و نمی نویسم…. حالا دیگر چه بنویسم؟ امروز آرزو می کنم ای کاش جلال نمرده بود و من به جای او رفته بودم. چون جلال جسارت و صداقتی داشت که من آن را ندارم. اگر او می ماند بیش تر مفید بود تا من بی قواره بی اثر. ”
حضور شفاهی پر رنگ
پیرمرد ۸۲ ساله بیش از نیم قرن عمر خود را، فعالانه در عرصه فرهنگ و ادبیات گذراند. تیزی سخنش از همه مصاحبه های این نیم قرن پیداست. چه آن دوران که در دانشگاه تهران بود. چه وقتی در دانشگاه سیراکیوز آمریکا بود. چه پس از انقلاب که عضو شورای سرپرستی صدا و سیما و نیز عضو شورای انقلاب فرهنگی شد. همواره حضور او در فرهنگ بیش از آنکه کتبی بوده باشد شفاهی بوده است. مردی که خاطرات فراوانی از تهران دارد. مردی که از پشت صحنه انقلاب فرهنگی می دانست و بالاخره مردی که همیشه و همه جا باتاب خاطرات گفته و ناگفته جلال آل احمد بوده است.
طنین صدای او آنچنانکه بی پروا به نقد فرهنگ و سیاست می نشست، خاموش شده است. مردی که تیزی سخنش از همه مصاحبه های این نیم قرن پیداست. چه آن دوران که در دانشگاه تهران بود. چه وقتی در دانشگاه سیراکیوز آمریکا بود. چه پس از انقلاب که عضو شورای سرپرستی صدا و سیما و نیز عضو شورای انقلاب فرهنگی شد. همواره حضور او در فرهنگ بیش از آنکه کتبی بوده باشد، شفاهی بوده است. مردی که خاطرات فراوانی از تهران داشت. مردی که پشت صحنه انقلاب فرهنگی را می دانست و بالاخره مردی که همیشه و همه جا باتاب خاطرات گفته و ناگفته جلال آل احمد بوده است.
ناشناخته ای که آرام گرفت
نگارنده «گاهواره»و «عتیقه»، نویسنده « قصه قدمایی» و «سیر و سلوک»، مولف «از چشم برادر» و «حدیث انقلاب» و بالاخره مصحح کتاب خواندنی ” طوطی نامه ” یا “جواهر الاسمار ” مردی بوده است به نام شمسالدین سادات آلاحمد، فرزند آیتالله سید احمد طالقانی و برادر مرحوم جلال آلاحمد که امروز پس از ۱۳۸۲ سال زیستن در هیاهوی فرهنگ و سیاست و اجتماع آرام گرفته است. روحش شاد و خدایش بیامرزاد. /۱۵ آذر ۱۳۸۹خبرآنلاین بنقل از وبلاگ محمدرضااسدزاده