به گزارش خبرنگار خبرگزاری مهر، تنشها، تقابلها و مسائلی که در روند مواجهه جوامع میزبان و میهمان در سفرهای نوروزی رخ میدهند، نیازمند تحلیلهای جامعهشناختی است. این برخوردها اگر چه گاه اموری غیرمهم و تصادفی تصور میشوند، اما در واقع چنین نیستند و تحلیلهای جامعهشناختی از آنها نشان میدهد که از عوامل تاریخی و اجتماعیای ناشی میشوند که غفلت از آنها ممکن است وضعیت کنونی را به مراتب بدتر و بحرانیتر کنند. برای چنین تحلیلی سراغ سعید معدنی، جامعهشناس و استاد جامعهشناسی دانشگاه آزاد اسلامی رفتیم و با او در این رابطه گفتوگو کردیم. توجه مخاطبان پرونده «تقابل در شمال؛ اتوپیای لذت» را به تحلیلهای جامعهشناختی این استاد دانشگاه از تقابل تهرانیها-شمالیها جلب میکنیم؛
در سالهای اخیر طی سفرهای نوروزی و تعطیلات دیگر نوعی غیریتسازی یا دیگریسازی را توسط دو جامعه مهمان و میزبان شاهد بودهایم. برای مثال وقتی تهرانیها در این تعطیلات عموماً به شمال کشور سفر میکنند نگاههای دیگریساز را هم از طرف تهرانیها شاهدیم، هم مثلاً مازندرانیهایی که مهمترین میزبان تهرانیها هستند. اخبار برخی از تقابلهای این دو گروه به کرات در رسانهها هم پخش شده و ما را با یک تقابل جدید اجتماعی مواجه میکند. تحلیل شما از این تقابلها چیست و فکر میکنید از کجا ناشی میشوند؟
من حداقل در قالب سه محور میتوانم این چیزی که از آن یاد کردید را تا حدی تحلیل کنم. محور اولی که باید در نظر داشته باشیم این است که معمولاً مرکزنشینها خودشان را نسبت به دیگر استانها یا ایالتها برتر میدادند و این خود باعث نوعی تقابل میشود. این امر معمولاً در همه جای دنیا هم وجود دارد و مختص کشور ما نیست. حتی چنین نگاهی در تاریخ هم وجود دارد، مثلاً شهرنشینان در طول تاریخ خودشان را برتر از روستانشینان میدانستند. پس میشود گفت که این یک حس عمومی است که طبق آن مثلاً پایتختنشینان خودشان را برتر از مردمان ساکن در استانهای دیگر میدانند و به تبع ساکنان مراکز استان هم خودشان را برتر از شهرها و روستای غیرمرکزی میدانند و….
حتی ما در تاریخ ادبیاتمان هم دادههایی داریم که دال بر همین واقعیت است؛ مثلاً یک آقایی میخواسته به دیدار خلیفه بغداد برود، با خودش چند کوزه آب میبرد! اما وقتی به آنجا میرود، میبیند آنجا چه رودخانه عظیمی وجود دارد. طی این روایتها مسئله طوری تصویر میشود که کسانی که در آبادی و روستا هستند دیدشان محدود است و دایره نگاهشان به وسعت دایره نگاه شهریها نیست. بنابراین میتوان گفت که نوعی از خودمرکزبینی و خودبرتربینی در بین شهرنشینان و روستانشینان یا مرکزنشینان و حاشیهنشینان وجود داشته و دارد که این امر ممکن است باعث تقابلهایی بشود.
معمولاً مرکزنشینها خودشان را نسبت به دیگر استانها یا ایالتها برتر میدادند و این خود باعث نوعی تقابل میشود.
اما محور دومی که میتوان از طریق این امر موضوع مورد نظر شما را تحلیل کرد مسئله «مهاجر بودن» است. انسان مهاجر به عنوان یک انسان ناشناس، یک فضایی ایجاد میکند برای بروز برخی رفتارهای نابههنجار. یعنی مثلاً کسی که وارد یک شهر یا محلی که شهر و محله خودش نیست، احتمالاً رفتارهایی را انجام میدهد که آنها را در شهر خودش انجام نخواهد داد. مثلاً امکان دارد یک لباسی را بپوشد که آن لباس را در شهر و محل خودش نمیپوشد. به نوعی رانندگی میکنند که در شهر خودش با آن شیوه رانندگی نمیکنند و….
چه بسا خیلی از تهرانیهایی که به شمال میروند، در طول روزهایی که در آنجا ساکنند با شلوارک در شهر رفت و آمد میکنند.
بله، دقیقاً؛ این در حالی است که ما در محل زندگی خودمان احتمالاً این کار را انجام نمیدهیم. چرا اینطور است؟! دلیلاش این است که وقتی ما آنجا مهاجر هستیم و حضور موقتی داریم، یعنی کسی ما را نمیشناسد و ما بعد از چند روز آنجا را ترک میکنیم، به همین دلیل برخی رفتارهای نابههنجار را میتوانیم به راحتی انجام دهیم؛ این نوع رفتارهای نابههنجار میتواند در جایگاه خودش باعث برخی تقابلها بین جامعه میزبان و جامعه میهمان شود. به عبارت دیگر نفسِ مهاجر بودن و عدم شناخت مهاجران توسط ساکنان اصلی شهرهای میزبان باعث میشود برخی ناهنجاریها رخ دهد و تقابل ایجاد کند.
و محور سوم؟
محور سومی هم که از نظر من اهمیت دارد این است که تهران در بین سایر شهرها یک استثنا است. معمولاً شما چیزی به نام «تهرانی اصیل» ندارید، یا به عبارت دقیقتر شما تهرانی متعصب به شهرش ندارید. شهرهایی مثل تبریز، بوشهر، آبادان، شیراز و… را در نظر بگیرید، معمولاً اهالی این شهرها مردمی هستند که به شهرشان تعصب دارند. یعنی مثلاً اگر به آنها بگویید شهرتان قشنگ نیست، ناراحت میشوند، یا اگر بگویید شهرتان قشنگ است خوشحال میشوند. شما اگر به یک تبریزی بگویید شهر زیبایی دارید، حس خوبی به او دست میدهد، اما در تهران چنین چیزی وجود ندارد. شما اگر به یک تهرانی بگویید شهر شما خوب یا قشنگ نیست، خودش به طور افراطیتری به شما میگوید «آره خرابشده جای خوبی نیست!».
وقتی یک شیرازی به یک شهر دیگر میرود، سعی میکند طوری رفتار کند که اصطلاحاً آبروی همشهریهایش حفظ شود؛ یعنی اگر جامعه میزبان فهمید این شخص یک شیرازی است، نگوید شیرازیها بیملاحظه هستند و… اما این حس در تهرانیها وجود ندارد یا خیلی کمرنگ است.
بنابراین شهروند تهرانی حس تعلق به تهران ندارد. یعنی آن تعلقی که مثلاً یک بندرعباسی به بندرعباس دارد یا یک یزدی به یزد دارد در او وجود ندارد، یا لااقل خیلی کمرنگ وجود دارد. بر این مبنا، معمولاً تعلق داشتن به شهر یا محل سکونت، یک مقدار باعث کنترل رفتار شهروندان میشود؛ یعنی وقتی یک شیرازی به یک شهر دیگر میرود، سعی میکند طوری رفتار کند که اصطلاحاً آبروی همشهریهایش حفظ شود؛ یعنی اگر جامعه میزبان فهمید این شخص یک شیرازی است، نگوید شیرازیها بیملاحظه هستند و… اما این حس در تهرانیها وجود ندارد یا خیلی کمرنگ است.
به نظر من این سه عامل و محور، دست به دست هم میدهند و آن تقابلها، ناهنجاریها و تنشهایی که مد نظر شما بود را بویژه توسط تهرانیها ایجاد میکند. تداوم این رفتارها هم به یک نوع خودبرتربینی مداوم، یا موجب بدبینی و کینه دامنهدار میشود و تبدیل به کلیشههای ذهنی میشود و تقابلها مدام ادامه پیدا میکند.
یکی از مسائلی که در این رابطه مطرح میشود این است که رشد مدرنیزاسیون و اشکال وابسته به زندگی مدرن به طور کلی در کشور ما که با نوعی از فردگرایی و منفعتطلبی افراطی همراه بوده و حتی بنا به گفته برخی جامعهشناسان ما را با نوعی اتمیسم مواجه کرده، در این تقابلها بیتاثیر نبوده است. به نظر شما این فرضیه تا چه حد درست است و چقدر به این موضوع ارتباط دارد؟
من از این منظر به قضیه نگاه نمیکنم، بلکه این پدیده را بیشتر در رشد شهرنشینی میبینم. ما حوالی سالهای ۵۳ یا ۵۴ چیزی حدود ۷۰ درصد روستانشینی داشتیم و ۳۰ درصد شهرنشینی. در سال ۵۷، این نسبت تقریباً تقریباً ۵۰، ۵۰ شد. بعد از انقلاب هم روند رشد شهرنشینی سریعاً افزایش پیدا کرد و الان چیزی حدود ۷۵ تا ۸۰ درصد شهرنشینی داریم و چیزی حدود ۲۰ درصد روستانشینی. تازه آن روستانشینان ما هم دیگر ماهیت روستایی ندارند، بلکه آنها هم مناسبات شهرنشینی را پذیرفتهاند. به همین خاطر وقتی شما امروز به روستاها میروید میبینید این مناطق فقط اسمشان روستا است و در واقع عموم مناسبات و امکانات آنها، کاملاً شهری است؛ مثلاً موبایل و تلفن و ماهواره و دارند و به طور کلی ریختشان کاملاً شهری شده است.
حتی ساختار و مناسبات تولیدی و شغلی مردمشان هم تبدیل به مناسبات و ساختارهای تولیدی شهری شده است.
بله، همینطور است؛ یعنی مناسباتشان دیگر سنتی نیست و کاملاً تحت تأثیر رشد شهرنشینی مناسبات جدید به آنجا هم وارد شده است. حالا مسئله این است که معمولاً در شهرنشینی «تعلق جمعی» ضعیف میشود، چون تعلقات سنتی از بین میرود. در این وضعیت شما باید پدیدههای دیگری داشته باشید تا مردم شهرها را دور هم جمع کنید و آن تعلق جمعی را از راههای دیگری ایجاد نمائید. مثلاً گاهی «اسطوره ملی» یا «شعائر و مناسک ملی و مذهبی» و غیره تا حدی این تعلق را ایجاد میکنند. یا فرض بگیرید مسائلی مانند زبان، ادبیات یا تاریخ و… باید بتوانند این شهرنشینان را دور هم جمع کرده و آن تعلق جمعی در شهر را رقم بزنند. یا یکی از مهمترین این عوامل «قانون» است که در یک جامعه شهری مدرن، کارکردش این است که آن تعلق جمعی را ایجاد میکند و همه بر طبق آن به شهر و شهروندان دیگر وفادار و متعهد میشوند.
در یک جامعه روستایی، این سنت است که آن تعلق جمعی را ایجاد میکند، یعنی همه را دور هم جمع میکند، اما در جامعه شهری قدرت سنت از بین رفته است و سنت دیگر نمیتواند همه را گرد امری واحد جمع کند و آن تعلق را ایجاد کند. مگر آموزش و تثبیت قانون بتواند این کار را انجام دهد.
معمولاً در شهرنشینی «تعلق جمعی» ضعیف میشود، چون تعلقات سنتی از بین میرود. در این وضعیت شما باید پدیدههای دیگری داشته باشید تا مردم شهرها را دور هم جمع کنید و آن تعلق جمعی را از راههای دیگری ایجاد نمائید.
بر این مبنا، رشد شهرنشینی در جامعه ما بالا بوده، اما ما نتوانستهایم شهروندان را به خوبی با دنیای جدید شهری، شهرنشینی، قواعد و قوانین آن آشنا کرده و آنها را برای این نوع زندگی آماده کنیم. این باعث ایجاد بروز تنش و برخورد افراد با هم میشود و با توجه به موضوع مورد نظر شما برخورد تهرانی و شهرستانی را باعث میشود.
حتی گذشته از موضوع مد نظر شما، همین مسئله به تنشهای درونی خودِ جوامع شهری هم دامن زده است و این جوامع را دچار تعارضاتی کرده است که ما هر روزه شاهد آنها هستیم. یعنی چون شهروندان از یک جامعه سنتی کنده شدهاند و در عین حال به حد کافی درکی از زندگی مدرن هم ندارند، یعنی مدرن نشدهاند، دچار تنشهای این شکلی شدهاند.
در این راستا وجود نگاههای منفعتطلبانه در برابر دیگری را که در مواردی بسیار افراطی هم شده است، چگونه باید تبیین کرد؟ چرا مثلاً در طول یک سفر نوروزی که نفس آن برای خوشی و تفریح و آرامش است جامعه میزبان و میهمان، تا این حد نسبت به دیگری منفعتطلب و سوءاستفادهگر شدهاند که صرفاً به دنبال این هستند که تا میتوانند از دیگری «بِکَنَد»!؟ مثلاً تهرانی دنبال این است که یک جنس جامعه میزبان را با کمترین قیمت ممکن مال خود کند، و شهرستانی هم قصد دارد آن جنس را با بیشترین قیمت ممکن به مشتری تهرانی بفروشد و ابایی هم ندارند سر همدیگر را کلاه بگذارند؟!
من فکر میکنم که در جامعه سنتی گذشته، دو عامل این منفعتطلبی را کنترل میکرد که امروز در جامعه شهرنشین این دو عامل ضعیف شدهاند: یکی دین و دیگری خانواده. دین و خانواده دو عاملی بوده که در اروپا هم به طور تجربی روی آنها کار شده و نتیجه این تحقیقات این بوده که این عوامل باعث کنترل اجتماعی میشود. یعنی آموزههای دینی و تعلقات خانوادگی، رفتارهای افراد را کنترل میکند. اما در جامعه شهری این دو عامل رو به افول رفته است. یعنی در جوامع جدید شهری دیگر نه آن اقتدار خانوادگی وجود دارد و نه سنتهای دینی چندان تاثیرگذارند و به همین دلیل جامعه عوامل کنترلکننده خود را از دست دادهاند.
اینجاست که وقتی ما قانونمدار نیستم، فکر میکنیم که فرصتهای خوبی در اختیارمان قرار دارد که سود کنیم؛ این امر باعث میشود که طی این سفرها، شهرستانی به نوعی از تهرانی سودجویی کند، و از آن طرف هم تهرانی جور دیگری تلافی این قضیه را در بیاورد و از شهرستانی سودجویی کند.
این وضعیت تا حد زیادی یک شرایط ناامیدکننده است؛ بسیاری از مردم فکر میکنند این وضعیت بدتر خواهد شد، که بهتر نخواهد شد. نظر شما در این باره چیست و آیا راه حلی برای خروج از این وضعیت وجود دارد؟
من فکر میکنم این بحران قابل است. معتقدم از یک سو گذر زمان تا حدی مشکل را حل میکند و از سوی دیگر هم با آمدن نسلهای جدیدی که اگر بتوانیم آنها را پرورش دهیم تا به قانون اهمیت دهند و به آن وفادار باشند این مشکل رفع خواهد شد. در این دوره کاری که میتوان کرد تاکید بر اشتراکات ملی و مذهبی و انسانیمان است؛ ما باید این اشتراکات را تقویت کنیم و از این مرحله گذر کنیم.
وقتی ما قانونمدار نیستم، فکر میکنیم که فرصتهای خوبی در اختیارمان قرار دارد که سود کنیم؛ این امر باعث میشود که طی این سفرها، شهرستانی به نوعی از تهرانی سودجویی کند، و از آن طرف هم تهرانی جور دیگری تلافی این قضیه را در بیاورد و از شهرستانی سودجویی کند.
به نظر من اگر بخواهم از آن کلیشه تکرارشده استفاده کنم، ما در مرحله «گذار» هستیم؛ یعنی نه سنتی هستیم و نه مدرن! مثلاً ما میرویم شمال برنج بخریم و از فروشنده میپرسیم «خداوکیلی این خوب است؟!» این گزاره نمادین خیلی چیزها را نشان میدهد! ما در بین سنت و مدرنیته قرار گرفتهایم. از یک سو با ماشینهای آخرین مدل میرویم شمال و میخواهیم از برنجفروش برنج بخریم، و از او میپرسیم «خداوکیلی این برنج خوب است؟» و در عین حال توان مدیریت و کنترل رفتاری غیرمعقول و غیرقانونی خودمان را نداریم.
اگر نکته نگفتهای باقی مانده، بفرمائید!
یک نکته مهم این است که شمال به عنوان جایی برای تفریح حداکثری مورد توجه قرار گرفته است و اینگونه تعین پیدا کرده است، این نگاه به شمال برخی رفتارهای را ایجاب میکند که خودش در بسیاری موارد تنشزا است.
نکته دیگری که باید مد نظر داشت این است که مناطق شهری مرکزی کشور ما با نوعی خشکسالی مواجه بودهاند و شمال به عنوان جای پر آب و سرسبز و خوش و خرم شناخته میشود. اینها باعث شده که سفر به این مناطق، حداکثری باشد و جمعیت زیادی در ایام تعطیل به آنجا بروند. این تجمع حداکثری، طبیعتاً میزان برخوردها و تنشها را زیاد میکند. چه بسا بسیاری از کسانی که این تقابلها و تنشها را ایجاد میکنند، اصلاً تهرانی نباشند. اینها باید تحقیق شود. این مسائل هم مهماند و به افزایش تنش و درگیریها دامن میزنند.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری مهر، تنشها، تقابلها و مسائلی که در روند مواجهه جوامع میزبان و میهمان در سفرهای نوروزی رخ میدهند، نیازمند تحلیلهای جامعهشناختی است. این برخوردها اگر چه گاه اموری غیرمهم و تصادفی تصور میشوند، اما در واقع چنین نیستند و تحلیلهای جامعهشناختی از آنها نشان میدهد که از عوامل تاریخی و اجتماعیای ناشی میشوند که غفلت از آنها ممکن است وضعیت کنونی را به مراتب بدتر و بحرانیتر کنند. برای چنین تحلیلی سراغ سعید معدنی، جامعهشناس و استاد جامعهشناسی دانشگاه آزاد اسلامی رفتیم و با او در این رابطه گفتوگو کردیم. توجه مخاطبان پرونده «تقابل در شمال؛ اتوپیای لذت» را به تحلیلهای جامعهشناختی این استاد دانشگاه از تقابل تهرانیها-شمالیها جلب میکنیم؛
در سالهای اخیر طی سفرهای نوروزی و تعطیلات دیگر نوعی غیریتسازی یا دیگریسازی را توسط دو جامعه مهمان و میزبان شاهد بودهایم. برای مثال وقتی تهرانیها در این تعطیلات عموماً به شمال کشور سفر میکنند نگاههای دیگریساز را هم از طرف تهرانیها شاهدیم، هم مثلاً مازندرانیهایی که مهمترین میزبان تهرانیها هستند. اخبار برخی از تقابلهای این دو گروه به کرات در رسانهها هم پخش شده و ما را با یک تقابل جدید اجتماعی مواجه میکند. تحلیل شما از این تقابلها چیست و فکر میکنید از کجا ناشی میشوند؟
من حداقل در قالب سه محور میتوانم این چیزی که از آن یاد کردید را تا حدی تحلیل کنم. محور اولی که باید در نظر داشته باشیم این است که معمولاً مرکزنشینها خودشان را نسبت به دیگر استانها یا ایالتها برتر میدادند و این خود باعث نوعی تقابل میشود. این امر معمولاً در همه جای دنیا هم وجود دارد و مختص کشور ما نیست. حتی چنین نگاهی در تاریخ هم وجود دارد، مثلاً شهرنشینان در طول تاریخ خودشان را برتر از روستانشینان میدانستند. پس میشود گفت که این یک حس عمومی است که طبق آن مثلاً پایتختنشینان خودشان را برتر از مردمان ساکن در استانهای دیگر میدانند و به تبع ساکنان مراکز استان هم خودشان را برتر از شهرها و روستای غیرمرکزی میدانند و….
حتی ما در تاریخ ادبیاتمان هم دادههایی داریم که دال بر همین واقعیت است؛ مثلاً یک آقایی میخواسته به دیدار خلیفه بغداد برود، با خودش چند کوزه آب میبرد! اما وقتی به آنجا میرود، میبیند آنجا چه رودخانه عظیمی وجود دارد. طی این روایتها مسئله طوری تصویر میشود که کسانی که در آبادی و روستا هستند دیدشان محدود است و دایره نگاهشان به وسعت دایره نگاه شهریها نیست. بنابراین میتوان گفت که نوعی از خودمرکزبینی و خودبرتربینی در بین شهرنشینان و روستانشینان یا مرکزنشینان و حاشیهنشینان وجود داشته و دارد که این امر ممکن است باعث تقابلهایی بشود.
معمولاً مرکزنشینها خودشان را نسبت به دیگر استانها یا ایالتها برتر میدادند و این خود باعث نوعی تقابل میشود.
اما محور دومی که میتوان از طریق این امر موضوع مورد نظر شما را تحلیل کرد مسئله «مهاجر بودن» است. انسان مهاجر به عنوان یک انسان ناشناس، یک فضایی ایجاد میکند برای بروز برخی رفتارهای نابههنجار. یعنی مثلاً کسی که وارد یک شهر یا محلی که شهر و محله خودش نیست، احتمالاً رفتارهایی را انجام میدهد که آنها را در شهر خودش انجام نخواهد داد. مثلاً امکان دارد یک لباسی را بپوشد که آن لباس را در شهر و محل خودش نمیپوشد. به نوعی رانندگی میکنند که در شهر خودش با آن شیوه رانندگی نمیکنند و….
چه بسا خیلی از تهرانیهایی که به شمال میروند، در طول روزهایی که در آنجا ساکنند با شلوارک در شهر رفت و آمد میکنند.
بله، دقیقاً؛ این در حالی است که ما در محل زندگی خودمان احتمالاً این کار را انجام نمیدهیم. چرا اینطور است؟! دلیلاش این است که وقتی ما آنجا مهاجر هستیم و حضور موقتی داریم، یعنی کسی ما را نمیشناسد و ما بعد از چند روز آنجا را ترک میکنیم، به همین دلیل برخی رفتارهای نابههنجار را میتوانیم به راحتی انجام دهیم؛ این نوع رفتارهای نابههنجار میتواند در جایگاه خودش باعث برخی تقابلها بین جامعه میزبان و جامعه میهمان شود. به عبارت دیگر نفسِ مهاجر بودن و عدم شناخت مهاجران توسط ساکنان اصلی شهرهای میزبان باعث میشود برخی ناهنجاریها رخ دهد و تقابل ایجاد کند.
و محور سوم؟
محور سومی هم که از نظر من اهمیت دارد این است که تهران در بین سایر شهرها یک استثنا است. معمولاً شما چیزی به نام «تهرانی اصیل» ندارید، یا به عبارت دقیقتر شما تهرانی متعصب به شهرش ندارید. شهرهایی مثل تبریز، بوشهر، آبادان، شیراز و… را در نظر بگیرید، معمولاً اهالی این شهرها مردمی هستند که به شهرشان تعصب دارند. یعنی مثلاً اگر به آنها بگویید شهرتان قشنگ نیست، ناراحت میشوند، یا اگر بگویید شهرتان قشنگ است خوشحال میشوند. شما اگر به یک تبریزی بگویید شهر زیبایی دارید، حس خوبی به او دست میدهد، اما در تهران چنین چیزی وجود ندارد. شما اگر به یک تهرانی بگویید شهر شما خوب یا قشنگ نیست، خودش به طور افراطیتری به شما میگوید «آره خرابشده جای خوبی نیست!».
وقتی یک شیرازی به یک شهر دیگر میرود، سعی میکند طوری رفتار کند که اصطلاحاً آبروی همشهریهایش حفظ شود؛ یعنی اگر جامعه میزبان فهمید این شخص یک شیرازی است، نگوید شیرازیها بیملاحظه هستند و… اما این حس در تهرانیها وجود ندارد یا خیلی کمرنگ است.
بنابراین شهروند تهرانی حس تعلق به تهران ندارد. یعنی آن تعلقی که مثلاً یک بندرعباسی به بندرعباس دارد یا یک یزدی به یزد دارد در او وجود ندارد، یا لااقل خیلی کمرنگ وجود دارد. بر این مبنا، معمولاً تعلق داشتن به شهر یا محل سکونت، یک مقدار باعث کنترل رفتار شهروندان میشود؛ یعنی وقتی یک شیرازی به یک شهر دیگر میرود، سعی میکند طوری رفتار کند که اصطلاحاً آبروی همشهریهایش حفظ شود؛ یعنی اگر جامعه میزبان فهمید این شخص یک شیرازی است، نگوید شیرازیها بیملاحظه هستند و… اما این حس در تهرانیها وجود ندارد یا خیلی کمرنگ است.
به نظر من این سه عامل و محور، دست به دست هم میدهند و آن تقابلها، ناهنجاریها و تنشهایی که مد نظر شما بود را بویژه توسط تهرانیها ایجاد میکند. تداوم این رفتارها هم به یک نوع خودبرتربینی مداوم، یا موجب بدبینی و کینه دامنهدار میشود و تبدیل به کلیشههای ذهنی میشود و تقابلها مدام ادامه پیدا میکند.
یکی از مسائلی که در این رابطه مطرح میشود این است که رشد مدرنیزاسیون و اشکال وابسته به زندگی مدرن به طور کلی در کشور ما که با نوعی از فردگرایی و منفعتطلبی افراطی همراه بوده و حتی بنا به گفته برخی جامعهشناسان ما را با نوعی اتمیسم مواجه کرده، در این تقابلها بیتاثیر نبوده است. به نظر شما این فرضیه تا چه حد درست است و چقدر به این موضوع ارتباط دارد؟
من از این منظر به قضیه نگاه نمیکنم، بلکه این پدیده را بیشتر در رشد شهرنشینی میبینم. ما حوالی سالهای ۵۳ یا ۵۴ چیزی حدود ۷۰ درصد روستانشینی داشتیم و ۳۰ درصد شهرنشینی. در سال ۵۷، این نسبت تقریباً تقریباً ۵۰، ۵۰ شد. بعد از انقلاب هم روند رشد شهرنشینی سریعاً افزایش پیدا کرد و الان چیزی حدود ۷۵ تا ۸۰ درصد شهرنشینی داریم و چیزی حدود ۲۰ درصد روستانشینی. تازه آن روستانشینان ما هم دیگر ماهیت روستایی ندارند، بلکه آنها هم مناسبات شهرنشینی را پذیرفتهاند. به همین خاطر وقتی شما امروز به روستاها میروید میبینید این مناطق فقط اسمشان روستا است و در واقع عموم مناسبات و امکانات آنها، کاملاً شهری است؛ مثلاً موبایل و تلفن و ماهواره و دارند و به طور کلی ریختشان کاملاً شهری شده است.
حتی ساختار و مناسبات تولیدی و شغلی مردمشان هم تبدیل به مناسبات و ساختارهای تولیدی شهری شده است.
بله، همینطور است؛ یعنی مناسباتشان دیگر سنتی نیست و کاملاً تحت تأثیر رشد شهرنشینی مناسبات جدید به آنجا هم وارد شده است. حالا مسئله این است که معمولاً در شهرنشینی «تعلق جمعی» ضعیف میشود، چون تعلقات سنتی از بین میرود. در این وضعیت شما باید پدیدههای دیگری داشته باشید تا مردم شهرها را دور هم جمع کنید و آن تعلق جمعی را از راههای دیگری ایجاد نمائید. مثلاً گاهی «اسطوره ملی» یا «شعائر و مناسک ملی و مذهبی» و غیره تا حدی این تعلق را ایجاد میکنند. یا فرض بگیرید مسائلی مانند زبان، ادبیات یا تاریخ و… باید بتوانند این شهرنشینان را دور هم جمع کرده و آن تعلق جمعی در شهر را رقم بزنند. یا یکی از مهمترین این عوامل «قانون» است که در یک جامعه شهری مدرن، کارکردش این است که آن تعلق جمعی را ایجاد میکند و همه بر طبق آن به شهر و شهروندان دیگر وفادار و متعهد میشوند.
در یک جامعه روستایی، این سنت است که آن تعلق جمعی را ایجاد میکند، یعنی همه را دور هم جمع میکند، اما در جامعه شهری قدرت سنت از بین رفته است و سنت دیگر نمیتواند همه را گرد امری واحد جمع کند و آن تعلق را ایجاد کند. مگر آموزش و تثبیت قانون بتواند این کار را انجام دهد.
معمولاً در شهرنشینی «تعلق جمعی» ضعیف میشود، چون تعلقات سنتی از بین میرود. در این وضعیت شما باید پدیدههای دیگری داشته باشید تا مردم شهرها را دور هم جمع کنید و آن تعلق جمعی را از راههای دیگری ایجاد نمائید.
بر این مبنا، رشد شهرنشینی در جامعه ما بالا بوده، اما ما نتوانستهایم شهروندان را به خوبی با دنیای جدید شهری، شهرنشینی، قواعد و قوانین آن آشنا کرده و آنها را برای این نوع زندگی آماده کنیم. این باعث ایجاد بروز تنش و برخورد افراد با هم میشود و با توجه به موضوع مورد نظر شما برخورد تهرانی و شهرستانی را باعث میشود.
حتی گذشته از موضوع مد نظر شما، همین مسئله به تنشهای درونی خودِ جوامع شهری هم دامن زده است و این جوامع را دچار تعارضاتی کرده است که ما هر روزه شاهد آنها هستیم. یعنی چون شهروندان از یک جامعه سنتی کنده شدهاند و در عین حال به حد کافی درکی از زندگی مدرن هم ندارند، یعنی مدرن نشدهاند، دچار تنشهای این شکلی شدهاند.
در این راستا وجود نگاههای منفعتطلبانه در برابر دیگری را که در مواردی بسیار افراطی هم شده است، چگونه باید تبیین کرد؟ چرا مثلاً در طول یک سفر نوروزی که نفس آن برای خوشی و تفریح و آرامش است جامعه میزبان و میهمان، تا این حد نسبت به دیگری منفعتطلب و سوءاستفادهگر شدهاند که صرفاً به دنبال این هستند که تا میتوانند از دیگری «بِکَنَد»!؟ مثلاً تهرانی دنبال این است که یک جنس جامعه میزبان را با کمترین قیمت ممکن مال خود کند، و شهرستانی هم قصد دارد آن جنس را با بیشترین قیمت ممکن به مشتری تهرانی بفروشد و ابایی هم ندارند سر همدیگر را کلاه بگذارند؟!
من فکر میکنم که در جامعه سنتی گذشته، دو عامل این منفعتطلبی را کنترل میکرد که امروز در جامعه شهرنشین این دو عامل ضعیف شدهاند: یکی دین و دیگری خانواده. دین و خانواده دو عاملی بوده که در اروپا هم به طور تجربی روی آنها کار شده و نتیجه این تحقیقات این بوده که این عوامل باعث کنترل اجتماعی میشود. یعنی آموزههای دینی و تعلقات خانوادگی، رفتارهای افراد را کنترل میکند. اما در جامعه شهری این دو عامل رو به افول رفته است. یعنی در جوامع جدید شهری دیگر نه آن اقتدار خانوادگی وجود دارد و نه سنتهای دینی چندان تاثیرگذارند و به همین دلیل جامعه عوامل کنترلکننده خود را از دست دادهاند.
اینجاست که وقتی ما قانونمدار نیستم، فکر میکنیم که فرصتهای خوبی در اختیارمان قرار دارد که سود کنیم؛ این امر باعث میشود که طی این سفرها، شهرستانی به نوعی از تهرانی سودجویی کند، و از آن طرف هم تهرانی جور دیگری تلافی این قضیه را در بیاورد و از شهرستانی سودجویی کند.
این وضعیت تا حد زیادی یک شرایط ناامیدکننده است؛ بسیاری از مردم فکر میکنند این وضعیت بدتر خواهد شد، که بهتر نخواهد شد. نظر شما در این باره چیست و آیا راه حلی برای خروج از این وضعیت وجود دارد؟
من فکر میکنم این بحران قابل است. معتقدم از یک سو گذر زمان تا حدی مشکل را حل میکند و از سوی دیگر هم با آمدن نسلهای جدیدی که اگر بتوانیم آنها را پرورش دهیم تا به قانون اهمیت دهند و به آن وفادار باشند این مشکل رفع خواهد شد. در این دوره کاری که میتوان کرد تاکید بر اشتراکات ملی و مذهبی و انسانیمان است؛ ما باید این اشتراکات را تقویت کنیم و از این مرحله گذر کنیم.
وقتی ما قانونمدار نیستم، فکر میکنیم که فرصتهای خوبی در اختیارمان قرار دارد که سود کنیم؛ این امر باعث میشود که طی این سفرها، شهرستانی به نوعی از تهرانی سودجویی کند، و از آن طرف هم تهرانی جور دیگری تلافی این قضیه را در بیاورد و از شهرستانی سودجویی کند.
به نظر من اگر بخواهم از آن کلیشه تکرارشده استفاده کنم، ما در مرحله «گذار» هستیم؛ یعنی نه سنتی هستیم و نه مدرن! مثلاً ما میرویم شمال برنج بخریم و از فروشنده میپرسیم «خداوکیلی این خوب است؟!» این گزاره نمادین خیلی چیزها را نشان میدهد! ما در بین سنت و مدرنیته قرار گرفتهایم. از یک سو با ماشینهای آخرین مدل میرویم شمال و میخواهیم از برنجفروش برنج بخریم، و از او میپرسیم «خداوکیلی این برنج خوب است؟» و در عین حال توان مدیریت و کنترل رفتاری غیرمعقول و غیرقانونی خودمان را نداریم.
اگر نکته نگفتهای باقی مانده، بفرمائید!
یک نکته مهم این است که شمال به عنوان جایی برای تفریح حداکثری مورد توجه قرار گرفته است و اینگونه تعین پیدا کرده است، این نگاه به شمال برخی رفتارهای را ایجاب میکند که خودش در بسیاری موارد تنشزا است.
نکته دیگری که باید مد نظر داشت این است که مناطق شهری مرکزی کشور ما با نوعی خشکسالی مواجه بودهاند و شمال به عنوان جای پر آب و سرسبز و خوش و خرم شناخته میشود. اینها باعث شده که سفر به این مناطق، حداکثری باشد و جمعیت زیادی در ایام تعطیل به آنجا بروند. این تجمع حداکثری، طبیعتاً میزان برخوردها و تنشها را زیاد میکند. چه بسا بسیاری از کسانی که این تقابلها و تنشها را ایجاد میکنند، اصلاً تهرانی نباشند. اینها باید تحقیق شود. این مسائل هم مهماند و به افزایش تنش و درگیریها دامن میزنند.