چهره مردانه فنوج
وارد شهرستان فنوج میشویم، غروب روز یک شنبه است، به تنهایی در خیابان و کوچههای ناآشنا قدم میزنم. گاه مردانی با صورتهای بسته که تنها چشمان سرمه کشیدهشان مشخص است با غضب به من خیره میشوند، ترسی در وجودم احساس میکنم اما به راهم ادامه میدهم، هر چه میگردم زنی در این منطقه نمیبینم و هر چه هست همه مردانی هستند که از فرط بیکاری چند متر به چند متر حلقه زنان روی زمین نشستهاند، از ابتدای ورودم تنها چند زن با لباس بلوچی دیده شدند که تعدادشان محدود بود، همه چیز چهره مردانه دارد. جلوی در خانهای رنگ و رو رفته میروم که حدود ده مرد آنجا نشستهاند، با اضطرابی مملو از ترس به آنها سلام کردم اما آنها از جا برخاستند و بعد تک به تک جواب سلامم را دادند.
سلطان محمد معلم است و بهتر از دیگر مردان صحبت میکند، حرف به بیکاری مردم این منطقه که رسید، گفت: «اینجا از هر لحاظ محروم است و هیچ کاری برای انجام دادن نداریم، برای همین باید به قشم و بندرعباس برویم که روزی ۲۰ تا ۳۰ هزار تومان درآمد دارد، اما حدود ۲۰۰ هزار تومان فقط هزینه ماشین میشود تا به جای دیگر برای کار برویم، بعضی دیگر هم تمام امیدشان به این یارانه است.»
بیکاری در این منطقه کامل به چشم میآید، از پسرهای تازه جوان شده تا پیرمردها همه در گوشه و کنار خیابان و کوچهها نشستهاند. ابوذر پسر جوانی که موهای حنا کرده و نارنجی داشت با صدایی که بیشتر به ناراحتی شبیه بود صحبت سلطان محمد را ادامه داد: «به خاطر بیکاری خیلیها رفتند قاچاق سوخت و مواد انجام دادند و کشته شدند، برج چهار در همین روستا ده-پانزده جوان برای قاچاق در درگیری با نیروها کشته شدند، اتفاقهای این شکلی اینجا زیاد میافتد.
البته قاچاق مواد مخدر هم میشود اما در روستاهای دیگر بیشتر است تا اینجا، آدمی که گرسنه باشد دست به هرکاری میزند، وقتی نه سوادی دارذ، نه امکاناتی، دولت هم آنچنان نمیرسد، معلوم است که چه میشود. آدمهایی که من میشناسم و قاچاق میکنند، آدمهای فقیر و بدبختی هستند که حتی یک پتو ندارند تا زیرشان بیندازند و محتاج به نان شب هستند، مثلا یکی از این جوانها ۴۵ سال داشت که کشته شد، هفت بچه داشت، حالا بعد از این اتفاق زن و بچههایش مجبور به گدایی شدهاند.»
وانتهای بدون پلاک با بار سوخت و پتو!
هوا روشن است و راننده با سرعت ۸۰ کیلومتر بر ساعت در جاده خاش رانندگی میکند، ماشینهای دیگر در همان لاین با سرعت بیشتر از ما سبقت میگیرند، حالا روز است و به راحتی خودمان ماشینهای سوختبر و انسانبر را از ماشینهای عادی تشخیص میدهیم، یکی از نشانههای اصلی آنها نداشتن و یا پنهان کردن شماره پلاک ماشینهایشان است؛ معمولا وانت و نیسانهایی هستند که دبههای بزرگ حمل میکنند و روی آنها را با پتوهای کلفت میپوشانند، این نشان حمل سوخت است. ماشینهای حمل انسان هم معمولا شیشههای دودی دارند که نشانی از شماره پلاک در خود ندارند و با سرعت بالا رانندگی میکنند.
چند دقیقه یک بار چند نیسان پشت سر هم و به صورت قطاری با سرعت از لاین کنار ما عبور میکنند و گاه با خشم به ما نگاه میکنند که جرات عکاسی به خودمان نمیدهیم و صبر میکنیم تا از ما دور شوند.
راننده با صدای بلند، طوری که همه ما متوجه صحبتهایش بشویم از سهمیه بنزین میگوید که «۲۰۰ لیتر بیشتر نیست و برای همین بنزین را از جای دیگر میآورند، مثلا از کرمان به اینجا میآید و بعد به سمت مرز میبرند، اما همه فکر میکنند مردم اینجا سوخت خودشان را میفروشند. اگر به ترمینال تهران به زاهدان در خزانه تهران بروید، با نگاه سرانگشتی متوجه میشوید بیشتر مسافرها گازوییل همراه خود دارند!»
در راه به سمت روستای چاه احمد از توابع نوک آباد روستای خاش، بیشتر دکانهای جادهای دبههای بنزین و گازوییل برای فروش جلوی در گذاشتهاند و گاهی در نزدیک به آبادی مردی کنار جاده دیده میشد که ایستاده تا دبهای بنزین بفروشد، با این وجود کاملا مشخص است که شغل اصلی این افراد فروش سوخت است.
«هر بشکه بیست لیتری ۷۰ هزار تومان»
به سمت میرجاوه میرویم، جایی در ۷۵ کیلومتری جنوب شرق شهر زاهدان و مرز میان ایران و پاکستان، اینجا در نقطه صفر مرزی همچنان موضوع قاچاق سوخت پابرجاست، موضوعی که حتی شغل بیشتر مردان روستای ریگ ملک در میرجاوه است.
یکی از دختران این روستا در بین صحبتهایش از قاچاق سوخت و مواد گفت. او میگوید شغل بیشتر پدرانشان همین است و چند وقت پیش خبر کشته شدن چند قاچاقچی در روستا را شنیدهاند؛ در هنگام حرکت به روستای حاجیگمی در قسمتی از جاده، هر چند متر به چند متر مرزبانان نگهبانی میدهند و دیگر خبری از قاچاقچی سوخت و انسان نیست.
به روستای حاجیگمی میرسیم، جایی که محلیها با نام تالاب میشناسند، درختان خرما و گله شترها در طرف دیگر این آبادی نشان از وضع بهتر مردمان این روستا دارد، ولی موضوع قاچاق سوخت همچنان باقی است.
حسین ۳۰ سال دارد و قاچاق سوخت انجام میدهد، جلو میروم تا در گپی دوستانه از چند و چون کارش مطلع شوم، صدای لرزانش نشان از ترس زیاد این مرد جوان دارد؛ در ابتدا سوختکشی را انکار کرد اما بعد از چند دقیقه که از بیخطر بودن حضور من مطمئن شد، شروع به صحبت کرد: «این کار درآمد زیادی نداره، مثلا چهار صبح سوخت میبرم و حدود شش عصر برمیگردم، معمولا از زاهدان بار میزنیم و به مرز پاکستان میبریم، اونجا هم خودشون میآیند و میبرند، قیمت هر بشکه ۲۰ لیتری که میفروشم ۷۰ هزار تومانه.» حسین وقتی از سوختکشی حرف میزند، عضلات صورتش به لرزه در میآید و بین هر جمله آرام میگوید: «این کار خلاف است، مرزبانی بفهمد میگیرد.»
آقا حکیم یکی از بزرگان روستا ماجرای پسر جوانی را تعریف کرد که برای ۵۰ هزارتومان قاچاق در روستای دیگر به علت درگیری با نیروها کشته شده است و در هفتههای گذشته ده نفر دیگر از همین روستا وقتی قاچاق سوخت میکردند در ایست شبانه توقف نکردند و در نتیجه تیراندازی شد و همه کشته شدهاند.
وضع معیشتی و فرهنگی میرجاوه کمی بهتر از دیگر مناطق در این حوالی است اما با این حال هنوز بیکاری درد بیشتر خانوادهها است، آقا حکیم خدا را شکر میکند که بار خرمای اینجا خوب است، میگوید: «هر زمین بین چهار تا ده تن خرما دارد و هر کیلو خرما معمولا ۲۰ هزار تومان است.» اما چون از صد خانواده فقط ده خانواده زمین کشت خرما دارند، بقیه اهالی یا قاچاق میکنند و یا تنها درآمدشان پارانه دولت است.
انتهای پیام