پرستش عاشقانه خدا دغدغه مولانا بود/ مولانا آموزگار زیست اخلاقی ــ انسانی است


پرستش عاشقانه خدا دغدغه مولانا بود/ مولانا آموزگار زیست اخلاقی ــ انسانی است

گروه معارف ــ عضو هیئت‌ علمی دانشگاه تهران گفت: مولانا از خداوند تصویری ارائه می‌دهد که نه تنها بر صدر ننشسته و فرمانده نیست، بلکه محبوبی زیباست که تمام عالم را دربرگرفته و به انسان و دیگر موجودات عشق می‌ورزد. این تصویر رابطه انسان با خداوند را یک باره تغییر داد.

پرستش عاشقانه خدا دغدغه مولانا بود/ مولانا آموزگار زیست اخلاقی ــ انسانی است

مولانا جلال‌الدین ملقب به مولوی، از چهره‌های برجسته، مشهور و تأثیرگذار تاریخ اسلام است که همچنان با گذشت هفت قرن از مرگ او، شعر و اندیشه‌اش نه تنها برای ایرانیان، بلکه برای جهانیان نیز تازه و جذاب است. مولانا آموزگار عشق و زیست اخلاقی است. خبرگزاری ایکنا در سالروز بزرگداشت مولانا گفت‌وگویی با ناصر مهدوی، عضو هیئت‌علمی دانشگاه تهران و دین‌پژوه، داشته است که متن آن را در ادامه می‌خوانید:

مولانا تحت تأثیر قرآن بود
مولانا بر فکر فقیهان و متکلمان وقت غلبه کرد
مولانا اخلاق زیستن را شرط دینداری می‌دانست
مولانا عقل‌ستیز نبود
مولانا در پی ترسیم زندگی اخلاقی- انسانی است

ایکنا - مولانا چه تأثیر و تحولی در اندیشه اسلامی ایجاد کرد و این تحول در چه سطوح و زمینه‌هایی خود را نشان داد؟

فراتر از اینکه یک نفر مسلمان باشد یا خداناباور، اگر منصفانه به مثنوی، غزلیات شمس و یا سایر نوشته‌های مولانا مراجعه کند و افکار او را مورد تعمق و توجه قرار دهد، متوجه می‌شود که سخن او تنها برای یک گروه خاص نیست، بلکه سخن او سخنی انسانی است و افراد مختلف می‌توانند فارغ از باورها و عقیده‌هایشان از آن پند بگیرند. مولانا در مورد مسائل اسلامی تأثیری شگفت و بزرگ از خود برجای گذاشت. مولانا تحت تأثیر قرآن قرار بود و همواره این کتاب را با تعمق و تفکر می‌خواند و مخصوصا داستان‌های پیامبران در شکل‌گیری شخصیت او تأثیر زیادی داشته است. در مثنوی حضرت ابراهیم(ع) به خاطر بت‌شکنی و قرارگرفتن در آتش محنت و عشق، نامی با عظمت و بزرگ دارد. او حضرت موسی(ع) را نیز دوست دارد و بخش زیادی از داستان‌های معنوی را به ایشان اختصاص داده است. این‌ها نشان می‌دهد قرآن از منابعی است که در شخصیت مولانا تأثیر زیادی داشته است. از طرف دیگر مولانا با اندیشه‌های امام علی(ع) نیز حشر و نشر زیادی داشته و در دفتر اول مثنوی اشاره می‌کند که « تیغ حلمت جان ما را چاک کرد/ آب علمت خاک ما را پاک کرد/ بازگو دانم که این اسرار هوست/ زانک بی شمشیر کشتن کار اوست/ چشم تو ادراک غیب آموخته/ چشم‌های حاضران بر دوخته» او از امام علی می‌خواهد تا به او از غیب خبر دهد و این نشان می‌دهد که مولانا به امام علی(ع) و نهج‌البلاغه علاقه زیادی داشته است.

از طرف دیگر می‌بینیم در جای جای مثنوی نیز از نوشته‌های غزالی سیراب شده و لذت می‌برد. این شخصیتی که این‌گونه با متون معنوی درجه یک ارتباط داشته، با متون فقهی و مباحث کلامی نقلی و حدیثی هم آشنایی داشته و این مسائل از او شخصیت شگفت‌انگیزی ساخت که در 38 سالگی به معنای واقعی، یک حجت‌الاسلام یا امام محمد غزالی شده بود. مولانا در شعری که کاملا بیان حکایت خودش است، می‌گوید: «جسم خاک از عشق بر افلاک شد/ کوه در رقص آمد و چالاک شد». این شخصیت از 38 سالگی به بعد به دریای عمیقی تبدیل می‌شود که غزل‌خوانی می‌کند، شورمندانه احساس عرفانی خودش را نشان می‌دهد و رازهایی که کشف کرده را بیان می‌کند.

مولوی از شخصیت‌هایی است که اسلام را از تلقی‌های خشک قشری و سطحی که متأسفانه بسیاری به آن گرفتار شده بودند، جدا و گوهر فراموش شده قرآن را از نو احیا کرد. در آن هفت قرنی که از اسلام گذشته بود، آرام آرام صورت جای محتوا را گرفته و قاب و شکل به جای معنا نشسته بود. مسلمانان در آن زمان اهل مناسک و مراسم بودند و کثرت اعمال را دلیل دینداری می‌دانستند. اما مولانا دست به انقلابی کوپرنیکی زد. مسلمانان فراموش کرده بودند که دین عرصه‌ای است برای اینکه انسان از سر ذوق خداوند را صدا زند، به زندگی پس از مرگ بیندیشد، از سر مهربانی و شفقت زندگی کند و نفس خود را پرورش داده و به کمال برسد. این انسان تصور می‌کرد همین که رکعت‌های زیادی نماز بخواند، یا حج و مناسک را به جا آورد در گروه دینداران قرار می‌گیرد، اما مولانا گفت که اگر اعمال شما زیاد باشد، اما روح و محتوا نداشته باشد، اگر شب و روز هم عبادت کنید، اما رشد عقلانی و اخلاقی نداشته باشید، هیچ فایده‌ای ندارد. البته شمس این هدیه بزرگ را به مولانا داده بود. همان شمسی که به مولانا گفت: «گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی» و مولانا بعد در پاسخ گفت «جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم» و این به جایی رسید که گفت: «دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا/ زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم».

مولانا در قالب این غزلیات به ما هشدار می‌دهد که زهره تابنده شدن و اخلاقی زیستن شرط دینداری است. اگر انسان عاقلانه و خردمندانه در روی زمین پرسه بزند و درست تصمیم بگیرد، دیندار است. چنین انسانی «ز قعر بحر گوهر آورد از زیان‌ها سود بر سر آورد». کسی که واقعاً بتواند ضرر را به خیر و آسیب را به فرصت بالندگی تبدیل کند، دیندارتر است از انسان بی‌خاصیتی که عمری در غفلت به سر برده که اخلاقی متوازن و موزون نداشته و شخصیت پرخاشگر و حریصی دارد، ولی در عین حال عبادت‌های زیادی هم دارد. مولانا می‌گوید: «موسیا آداب‌دانان دیگرند/ سوخته جان و روانان دیگرند». مولانا در تعبیر دیگری می‌فرماید: «تا نسوزم کی خنک گردد دلش/ ای دل ما خاندان و منزلش/ خوش بسوز این خانه را ای شیر مست/ خانه عاشق چنین اولی‌تر است».

برای برخی فقیهان آن زمان همین مهم بود که شما با به جا آوردن احکام، مسلمان هستید و تازه در به جا آوردن احکام هم یک خدا مانند ارباب باید بالای سر شما قرار می‌گیرد. اما اینجا مولانا قدمی جلوتر برمی‌دارد. در آیه 177 سوره بقره آمده است: «لَیْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَکُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ...؛ نیکى آن نیست که (هنگام عبادت) روى خود را به سوى مشرق و مغرب بگردانید و آن را به عنوان قبله تلقى کنید». در آیه 88 و 89 سوره شعراء نیز خداوند می‌فرماید: «یَوْمَ لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ، إِلاَّ مَنْ أَتَی اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلیمٍ؛ روزى که نه مال براى انسان سودمند است و نه پسرانى که داشته است خیرى به او مى رسانند، اما کسى که با دلى پاک از شرک و گناه نزد خدا آمده است، قطعاً از آن پاکى بهره خواهد برد». پیامبران نیز در آیه 83 سوره شعراء از خداوند می‌خواهند: «رَبِّ هَبْ لی‏ حُکْماً وَ أَلْحِقْنی‏ بِالصَّالِحینَ؛ پروردگارا، مرا دانش‌های عقلی و دینی ببخش، و مرا به شایستگان ملحق ساز». اگر شما به صالحین و کسانی که از درون پخته می‌شوند ملحق نشوید، مسیر دینداری را طی نمی‌کنید. دینداری یعنی سوزاندن اندیشه‌های منفی و بیرون آوردن لباس کهنه و بی‌خاصیتی که به تن داریم. دینداری زمانی آغاز می‌شود که دل‌ها نرم می‌شوند. مولانا می‌فرماید: «که درونشان صد قیامت نقد هست/ کمترین آنک شود همسایه مست». یک دیندار از رفتار عالی و برخوردهای انسانیش شناخته می‌شود. پس مهم‌ترین نقش مولانا غلبه بر فکر فقیهان و متکلمان وقت بود. او گوهر و معنویتی که از دین فراموش شده بود را مجدد زنده کرد و نشان داد که دینداری در رشد کمال، تجربه‌های معنوی و زندگی اخلاقی است.

ایکنا - مولانا چه نوع تفسیر و تصویری از خدا، جهان هستی و انسان ارائه می‌دهد؟

با نگاه به کتاب‌های کهن می‌بینیم که تصویر خداوند از طریق برخی معلمان دینی، به قرآن وفادار نبوده و از خداوند فاصله گرفته است. یعنی ما تلقی‌ها و تصورات خودمان را به جای آنچه که در قرآن وجود دارد به مردم ارائه می‌دهیم. خداوند در قرآن خدای مهربانی و رحمت است. گرچه آیات عذاب بسیاری نیز در قرآن وجود دارد، اما این آیات کاملا روشی تنبیهی برای بیداری بندگان دارد. اما مولانا می‌فرماید «یک لحظه داغم می‌کشی یک دم به باغم می‌کشی/ پیش چراغم می‌کشی تا وا شود چشمان من»؛ یعنی خداوند به انسان بسیار نزدیک است و گناهان او را می‌بخشد، خطاهای بندگان را پنهان می‌کند تا آبروی آنها را حفظ کند، وقتی انسان دست نیازش را در حالت اضطرار به سوی خدا بالا می‌برد، خداوند می‌فرماید من هستم و به تو پاسخ می‌دهم. اما این تفکر بعدا از بین می‌رود و خدا به مولایی تبدیل می‌شود که بر فراز آسمان نشسته و دستور می‌دهد و به همین دلیل نماز و روزه او واجب است. به این ترتیب اجبار به جای الهام و ذوق قرار می‌گیرد و خدای پر از زیبایی و رحمت کنار رفته، و خدایی خالق و فرمانده جای او را می‌گیرد. با این کار روح معنویت از مسلمان‌ها گرفته می‌شود؛ آنها از ترس نماز می‌خواندند و این نماز در دل‌هایشان تأثیری ندارد.

خدا انسان را به گونه‌ای آفریده که اجبار در او تأثیری ندارد. مولانا این تصویر را عوض کرده و سوره 3 آیه حدید را تفسیر کرد که خداوند فرموده است: « هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ...؛ اوست اول و آخر (موجودی است پیش از همه و بعد از همه، اول سلسله علل و آخر و منتهی الیه سلسله معلولات است) و پیدا (از نظر آثار و تجلّی صفات) و نهان (از نظر کنه و حقیقت ذات)». او معتقد بود خدا در همه چیز از جمله آسمان و زمین و دشت و بیابان حضور دارد و تمام زیبایی‌های عالم پرده‌برداری از روح خداوند است. به همین دلیل تصویر شخصی را ارائه می‌دهد که نه تنها بر صدر ننشسته و فرمانده نیست، بلکه محبوبی زیبا است که تمام عالم را در برگرفته و به انسان و دیگر موجودات عشق می‌ورزد. این تصویر رابطه انسان با خداوند را به یک باره تغییر داد؛ مولانا می‌فرماید: «هوسی است در سر من که سر بشر ندارم/ من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم/ دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی/ من از او به جز جمالش طمعی دگر ندارم/ چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد/ که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم»، خداوند با این تعبیر به معدن حلوا و قند و سراسر زیبایی تبدیل می‌شود.

اینها کشف و دریافت مولانا است. او واقعا با مخزنی از نور و عسل روبرو شد و گفت «تا کجا آنجا که جا را راه نیست/ جز سنابرق مه الله نیست/ از همه اوهام و تصویرات دور/ نور نور نور نور نور نور». تصور کنید به انسان امروز بگویند خدا نور است و یا بگویند او اربابی است که باید از او اطاعت کند، حال این انسان به کدام توصیف توجه می‌کند؟ مولانا آن تصویر واقعی را از دل این حقیقت بیرون کشید و بر ملا کرد: «آمده‌ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم/ ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم/ اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم/ اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم» این تصویر رابطه انسان با خدا را نه از سر اجبار و ترس، بلکه از سر ذوق عنوان می‌کند.

مولانا نشان می‌دهد که خداوند را می‌توان با دیده ذوق و محبت نیز تماشا کرد. با این دینداری خداوند در قلب انسان نفوذ می‌کند: «در بن چاهی همی بودم زبون/ در همه عالم نمی‌گنجم کنون/ آفرینها بر تو بادا ای خدا/ ناگهان کردی مرا از غم جدا». هرچقدر که شما از روی ترس نماز بخوانید و روزه بگیرید، به رشد شخصیتی نمی‌رسید. عرفا و همچنین مولوی هم نماز و روزه را واجب می‌دانند، ولی اعتقاد دارند که شما به دیدار سلطان بزرگی می‌روید که تمام کرامت و لذت در اختیار او است: «ای دریغا اشک من دریا بدی/ تا نثار دلبر زیبا بدی» این دلبر زیبا همه گره‌ها را برای انسان باز می‌کند.

در کتاب‌های دینی و کلامی ما نقش پیامبر(ص) نقشی است که مانند یک قیم به سراغ انسان‌ها می‌آید، اما قرآن بارها و بارها اشاره می‌کند که پیامبر قیم دیگران نیست و نباید مانند جباران با آنها رفتار کند؛ در آیه 45 سوره ق خداوند می‌فرماید: «... وَ ما أَنْتَ عَلَیْهِمْ بِجَبَّار؛ تو بر آنها مسلّط نیستی (که به ایمان و تسلیم‌شان واداری)» یا در آیه 22 سوره غاشیه آمده است: «لَسْتَ عَلَیْهِمْ بِمُصَیْطِرٍ؛ تو بر آنان چیره نیستی». خداوند به پیامبر(ص) می‌فرماید که تو فقط باید ابلاغ کنی. اما در کتاب‌های کلامی جوری تصویر شده که ما عقل نداریم و پیامبر آمده تا به این طفلان حقیر ذلیل کمک کند. از نظر برخی‌ها، پیامبر کسی است که با مشتی گمراه و مریض سر و کار دارد. ولی در تفکر مولانا «او شفیع است این جهان و آن جهان/ این جهان زی دین و آنجا زی جنان/ این جهان گوید که تو رهشان نما/ وآن جهان گوید که تو مهشان نما»، یعنی پیامبر مانند یک دوست و رفیق به دنیای انسان روشنایی می‌دهد، «دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای/ آفتابی درمیان سایه‌ای» پیامبر از سر بخشندگی و رفاقت دست انسان‌ها را می‌گیرد، «این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده/ پیغامبر عشق است ز محراب رسیده/ یک دسته کلید است به زیر بغل عشق/ از بهر گشاییدن ابواب رسیده». این تصویر با اینکه یک نفر را به عنوان قیم یا فرادست معرفی کند که همه فرودست او هستند، بسیار متفاوت است. در میان بسیاری از فیلسوفان این قصه وجود دارد که ما عقلمان کار نمی‌کند، ما آدم‌هایی ضعیف هستیم که اگر رهایمان کنند زمین می‌خوریم، اما وقتی شیطان در سوره اسرا اصرار می‌کند که من می‌خواهم بنده تو را گمراه کنم، خداوند می‌فرماید که هرچقدر دوست داری برای خودت لشکر جمع کن، تو نمی‌توانی به بنده من آسیب بزنی. خدا با دنیایی از احترام به انسان نگاه می‌کند، تو گویی انسان به دلیل تکیه بر خرد و نیروهایی که خدا به او داده، قدرتمند است. ولی بازهم می‌بینیم در فقه ما انسان موجود سر به راه دنباله‌رویی است که باید تقلید و اطاعت کند.

ایکنا - تصویری که مولانا از انسان ارائه می‌دهد در واقع نقطه مقابل این نوع تصویر است؟

بله. انسان موجودی با ارزش است. انسان یعنی موجودی شریف و عزیز است و این تفکر تحت تأثیر حضرت علی(ع) برای مولانا به وجود آمد. ایشان چنان انسان را در اوج می‌بیند که «سر بلندم من دو چشم من بلند/ بینش عالی امانست از گزند» یا «آسمان شو ابر شو باران ببار/ ناودان بارش کند نبود به کار/ آب باران باغ صد رنگ آورد/ ناودان همسایه در جنگ آورد» برخی در جزئی‌ترین مسائل انسانی نیز دخالت می‌کنند و حرف‌هایی می‌زنند که متوجه می‌شویم چقدر انسان در نگاه آنها حقیر است و حتی ساده‌ترین مسائل خودش را هم نمی‌داند.

نکته دیگر این است که برخلاف همه عرفا که دنیا را زندان و محل مرارت و سختی می‌دانند، مولانا معتقد است اینجا اصل زندگی کردن است و کسی در قیامت سرافراز است که اینجا خوب و با نشاط زندگی کند. «صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق/ نیست فردا گفتن از شرط طریق». زندگی این جهان فرصتی است برای اینکه انسان‌ها خود را شکوفا کرده و تربیت کنند: «تن ز جان و جان ز تن مستور نیست/ لیک کس را دید جان دستور نیست». انسان باید از عمرش بهره ببرد تا در قیامت سرفراز باشد. بنابراین مولانا تصویری واقعی از خدا، انسان، پیامبر و زندگی ارائه داد که به پیام پیامبر(ص) نزدیک‌تر و برای نسل امروز گیراتر و شیواتر است.

ایکنا ــ اندیشه‌ای که مولانا می‌خواهد به جامعه منتقل کند چیست و اینکه امروز اندیشه مولانا چه دردی را از دردهای جامعه امروز، که با بحران‌های مختلفی مثل بحران هویت، اخلاق و معنویت مواجه است، درمان می‌کند؟

مولانا بحث معنا را در سطوح مختلفی مطرح می‌کند؛ معنا یعنی اینکه چه چیزی دل را گرم می‌کند، آن هم به صورتی که انس با او، به تو انگیزه زندگی دهد. اینها معنای زندگی است. مولانا در سطحی دیگر همنشینی با اولیای خدا و انسان‌های بسیار شریف را معنابخش زندگی می‌داند. او همچنین در سطحی بسیار بالاتر می‌گوید خداوندی که من معرفی می‌کنم بسیار گرم و شیرین است، اگر شما نگران باشید که چه اتفاقی می‌افتد، اگر معناهای کوچک شما بریزد و همه چیز بوی بیقراری و فنا بگیرد، اما این عشق فرونمی‌پاشد و از بین نمی‌رود و می‌گوید: «همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم/ همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم/ حرام دارم با مردمان سخن گفتن/ و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم» در اینجا خدا محبوبی است که زوال نمی‌پذیرد. «چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست/ چون نباشم سخت‌رو پشت من اوست/ هر که از خورشید باشد پشت گرم/ سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم».

انسان امروز به شدت مصرفی شده و در هر جایی تلاش می‌کند تا بیشتر بتواند خواهش‌های نفسانی خودش را تامین کند، آنها از هم فاصله گرفته‌اند و به جای هم‌زیستی، ستیز وارد روابط آنان شده و احساس تنهایی می‌کنند، اما مولانا روش‌هایی ارائه می‌دهد تا به انسان کمک کند در دنیایی که هرکس به گوشه‌ای می‌گریزد و دیگران را رها می‌کند، سطح روحی و ذهنی خود را تا جایی بالا ببرد که بر این تنهایی فائق بیاید. مولانا تلاش می‌کند که این فضا را به هم بریزد و الگو را عوض کند. ولی اگر الگو عوض نشد، سعی می‌کند به انسان‌ها کمک کند تا روش‌های تازه‌ای برای زندگی کردن پیدا کنند.

از طرف دیگر مفهومی مانند مرگ و وحشت از آن انسان امروز را به شدت آزار می‌دهد، در حالی که در دستگاه ذهنی مولانا، مرگ واقعیتی است که در زمان رویارویی با آن نه تنها هراسان نمی‌شوید، بلکه پندهای بسیاری نیز می‌آموزید. علاوه بر این مولانا سعی می‌کند زندگی اخلاقی بر محور فضیلت‌های انسانی را ترویج دهد. اینها همه نیازهای بزرگ انسان امروز است که او را به سمت توجه به مولانا سوق می‌دهد.

علاوه بر مسائلی مانند معنا، تنهایی، جاودانگی، غم و شادی و آرامش که انسان امروز تمایل زیادی به صحبت درباره آن دارد، مباحثی در مثنوی وجود دارد که بسیار شگفت‌انگیز است. مولانا از کسانی است که از لحاظ معرفت‌شناسی و روانشناسی نیز جهان را به گونه‌ای دیگر می‌بیند. از لحاظ معرفت‌شناسی مولانا از نادر شخصیت‌هایی است که جبری و مطلق نمی‌اندیشد: «چون بگویی جاهلم تعلیم ده/ این چنین انصاف از ناموس به» او در ادامه در تعبیر بسیار زیبایی می‌گوید: «بی نهایت حضرتست این بارگاه/ صدر را بگذار صدر تست راه»؛ امروز هم کسی قبول ندارد که با عقل می‌تواند به یقین برسد. آدم اگر فکر کند آنچه که با عقل به دست آورده قطعی و یقین است کارش در نهایت به خشونت کشیده می‌شود. مولانا معتقد است که این هم جمود به همراه دارد و هم راه معرفت را می‌بندد و هم خشونت می‌آورد. در حالی که انسان مطلوب مولانا کسی است که دائما تشنه باشد و عطش یافتن معرفت و عشق در وجودش شعله بکشد: «تشنه می‌نالد که ای آب گوار/ آب هم نالد که کو آن آب‌خوار/... حکمت حق در قضا و در قدر/ کرد ما را عاشقان همدگر». این مسئله مولانا را کاملا با ابن سینا، فارابی و دیگر حکیمان و فیلسوفان اسلامی مانند خواجه نصیر متفاوت می‌کند، اینها خیلی زود به یقین رسیده و همه چیز را قطعی می‌دانستند و خودشان را از همه چیز کنار می‌کشیدند. در حوزه روانشناسی شناخت دیگران هم روشن شده است که ما از پشت عینک جانمان به جهان نظر می‌کنیم. مولانا آن زمان این حقیقت را کشف کرده بود که تا جان را زیبا نکنی جهان به تو روی نمی‌آورد. ما به اندازه ظرفیت جانمان جهان را می‌شناسیم. بعدها نیز کانت کشف کرد که جهان به اندازه آگاهی ما قرار می‌گیرد. اما مولانا در تعبیری عمیق‌تر می‌گوید که جهان به اندازه جان ما خودش را به ما نشان می‌دهد، جان اگر تیره باشد ما از جهان لذت نمی‌بریم، اما جان وقتی روشن شد انسان می‌تواند جهان را هم زیباتر و روشن‌تر ببیند. این مسئله نوعی تعبیر همه چیز به روانشناسی نیست، بلکه کشف عمیقی است که مولانا به آن رسیده بود. امروزه در روانشناسی وجودی و شناختی حرف‌هایی بسیار نزدیک به سخنان مولانا مطرح می‌شود.

ایکنا - مولانا با عقل و فلسفه چه نوع مواجهه‌ای دارد؟ مخالفتش با فلسفه از چه موضعی است؟

در خصوص فلسفه، باید گفت که نگاه مولانا ابدا با نگاه فقها یکی نیست؛ فقها بر فلسفه می‌تاختند تا به نقل اهمیت دهند، آنها به عقل التفاتی نداشتند، در واقع اگر نقل را از آنان بگیرید هیچ چیزی برایشان باقی نمی‌ماند. علت اینکه آنها می‌گویند ما ظاهر قرآن را نمی‌فهمیم یا بر عقل می‌تازند برای این است که جایی برای نقل باز کنند، با آمدن نقل دیگر به عقل نیازی نیست. در ضمن آنها انسان را از لحاظ عقلی ضعیف و ناتوان می‌دانند و اعتقاد دارند عقل خطا می‌کند و به همین دلیل نمی‌توان به آن اعتماد کرد و باید به سمت نقل برویم. آنها فلسفه را امری مزاحم و بیگانه می‌دانند. اما مولانا عقل را بسیار شریف می‌داند و می‌گوید: «عقل دشنامم دهد من راضیم/ زانک فیضی دارد از فیاضیم/... احمق ار حلوا نهد اندر لبم/ من از آن حلوای او اندر تبم». یکی از زیباترین داستان‌های مولانا داستانی است درباره حضرت عیسی (ع) که ایشان می‌گریخت، از او پرسیدند که کجا می‌روی و ایشان فرمود که من مرده را زنده کردم، اما از احمق گریزانم. مولانا به بی‌فکری حمله می‌کند: «درنگر پس را به عقل و پیش را/ همچو پروانه مسوزان خویش را». او هم عقل نظری را مورد توجه دارد و هم عقل عملی، ولی به فلسفه زمان خودش می‌تازد، به کسانی که فکر می‌کردند هرچه خودشان یافته‌اند حق است و مسائلی مانند عشق و ایمان و تجربه‌های معنوی را انکار می‌کردند.

مولانا درباره اینها می‌گفت «پای استدلالیان چوبین بود». مولانا به آنها می‌گفت که شما تا سطحی می‌آیید، پس از آن می‌خواهید درباره چیزهایی که عقلتان درک نمی‌کند هم فرمان دهید؟ تاریخ هم نشان داد که حق با مولانا است و فلسفه‌هایی مانند فلسفه کانت، گفت علم متافیزیک رسوا شد، چون با عقل نمی‌توان کوه این واقعیت را کاوید و درباره افراد این عالم سخن گفت. حافظ نیز در این باره می‌گوید: «حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو/ که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را» این شعر تحت تأثیر مولانا قرار دارد. مولانا حدود و مرزهای عقل را تعیین کرد و گفت: «گرچه صد چون من ندارد تاب بحر/ لیک می‌نشکیبم از غرقاب بحر/ جان و عقل من فدای بحر باد/ خون‌بهای عقل و جان این بحر داد/ تا که پایم می‌رود رانم درو/ چون نماند پا چو بطانم درو» مولانا عقل را تخفیف نمی‌دهد، بلکه حدود و مرزهای آن را تعیین می‌کند. شما با عشق و ایمان نمی‌توانید تراکتور یا هواپیما بسازید، آنجا حوزه عقل است. زمانی نیز که تمام راه‌های اطلاعاتی بسته می‌شود باید با بال و پر عشق به حقیقت برسیم. مولانا منبع بزرگی را کشف می‌کند که از طریق آن می‌توان با خداوند ارتباط بر قرار کرد.

در جاهایی مولانا می‌گوید که وقتی عظمت این دنیا را می‌بینم می‌فهمم که تصویر این دنیا تصویری هولناک است، «غرق حق خواهد که باشد غرق‌تر/ همچو موج بحر جان زیر و زبر/ زیر دریا خوشتر آید یا زبر/ تیر او دلکش‌تر آید یا سپر» یعنی در جایی باید غرق و مست شوی و خودت را به آتش بکشی تا بدانی خدا، جهان آفرینش و پشت پرده آن چیست. دعوای مولانا با فلسفه فقیهانه نیست، آنها چون به عقل اعتقاد نداشتند، اساس فلسفه که تکیه بر عقل داشت را رد می‌کردند و معتقد بودند تنها منبع موجود برای نقل است. اما مولانا به فلسفه زمان خودش می‌تازد، چرا که این بار فیلسوفان هستند که عرفا را اهل توهم تخیل می‌دانند و انسان را در حد کودکی به حساب می‌آورند که حتی تصور هم نمی‌کند. اما مولانا به عقل اعتقاد داشته و به آن احترام می‌گذارد و آن را هرگز تحقیر نمی‌کند.
انتهای پیام


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

تزیین کدو شب یلدا | 60 مدل تزیین کدو حلوایی برای شب چله + فیلم آموزشی