توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:«سردارقاسم سلیمانی» درمصاحبه مطبوعاتی خود(۹مهر۱۳۹۸)درباره جنگ ۳۳روزه اسرائیل،اشاره ای به یک رزمنده نوجوانی«حسین»داشته که عارف بود وازغیب خبرداشت.که این قسمت ازمصاحبه مالک اشتررهبرانقلاب را خواهیدخواند ودرادامه ،به بررسی زندگینامه این نوجوان عارف خواهیم پرداخت.
حسین«عارفی نوجوان» درجبهه های جنگ
سردارحاج قاسم سلیمانی:حالا اینجا باید یک نکتهای بگویم. ما خیلی از این صحنهها را در دفاع مقدس خودمان دیده بودیم و من همیشه میگویم که از عوامل بر حق بودن خودمان در جنگ، آن روحیاتی بود که از رزمندگانمان بروز میکرد و بیشتر شباهت داشت به حالت سیر و سلوک و برداشته شدن حجابها؛ از ورای حجابها و ورای پردهها سخن میگفتند. یکوقت – شاید یک سال و نیم قبل از عملیات کربلای پنج – ما در شلمچه بودیم و میخواستیم آنجا عملیات بکنیم و برای اینکه دشمن متوجه ما نشود، نیروهای اطلاعات عملیاتمان را مستقر کرده بودیم. مقابل ما آب بود و آن روز دو نفر از بچههای ما به نام حسین صادقی و اکبر موساییپور به شناسایی رفتند اما برنگشتند.
یک برادری-رزمنده- ما داشتیم که خیلی عارف بود؛ نوجوان مدرسهای بود، دانشآموز بود اما خیلی عارف بود.
یعنی شاید در عرفان عملی، کم مثل او پیدا میشد؛ به درجهای رسیده بود که بعضی از اولیا و بزرگان عرفان، بعد از مدت طولانی مثلاً هفتاد هشتاد سال میرسیدند.
من در اهواز بودم که این برادر نوجوان ما با بیسیم راکال با من تماس گرفت و گفت «بیا اینجا».
من رفتم آنجا. آن برادر ما گفت «اکبر موساییپور و صادقی برنگشتند.» خیلی ناراحت شدم و گفتم «ما هنوز شروع نکردیم، دشمن از ما اسیر گرفت و این عملیات لو رفت» و با عصبانیت این حرف را بیان کردم.
من یک روز آنجا ماندم و بعد برگشتم، چراکه جبهههای متعددی داشتیم.
دو روز بعد دوباره آن برادر ما با من تماس گرفت و گفت بیا؛ من هم رفتم.
آن برادر ما که اسمش«حسین» بود، به من گفت که فردا اکبر موساییپور برمیگردد.
به او گفتم حسین! چه میگویی؟
حسین، لبخندی زد و گفت «حسین ،پسر غلامحسین این را میگوید»( اسم پدرحسین «غلامحسین »بود)
«غلامحسین »دبیر خیلی ارزشمندی بود، مادرش هم دبیر بود. حسین معلمزاده بود از پدر و مادر.
«حسین»واقعاً در سن نوجوانی معلم بود.
وقتی اسم «حسین آقا» را میبردند، یک حسین آقا بیشتر نداشتیم؛ شاید صدها حسین در آنجا بودند، اما فقط یک «حسین آقا» بود.
سردارسلیمانی:گفتم حسین! چه شده؟
حسین گفت :«فردا اکبر موساییپور برمیگردد و بعدش صادقی برمیگردد.»
گفتم «از کجا میگویی؟»
گفت «شما فقط بمانید اینجا.»
من ماندم. ما یک دوربین خرگوشی داشتیم که دورش را گونی چیده بودیم و دژ درست کرده بودیم.
هر۲برگشتنداماشهید
برادرهای اطلاعات که پشت دوربین بودند، نزدیک ساعت یک بعدازظهر بود که گفتند یک سیاهی روی آب است. من آمدم بالا دیدم درست است؛ یک سیاهی روی آب خوابیده بود. بچهها رفتند داخل آب و دیدند که اکبر موساییپور است.
روز بعدش هم حسین صادقی آمد. عجیب این بود که آن آب با همهی تلاطماتی که داشته، اینها را به همان نقطهی عزیمتشان برگردانده بود. هر دو در آب شهید شده بودند. خیلی عجیب بود.
من به حسین گفتم «حسین! از کجا این را فهمیدی؟»
گفت «من دیشب اکبر موساییپور را در خواب دیدم که به من گفت: حسین! ما اسیر نشدیم، ما شهید شدیم. من فردا این ساعت برمیگردم و صادقی روز بعدش برمیگردد.»
بعد حسین به من جملهای گفت که خیلی مهم است.
گفت «میدانی چرا اکبر موساییپور با من حرف زد؟» گفتم نه. گفت «اکبر موساییپور دو تا فضیلت داشت: یکی اینکه ازدواج کرده بود، دو اینکه نماز شب او در آب قطع نشد. این فضیلت او بود که او آمد من را مطلع کرد.»
این رزمنده« عارفِ نوجوان» بعدهاشهیدشد./پایان مصاحبه حاج قاسم.
نوجوان عارفِ جبهه”شهیدحسین یوسف الهی”دوست سردارسلیمانی
شهید محمد حسین یوسف اللهی(فرزندغلامحسین) متولد۱۳۴۰کرمان،دانش آموزدبیرستانی بود به سپاه کرمان پیوست و در لشکر ۴۱ ثارالله واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت خود ادامه داد و بعلت مجاهداتهایی که ازخودنشان داد تا قائم مقام فرمانده واحداطلاعات وعملیات لشگر ۴۱ثارالله ارتقاءیافت.
در طول جنگ پنج مرتبه مجروح شد و بالاخره آخرین بار در عملیات والفجر ۸ به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در ۲۷ بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در بیمارستان لبافی نژاد تهران به یاران شهیدش پیوست.
عملیات والفجر ۸در۲۰ بهمن ماه سال ۱۳۶۴-محل عملیات منطقه:« فاو»
شهیدی که از غیب خبر داشت!
۲خاطره(هادی یوسف الهی) برادر شهید محمد حسین یوسف الهی
برادرم حسین در جبهه از ناحیه پا مجروح شده و در بیمارستان کرمان بسترى بود. مادرم پس از نماز صبح مرا از خواب بیدار کرد و گفت: هادى کمی گل گاوزبان جوشانده براى حسین ببر تا ناشتا بخورد. به بیمارستان رفتم و به اتاق حسین که در طبقه چهارم بیمارستان بود داخل شدم.
وقتى بالاى سر حسین رسیدم، دیدم خواب است، ولى چشمانش را باز کرد و گفت: هادى بالاخره امدى؟ پرسیدم: اتفاقى افتاده؟ گفت: نه همین الان خواب مى دیدم که تو دارى از پلّه هاى بیمارستان بالا مى آیى، همینطور طبقه طبقه بالا امدى و وارد اتاق من شدى. مسیرت را دنبال کردم تا اینکه به بالاى تخت من رسیدى، براى همین در همان لحظه که رسیدى چشمانم را باز کردم.
خاطره دوم
حسین در سال ۱۳۶٢ هم شیمیایى شده بود واین مجروحیت پنجم او بود وى را براى ادامه معالجه به بیمارستان شهید لبافى نژاد تهران اعزام کردند.
بهمن ۱۳۶۴بود،در اداره بودم که از سپاه کرمان تلفن کردند و خبر مجروحیت او را به من دادند.
گفتند:مجروح شده بود ودر بیمارستان شهید لبافى نژاد تهران بستری است.(این پنجمین مرحله مجروحیت حسین بود،دومین مرحله شیمایی شدنش،اولین بارسال ۱۳۶٢ شیمیایى شده بود)
به خانه رفتم و به همراه برادر دیگرم «محمد شریف» با ماشین سوارى به طرف تهران حرکت کردیم. بر اثر عجله اى که داشتیم ساعت ١/۵ بعد از ظهر از کرمان حرکت کردیم و در ساعت ١٠/۵ شب به بیمارستان رسیدیم. زمستان بود و هوا هم خیلی سرد و نگهبانان بیمارستان به ما اجازه عیادت و ملاقات نمى دادند. ولى هر طور بود آنها را راضى کردیم.
شما برادر حسین هستید؟
وقتى از پلّه ها بالا مى رفتیم یک نفر که از پلّه ها پایین مى امد، پرسید: شما برادر حسین هستید؟ پرسیدیم: چطور؟
گفت: حسین الآن به من گفت: برادرنم از کرمان دارندمى آیند برو آنها را راهنمایی کن، آمدم تا شما را به اتاقى که در آن بسترى است راهنمایی کنم.
وقتى وارد اتاق حسین شدیم دیدیم دارد به ما لبخند مى زند. وضع مزاجى او خیلى خراب بود و« بدنش بر اثر سوختگى حاصل از گازهاى شیمیایى مثل زغال سیاه شده و صورتش هم سوخته بود. »
قبل از هر چیزى از او پرسیدم: حسین جان تو از کجا مى دانستى که ما داریم مى آییم؟
گفت:از لحظه اى که از کرمان حرکت کردید تا تهران شما را می دیدم و تا از پلّه ها بالا امدید به این دوستم گفتم به استقبال شما بیاید و شما را به اتاق من راهنمایی کند.
پرسیدم: آخر چطور ما را مى دیدى؟
گفت: خواهش مى کنم دیگر از من چیزى مپرس و همین را هم فراموش کن.
من هم که عادت او را مى دانستم که اگر نخواهد چیزى را بگوید اصرار فایده اى ندارد، دیگر از او سؤالى در این مورد نکردم. در تهران ده روز پیش او بودیم.
به دلیل وضع سوختگى اش، وى را براى معالجه ابتدا به آلمان و سپس به فرانسه بردند.
وسرانجام در ۲۷ بهمن ماه سال ۱۳۶۴ در بیمارستان لبافی نژاد تهران بستری بودکه دراین مرحله ازدرمان ،به یاران شهیدش پیوست.
***
خاطرعجیب ازشهید محمد حسین یوسف الهی
یکی ازهمرزمان حسین می گوید:در سال ۱۳۶۲ بعد از عملیات خیبر، «لشکر ثارالله» در محور «شلمچه» مستقر شد. بین مواضع رزمندگان اسلام و دشمن حدود چهار کیلومتر آب فاصله بود و رزمندگان برای شناسایی مواضع دشمن میبایست از آن عبور میکردند. یک شب که با موساییپور و صادقی که هر دو لباس غواصی داشتند، به شناسایی رفته بودیم، آنها از ما جدا شدند و جلو رفتند. مدتی که تاخیر کردند، فکر کردیم کار شناساییشان طول کشیده، منتظرشان ماندیم. وقتی تاخیرشان طولانی شد فهمیدیم برایشان اتفاقی افتاده است. با قایق جلو رفتیم. هر چه گشتیم اثری از آنها نبود. بالاخره کاملا از پیدا کردنشان ناامید شدیم و فرصت زیادی هم برای مراجعت نداشتیم. بناچار بدون آنها عقب برگشتیم. «حسین یوسفاللهی» با دیدن قایق ما جلو آمد. ماجرا را که تعریف کردیم، خیلی ناراحت شد. شهادت بچهها یک مصیبت بود و اسارتشان مصیبتی دیگر. و آن مصیبت این بود که منطقه با اسارت بچهها لو می رفت و دیگر امکان عملیات نبود. حسین سعی کرد هر طور شده خبری از بچه ها بگیرد.
او ما را برای پیدا کردن بچه ها به اطراف فرستاد ولی همه دست خالی برگشتیم.
حسین به خاطر حساسیت موضوع، با «حاج قاسم سلیمانی» فرمانده لشکر تماس گرفت و او را در جریان این قضیه گذاشت.
حاج قاسم، هم خودش را رساند و با حسین داخل سنگری رفتند و مشغول صحبت شدند.
وقتی ازسنگربیرون آمدند، حسین را خیلی ناراحت دیدم.
پرسیدم: چی شد؟
گفت: حاجی(حاج قاسم) میگوید چون بچهها لباس غواصی داشتهاند، احتمال اسارتشان زیاد است. ما باید زود قرارگاه مرکزی را خبر کنیم.
پرسیدم: میخواهی چه کار کنی؟ گفت: هیچی! من امشب پیام حاج قاسم به قرارگاه پیام رانمی رسانم!.
گفتم: حاجی ناراحت میشود.
گفت: من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن میکنم و فردا میگویم برای آنها چه اتفاقی افتاده است.
بعد از این که حاج قاسم رفت، باز بچهها با دوربین همه جا را نگاه کردند و تا جایی که امکان داشت جلو رفتند، ولی فایدهای نداشت.
«حسین» هر۲غوّاص مفقودالاثررادید
صبح روز بعد که در محوطه مقر بودیم، حسین را دیدم . با خوشحالی به من گفت: هم اکبر موسایی پور را دیدم و هم صادقی را.
پرسیدم: کجا هستند؟
گفت: جایی نیستند. دیشب آنها را خواب دیدم که هر دو آمدند، اکبر جلو بود و حسین پشت سر او.
بعد گفت: چهره اکبر خیلی نورانیتر بود.
میدانی چرا؟
گفتم: نه.
نمازشب وازدواج
گفت: اکبر اگر توی آب هم بود نماز شبش ترک نمیشد. ولی حسین اینطور نبود. نماز شب میخواند، ولی اگر خسته بود نمیخواند.
دلیل دیگرش هم این بود که اکبر نامزد داشت و به تکلیفش که ازدواج بود عمل کرده بود. ولی صادقی مجرد مانده بود.
بعد گفت: دیشب اکبر توی خواب به من گفت: ناراحت نباشید عراقی ها ما را نگرفته اند. ما برمیگردیم.
جنازه شان راآب آورد
پرسیدم: اگر اسیر نشدهاند چطور برمیگردند؟
گفت: احتمالا شهید شدهاند و جنازه های شان را آب میآورد.
پرسیدم: حالا کی میآیند؟ خیلی راحت گفت: یکی شب دوازدهم و آن یکی شب سیزدهم.
پرسیدم: مطمئن هستی؟ گفت: خاطرت جمع باشد.
شب دوازدهم، از اول مغرب، مرتب لب آب میرفتم و به منطقه نگاه میکردم که شاید خواب حسین تعبیر شود و آب جنازه بچهها را بیاورد ولی خبری نمیشد، اواخر شب خسته و ناامید به سنگر برگشتم و خوابیدم.
حوالی ساعت ۴ صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم. اکبر بختیاری که آن شب نگهبان بود، مضطرب و شتابزده گفت: حاج حمید زود بیا اینجا، چیزی روی آب است و به این سمت میآید.
حاج اکبر (مسوول خط) و حسین هم لب آب ایستاده بودند. مدتی صبر کردیم.
دیدیم جنازه شهید صادقی روی آب است. حسین جلو رفت و آن را از آب گرفت. شب سیزدهم هم حدود ساعت دو یا سه شب بود که موج های آب پیکر اکبر را به ساحل آورد و خواب حسین کاملا تعبیر شد.
حسین ازشهادتش خبرداشت
*یکی از همرزمان حسین تعریف می کند:زمستان ۱۳۶۴بود. با بچّه های واحد اطّلاعات در سنگر بودیم. حسین وارد شد و بعد از کلّی خنده و شوخی گفت: در این عملیّات یک راکت شیمیایی به سنگر شما اصابت می کند.
بعد با دست اشاره کرد و گفت: شما چند نفر شهید می شوید. من هم شیمیایی می شوم.
چند روز بعد تمام که عملیات والفجر۸ شدآنچه گفته بودمحقق شد.
*یکی ازهمسنگران حسین می گوید:اورکت را انداخته بودم روی شانه ام. می خواستم به ملاقات یکی از روحانیون بروم که دست هایم را دراز کردم توی آستین های اورکت و آن را منظم کردم. محمد حسین که داشت کنارم راه می رفت و حرکات من را می دید، گفت: «برگردیم. این کارت خالصانه نیست»
گفتم چرا؟
گفت:وقتی می خواستی پیش خدابروی( نماز می خواندی) اورکت روی شانه ات بود اما حالا که می خواهی بروی ملاقات یک مسئول، آن را درست می پوشی و مرتب می کنی(به سرووضعت می رسی)./بنقل ازکتاب«نخل سوخته»
توضیح مدیریت سایت-پیراسته فر:شبیه چنین خاطره را ازفرمانده کل سپاه پاسداران زمان جنگ(محسن رضایی)ازتلویزیون شنیده بودم،به این مضمون:بچه های جبهه خیلی خالص بودند،حالات عجیبی داشتند،یکباریکی باسرووضع غیرمتعارف به دفترکارم(چادرفرماندهی)آمده بود،گفتیم چرااینطوری؟ گفتم خواستم «ریانشود» وادامه داد چون حالا ازسرنمازمی آیم،،پیش خداهمینطوربودم!
وصیت نامه شهیدشهید محمد حسین یوسف الهی
بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت می دهم که خدا یکی است و محمد (ص)فرستاده و آخرین پیامبر است و علی(ع) ولی الله است و جانشین پیامبر اسلام و اولین امام است، قیامت راست است و جزاء و پاداش کلیه اعمال نیز صادق است، انسان از خاک آفریده شده و به خاک بر میگردد و باز از خاک سر بر میدارد و به اندازه خردلی به کسی ظلم نمی شود و نفس هرکس در گرو اعمال خودش می باشد.
مادر عزیزم خجالت میکشم که چیزی بنویسم و خود را فرزندت بدانم زیرا کاریکه شایسته و بایسته یک فرزند بوده انجام نداده ام. مادریکه شب تا صبح بر بالینمن می نشستی و خواب را از چشمان خود می گرفتی و به من آموختنیهایی آموختی، مرا ببخش و…
همچنین از شما پدرم که با کمک مادرم تمام زندگیتان را صرف بچه هایتان کردید خداوند اجرتان را به شما عطا کند و درجات شما را متعالی کند و بهشت را جایگاهتان قرار دهد. ای پدر و مادر عزیز و گرامی چه خوب به وظیفه خود عمل کردید و من چقدر فرزند بدی برای شما بودم. شما فرزند خود را برای خدا بزرگ کردید و برای خدا هم او را به جبهه فرستادید و در راه خدا اگر سعادت باشد میرود.
از خواهران و برادران خود که در رشد من سهم به سزایی داشتند تشکر می کنم و از خداوند متعال پیروزی، سعادت و سلامت را برای ایشان خواستارم و ای پدر و مادر و ای خوهران و برادران عزیزم این رسالت را شما باید زینب وار به دوش کشید و از عهده آن به خوبی بر میائید و می توانید چون پتک بر سر دشمنان داخلی و خارجی فرود آئید و خون ما را هم چون رود سازید تا هرچه بر سر راه دارد بردارد تا به دریای حکومت حضرت محمد(ص)برگردد.
امیدورام که خداوند عمر رهبر عزیزمان را تا انقلاب مهدی طولانی بگرداند و ظهور حضرت مهدی(عج) را نزدیک بگرداند تا مستضعفین جهان به نوائی برسند و صالحین وارثین زمین شوند.
ای مردم بدانید تا وقتی که از رهبری اطاعت کنید، مسلمان، مومن و پیروزید وگرنه هرکدام راهی به غیر از این دارید آب را به آسیاب دشمن میریزید، همچنان تا کنون بوده اید باشید تا مانند گذشته پیروز باشید و این میسر نیست به جز یاری خواستن از خدا و دعا کردن.
امیدوارم که خداوند متعال به حق پنج تن آل محمد(ص) و به حق آقا امام زمان(عج)ایران را از دست شیاطین و به خصوص شیطان بزرگ نجات دهد و از این وضع بیرون بیاورد که بدون خدا هیچ چیز نمی تواند وجود داشته باشد. به امید اینکه تمام دوستان گناهان مرا ببخشند، التماس دعای عاجزانه را از همگی دارم./ محمد حسین یوسف الهی۱۳۶۴/۱۲/۲۴
مرتضی سرهنگی می گوید:قرار بود برای کنگره سرداران و شهدای کرمان کتاب بنویسیم، کتابی هم درباره شهید «حسین یوسف الهی» نوشته بودیم. می دانستم حاج قاسم سلیمانی علاقه و دلبستگی خاص به آن شهید دارد.
متن آماده شده را برای حاج قاسم فرستادم و بعد از مدتی که آن را خواند، برایم پس فرستاد. خوب که دقت کردم، دیدم روی کتاب کاعذی گذاشته و نوشته است:
«اگر بفهمم کسی با خواندن این کتاب، بیشتر از من حسین یوسف الهی را دوست خواهد داشت، دق می کنم.»
مرتضی سرهنگی در سال ۱۳۳۲(نویسنده اسرار جنگ تحمیلی)سردبیرروزنامه های جمهوری اسلامی وایران/مدیردفتر ادبیات و هنر مقاومت و مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری.