من خونم ریخته است کف خیابان؛ بروید ببینید
هر چه سرم را تکان می دهم تصویر جنازه ام، خونم، سر متلاشی شده ام، گلوی تیر خورده و سینه شکافته و شُره ی خون از جلوی چشمم محو نمی شود که نمی شود.
تدبیر24»آساره کیانی - من مُرده ام. به وقت پاییز ۹۸ در یکی از خیابانهای ایران تیر خورد به سرم یا گلو بود و سینه یادم نیست فقط خودم را دیدم که دراز به دراز افتاده ام و مادرم بود یا مادر کسی دیگر بر من ضجّه می زد و مردان نفسشان بالا نمی آمد که داد بکشند و عده ای هم از من فیلم می گرفتند با موبایل هایشان اینترنت قطع بود انگار نمی دانم...
حالم بد است. شب ها گریه می کنم. روزها باز، یواشکی گریه می کنم و با هیچ منطقی نمی توانم خودم را دلداری بدهم.
هر چه سرم را تکان می دهم تصویر جنازه ام، خونم، سر متلاشی شده ام، گلوی تیر خورده و سینه شکافته و شُره ی خون از جلوی چشمم محو نمی شود که نمی شود.
نه؛ نگران نشوید. حالا همه چیز مرتب و عادی است. اینترنت ها که وصل شدند و دیگر وقت ثبت نام برای کاندیداهای مجلس شورای اسلامیست. شما خیال کنید که من موجودی اضافه بودم و باید جمعیتِ ایران تعدیل می شد.
اینطور فرض کنید که امری عادی رخ داده مثل غذا خوردن یا نفس کشیدن هرچند هوا آلوده ترین روز خود را بگذراند.
انگار که کُشتن انسانِ بی سلاحِ موبایل به دست، غبطه خوردن هم داشته باشد؛ مردی که به خود می گفت خبرنگار، در توییترش نوشته بود؛ من خودم دیدم.
اصلا آدم های فقیر، آدم های بیکار و آدم های گرسنه، آدم های آرزو مُرده و آرمان و رویا به تاراج رفته اما هنوز امیدوار، آدم های خیلی بدی هستند. باید خونشان بریزد کف خیابان و مغزشان متلاشی شود توی دهانشان و مادرانشان ضجّه بزنند و پدرانشان دیوانه شوند از اینکه زخم های تازه جسد فرزندانشان، کهنه زخم های انقلاب و جنگ را بر تن های خودشان یادآور شده و جای زخم درد کند و درد کند...
به کجا می رفتم؛ نمی دانم.
چرا یادم آمد؛ رد می شدم از خیابان یا ایستاده بودم در جمعی که دیگر نمی توانستند زندگی کنند از زور فقر. یادم آمد؛ من دیگر نمی توانستم زندگی کنم از شدت فقر؛ همه جور فقر.
هر چه سرم را تکان می دهم تصویر جنازه ام، خونم، سر متلاشی شده ام، گلوی تیر خورده و سینه شکافته و شُره ی خون از جلوی چشمم محو نمی شود که نمی شود.
نه؛ نگران نشوید. حالا همه چیز مرتب و عادی است. اینترنت ها که وصل شدند و دیگر وقت ثبت نام برای کاندیداهای مجلس شورای اسلامیست. شما خیال کنید که من موجودی اضافه بودم و باید جمعیتِ ایران تعدیل می شد.
اینطور فرض کنید که امری عادی رخ داده مثل غذا خوردن یا نفس کشیدن هرچند هوا آلوده ترین روز خود را بگذراند.
انگار که کُشتن انسانِ بی سلاحِ موبایل به دست، غبطه خوردن هم داشته باشد؛ مردی که به خود می گفت خبرنگار، در توییترش نوشته بود؛ من خودم دیدم.
اصلا آدم های فقیر، آدم های بیکار و آدم های گرسنه، آدم های آرزو مُرده و آرمان و رویا به تاراج رفته اما هنوز امیدوار، آدم های خیلی بدی هستند. باید خونشان بریزد کف خیابان و مغزشان متلاشی شود توی دهانشان و مادرانشان ضجّه بزنند و پدرانشان دیوانه شوند از اینکه زخم های تازه جسد فرزندانشان، کهنه زخم های انقلاب و جنگ را بر تن های خودشان یادآور شده و جای زخم درد کند و درد کند...
به کجا می رفتم؛ نمی دانم.
چرا یادم آمد؛ رد می شدم از خیابان یا ایستاده بودم در جمعی که دیگر نمی توانستند زندگی کنند از زور فقر. یادم آمد؛ من دیگر نمی توانستم زندگی کنم از شدت فقر؛ همه جور فقر.
من این روزها حالم خیلی بد است شاید یادم می افتد دهه شصت را که دنیا آمدم. چه قدر محرومیت و محدودیت و تحقیر، زجر و فقر و استرس و بدبختی کشیدم که رسیدم به جایی که هستم. مهم نیست کجا؛ با این همه زجر هستم و حالا هم خونم ریخته کف خیابان؛ بروید ببینید
من دلم برای خودم می سوزد و بلند گریه می کنم. بلند اما بی صدا؛ مبادا کسی بشنود...